6.01.2012

تکرار ... دلتنگی

چفدر دلم برای اینجا تنگ شده بود ... این وقت شب، برایم مثل خانه ای قدیمی درخاطره هایم میماند که سیاه وسفید است و تار عنکبوت ها درها را به هم چفت کرده اند، خانه بوی نا میدهد و یک من خاک روی قاب عکس های چوبی روی میز گرد را گرفته است و کلی بوی نوستالژی که دماغت را پر کرده است، بعضی عکسهای را با دقت و آه و افسوس نگاه میکنی و یکی دو قاب را با خشم روی میز میخوابانی تا حتی یاد و دیدار مجازی بعضی کسان آزارت ندهد و یاد آور دوران سخت تنهایی و غمزدگیت نباشد.
پرده را با ترس از جانواران ریز و موذی کنار میزنی و ناگهان هرم نور چشمانت را نشانه میگیرد و سر میدزدی و دلت طاقت نمی آورد، چشمانت را کمی تار میکنی و به حیاط نگاه میکنی و اقاقیهای پژمرده و سروهای خشک شده و حیاط مفروش از خاک و برگهای زرد کهنه و ... پنجره خانه روبرویی ، همانجا که هر روز میعادگاه تو بود و عشق نافرجامت ... و به یاد میاوری ساعتهای متوالی را که زیر این پنجره خاک گرفته کتاب به دست میگرفتی که اندیشمند نمایانده شوی برای معشوقی که هیچگاه تو را ندید و تو سالها عاشق نگاهش بودی که از دیدگان تو عاشقانه تو را میپایید و ... چکمه های پلاستیکی سیاه که لوگوی همه باغچه های دوران کودکیت بود و حوض بی آب، که زردی دیواره اش تا لب باغچه نشت کرده و شاخه خشک شده گل کوکبی که الان عکسی در کنار آن از آن عزیز از دست رفته در آلبومت داری و دستشویی قدیمی کنار باغچه و تو که میدوی از این سو به آن سو به دنبال سرنوشتت، همان آنی که در آن زندگی میکنی و آنگاه نمیدانستی که چه زود آینده میشود و چه زود خیلی چیزها دیر میشود و چه زود بزرگ میشوی و چه زود همه چیز ، همان آنی که در آن نفس میکشی گذشته ای میشود حسرت خوردنی و به یاد ماندنی ...
و دوباره میخواهی که تکرار کنی ... این بار مصمم تر و چرایش را نمیدانی ...
شاید به امید آنکه دوباره روزگاری برگردی و خاطرات خاک گرفته دوران نزدیکتری را مرور کنی ...
هر انگیزه ای که باشد این حس را دوست دارم و به احترامش نوشتم ... باشد که چند صباحی ادامه یابد ...

9.24.2011

باز هم اول مهر اومد
و نمیدونم چرا باید جشنش گرفت یا اینکه از اومدنش خوشحال بود
سال اول مدرسه که تنها سالی بود که تونستیم بی حجاب بریم مدرسه، سال ترس و دلهره بود
نه برای اینکه از مدرسه میترسیدیم
بچه های اون سال فرصت ناز کردن و ناز خریدن نداشتن
میترسیدیم چونکه همه زنگهای تفریح به آموزش پناه گرفتن در راهروی مدرسه و زیر کیف سنگین مدرسه سنگر گرفتن میگذشت
و میترسیدیم چونکه هر ماه باید موهامون رو میجوریدن تا ببینن جنگ زده های بخت برگشته با خودشون شپش به ما منتقل کردن یا نه و از خجالت اینکه نکنه سر ما هم شپش گذاشته باشه چند کیلویی کم میکردیم
این شروعش بود و ادامش اینکه هر روز یک نفر که نمیدونم کی بود دم در مدرسه می ایستاد و یک روسری میداد دست معلم هایی که سعی کرده بودند صبح اول وقت یک شانه به موهاشون بزنن تا شاگردا وحشت نکنن
و ما باید امتناع معلم ها و تهدیدهای اونا رو نگاه میکردیم

و بعد شروع ماجرا
معلم نقاشی وجود خارجی نداشت
معلم ماهم که همیشه وقت نداشتن ریاضی رو به موقع درس بدن ده دقیقه آخر کلاس رو اجازه میداد نقاشی بکشیم و بعد وقتی نقش و نگار فرش من یک جوجه بود ، با تحقیر گفت این خودتی ، این فرش رو بابات از کجا خریده ، مگه تو خونتون فرش ندارین که بدونین فرش رو چه جوری میکشن ...
سال بعد که سال دوم دبستان بود دیگه جنگ واقعا شروع شده بود
کم و بیش چند تا معلم محجبه داشتیم و یکی یکی از معلمهای مصر در بی حجابی مدرسه کم میشد
و سر و کله یک معلم جدید پیدا شد که آوردنش سر کلاس و اسمش رو گذاشتند معلم دینی یا یک همچین چیزی
و سه روز وقت داد که نماز رو حفظ کنیم
منم که همیشه عادت داشتم به درسها یک چیزی اضافه کنم ، یک رکعت به نماز صبح اضافه کردم و نمره دینی معدلم رو از رقبام پایین تر آورد، اونجا بود که آرزو کردم کاش مسیحی بودم چون تو مدرسه مسیحی ها درس میخوندم و رفقای مسیحیم که بجای حفظ کردن نماز براشون فیلمهای مستند و داستانی درباره زندگی پیامبرشون پخش میکردن و ازشون میخواستن با چهره لطیف پیامبرشون آشنا بشن همیشه نمره درس دینیشون بیست میشد ، بدون اینکه مجبور باشن چیزی رو حفظ کنن
نمیدونم این خاصیت مدرسه است یا چه اتفاقیه که هرچی سال بالایی تر میشدیم معلم ها روانی تر و دیوانه تر میشدند
نمونه های کارهایی که از اول مهر یادم میاد معلمی که بچه های تنبل کلاس رو یکطرف جمع میکرد و به اون ستون کلاس میگفت گوسفندا
معلمی که مقنعه اش اجازه نمیداد صورتش رو بخاطر بیارم و با دستای سنگسن و یقورش یک جوری دوستمون رو زد که سر کلاس بالا آورد و با همه شکایت های مادرش و ... آب از آب تکان نخورد
معلمی که هر روز اول صبحمون رو با فریاد ها و نفرین هاش شروع میکرد و اینکه از درس دادن به بچه خنگا خسته شده و البته نمیدونم چرا هر چند روز یکبار پای چشمش کبود بود
معلمی که خواهر شهید بود و شوهرش در استخر معروفی در تهران دربان بود و هرسال پنج تا کارت استخر میاورد و جلوی چشم همه بچه ها ، به چند تا از بچه های کلاس میداد که والدینشون در همون محل مطب پزشکی داشتند
معلمی که وقتی بچه ها با پول تو جیبی هاشون برای روز معلم که اصلا نمیدونستن منشاش چی هست براش کادوهای رنگارنگ گرفته بودند دو ساعت سر کلاس داد زد که این کارا بی معنی است در زمان جنگ و شماها نمیفهمید که نباید پولاتون رو بابت کادو بدید شاید یکی بین شما باشه که پول نداشته باشه و خجالت بکشه و ... بعد هم گفت چون نمیخوام ناراحتتون کنم ، اینبار کادوهاتون رو قبول میکنم و بعداز ظهر با دستی پر و تا جاییکه یادم میاد خندان رفت خونه اش
یا اون یکی که مجبورمون میکرد از روی هر درس کتاب شبی پنج بار فقط رونویسی کنیم و خوش خط بنویسیم و بعد یکجوری خط میزد که صفحه های دفترمون پاره میشد
و ....
صف های صبح اول صبح که توی سرما باید تشکیل میشد و هر روز با دو سه جور دعا و ثنا شروع میشد و سخنرانی و سرود و هزار جور چیز دیگه که اصلا نمیفهمم برای چی بود
هر از گاهی که یادشون میفتاد پاچه های شلوارمون رو سانت بزنن و اگر کمتر از 40 سانت بود برگردونده میشدیم خونه هامون
یا جوراب سفید که نشانه بدکاره بودن دخترا بود
یا گشتاپو بازی ای که هر چند وقت یکبار برگزار میشد و همه محتوای کیفت رو خالی میکردن ، اگر یکهو به عکس مادرت هم برمیخوردن باید با والدینت میرفتی توضیح میدادی چرا
و همه حماقت هایی که معلم ها و آموزش و پرورش و .... مرتکب شدن و باعث شدن الان که به گذشته نگاه میکنم حس کنم چه توحشی در روح مدارس ما حکمفرما بود و چه عمر نازنینی رو تلف کردیم که بیشتر جنگ کنیم تا چیز یاد بگیریم
و آموخته هامون از دوران مدرسه چه اندک بود
و تمام آن سیاه مشق ها و حفظ کردنهای طوطیوار و زخم زبان ها و صبح شعار دادن ها .... در کجای شعور ما تاثیر داشته است
دلیلی برای شادی در اول روز مهر نمیبینم
همیشه اول مهر مرا به این فکر فرو میبرد که حالا چند میلیون کودک معصوم باید دوازده سال بی ثمر را زیر دست معلم هایی که معلوم نیست برای چه هدفی و چه عشقی به این شغل رو آورده اند ،بگذرانند
و گویا بر این افسوس پایانی نیست

روز اول مهر غمگین ترین روز دنیاست

2.23.2011

همونجا، همون اتاق زیر شیروونی با بوی رنگ و نا

روبروی من نشسته و تلاش میکنه که نشون بده ، چقدر بودنم براش بی تفاوته
از استند کنار دستش یک مجله عکس یا چیزی شبیه اون رو که انگار تو یک روز بارونی خریده شده و بوی نم بارون و نوییش از سه میز اونطرف تر هم حس میشه رو تو دستاش میگیره
دستاش هنوز هم لاغره
به همون لاغری اونوقتا که انگشتر حلبیم رو با سنگ بزرگ سفیدش از دستم در میاورد و با دقت رو زانوهاش میذاشت و  دستم رو بین پنج تا انگشت دست راستش فشار میداد و من استخونای انگشتاش رو بین چین و چروکهای دستهای تپلم حس میکردم و به این فکر میکردم باید اعتراف کنم یا صبر کنم تا طاقتش تموم بشه و... طاقت اون دستای لاغراونقدر زیاد بود که من چند بار پشت سر هم درحالیکه حس میکردم دستام داره تموم میشه اعتراف میکردم و اون پیروزمندانه دستای لاغرش و میبرد تو موهای فر فری سرم و تلاش میکرد نگاه مهربونش و که بخاطر درد دستم کمی هم شرمسارانه بود به گره موهام بدوزه و تلاش کنه اونا رو یکی یکی باز کنه

سنگینی نگاهم رو دستاش اونقدر زیاده که خودش و جمع و جور میکنه و مجله رو باز میذاره رو میز و دستاش میبره زیر میز و به چراغای کم نور تو خیابون خیره میشه

آینه گردم رو از لای خرت و پرت های کیفم با کلی سرو صدا میکشم بیرون و نگاه سنگینم رو از رو دستاش به چین رو پیشونیم تو آینه میدوزم و سعی میکنم با فشار دستم یکم صافش کنم
اه ، لعنتی یک لکه سیاه مثل یک مژه چین و تاب خورده از ریمل  رفته نشسته تو گوشه چشمم و جا خوش کرده و همین یک لکه کوچیک خستگی و وارفتگی چهره ام رو دو برابر کرده
یواشی انگشت سبابه ام رو میکنم تو دهنم و فرو میکنم تو گوشه چشمم لکه سیاه با بک گراند سفید پشتش از گوشه چشمم پاک میشه ، فکر اینجا رو نکرده بودم ، مات به چشمای تابه تام نگاه میکنم و .... یهو یادم میفته سه میز اونطرفتر من نشسته
هنوز داره بیرون رو نگاه میکنه ، خط نگاهش رو دنبال میکنم و میرسم به بازتاب چهره وق زده خودم تو شیشه روبرو ...
و بعد هم یک مکث یک ثانیه ای
یک تلاقی نگاه، یا شایدم فقط یک توهم و خیال دوست داشتنی
سرش و میدزده و پایین رو نگاه میکنه که گارسون با یک پیشبند قرمز و یک مداد استدلر که به تهش رسیده جلوش ظاهر میشه
از روی حرکت لباش یا از روی حافظه منم باهاش تکرار میکنم ، قهوه تلخ باشیر
منتظر میمونم که همون لبخندی رو که مخصوص نشون دادن حس سپاسگزاریشه تحویل گارسون بده ، و بعد دوباره نگاهش رو بدزده و با خودش سرگرم بشه
چقدر دلم میخواست امتداد اون نگاه ، رو صورت من تموم بشه ......... که نمیشه
دستام رو میذارم زیر چونه ام و یواشکی یک جوری که نفهمه سعی میکنم چند تا از پره های فر فری موهام رو بیرون بکشم
فنجون قهوه تلخم رو با شیر جوری رو میز تکون میدم که  خوب ببینه و... آخرین حربه ای که یادم میاد اینکه گردن بندم رو از زیر شال بلندم به زور تو دستام بچرخونم ، این آخرین نشونه ای که دارم و نشون میده من همونم که فکر میکنه ...

انگار مطمئن تر شده سرش و یک جوری تو فنجون قهوه اش فرو میکنه که از صورت نحیفش چیزی باقی نمیمونه
یکبار دیگه تو آینه گردم نگاه میکنم و سایه اون یکی چشمم رو هم یواش با انگشت خیس شده سبابه ام پاک میکنم که دیگه تا به تا نباشه و سرم رو بین دو تا دستام میگیرم و به اولین کلمه ای که باید بگم فکر میکنم
میخوام کاری رو که اونشب ، تو همون اتاق زیر شیروانیش که بوی رنگ و نا میداد نا تموم گذاشتم و بیرون اومدم ، بعد از سالها اینجا تو کافی شاپ دنج تموم کنم

دو تا نفس میکشم و سعی میکنم به گناهی که اونشب با همه وجودم حسش میکردم فکر نکنم
تو فکرم همه وجودش را با همه حس گناه و شرمساری یکجا تو بغلم میگیرم و برای یکبارم که شده جوری خودم رو تو دستای لاغرش رها میکنم که بوی خوب رنگ و سیگاری که میده همه نفسم رو یکجا پر میکنه و جایی برای حس گناه باقی نمیذاره

نمیدونم چند وقته که تو این حس رها شده ام ، وقتی سرم و بلند میکنم و به سه میز اونطرفتر نگاه میکنم ، ردی از دود سیگار که تو هوا حلقه شده میبینم با یک صندلی خالی ... دستام از کنار صورتم روی میز میفته و به یک جسم سرد و کوچیک میخوره و بعد جرینگ فلز روی کف سرامیک ... دلم نمیخواد تا آخرین ذره رقصان دود سیگار بالای صندلی خالی، جای دیگه ای رو نگاه کنم ... حباب چراغ بالای میز داره یواش یواش دود رو میبلعه که گارسون با پیشبند قرمزش انگشتر حلبی رو با سنگ سفید روش تو زاویه چشمام،جلوی بازمانده بیرمق دود سیگار میگیره و میگه خانوم  انگشترتون.

1.24.2011

دلنوشته

وقتی خسته ای
وقتی از همه طرف مورد تهاجم قرار میگیری
وقتی برای یک کار ساده که میتونه تنهاییت رو به شکل ابتذال آمیزی که اتفاقا برای عموم مردم عادیه بگذرونی و دیگران بلافاصله توبیخت میکنند

وقتی میترسی خیلی زیاد
از حالا
از آینده
حتی از گذشته ات
وقتی دلت میخواد پنجره رو بازکنی و فریاد بزنی اما نمیتونی
وقتی دلت میخواد یک شونه قوی پیدا کنی و سرت رو بگذاری روش و فقط و فقط برای نیم ساعت گریه کنی و کسی نپرسه چرا

وقتی ... وقتی دلت میخواد یکی دستت رو برای ده دقیقه توی دستاش بگیره و احساس کنی یکی هست که تو رو با تمام اشتباهاتت دوست داره

وقتی دلت میخواد یک نفر و فقط یک نفر تو این دنیا باشه که یادت نیاد هیچوقت اذیتت کرده باشه و همیشه برات باشه

وقتی اینقدر بغض تو گلوته که صدای هق هق گریه ات مثل ناله یک پرنده بال شکسته تو برفای زمستونه

وقتی سه تا کلردیازپوکساید میخوری و بازم دلت میخواد همه دنیا رو پاره کنی

وقتی دنبال گمشده ات میگردی و میفهمی که تو این دنیا نیست و شاید هم تو هیچ دنیای دیگه ای نباشه
وقتی اونقدر تنهایی که تمام چهارستون بدنت از این تنهایی به رعشه میفته

وقتی هیچی به وفق مرادت نیست

وقتی ... خسته ای خیلی خسته
...
باید چیکار کنی

واقعا باید چیکار کنی

این بغض رو کجا باید خالی کنی
این فریاد رو کجا باید بزنی

چجوری باید بگی اینقدر خسته و دلمرده ای که دوست داری دنیا نباشه و تو نباشی و هیچکس

این فریاد رس کجاست

11.23.2010

همه افسوس من برای او که دیگر نیست

چند روزه که صفحه 8 مجله تندیس با تیتر درشت غمناکش روی میز اتاقم باز مانده و من هروقت از کنارش میگذرم احساس میکنم یک چیزی در درون دلم فرو میریزد.
بعضی حس ها رونمیتوان بیان کرد.
شاید هم بیان کردنش در توان من نیست.
هفده، هیجده سال پیش بود
سال 1371 یکی از روزهای مهر صبح خیلی زود بود که برای اولین بار پا به دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز! گذاشتم.
فقط من بودم، ارمغان نجفی و دربان دم در دانشکده.
تازه بعد از دو ساعتی روی صندلی نگهبانها نشستن،آن هم  دم در دانشکده، فهمیدیم که اولین کلاس ورودی های جدید ساعت 5 بعدازظهر تشکیل میشود با استاد مجسمه سازی حمیدالله رضایی.
یادم نیست تا پنج بعدازظهر چکار کردم، اما به یاد دارم کلاس  در یکی از زیرزمین های نمناک و مخوف ساختمان قدیمی سر چهارراه ولیعصر تشکیل شد، یکی از همان کلاسهایی که بعدها با همان فضای مخوفش شد قشنگترین و لطیفترین مکان روی زمین.
حدود بیست نفری دختر و پسر جوان بودیم که اولین کلاس دانشکده را میگذراندیم.
دیگران را نمیدانم، اما من یک حس عجیبی داشتم.
درست مثل بچه کوچکی که برای اولین بار فیلمی سه بعدی از زندگی دایناسورها نشانش میدهند.
همانقدر هیجان و دلهره
استاد رضایی آمد.
سن و سال الان مرا داشت،  که آنوقتها برای من رقم زیادی محسوب میشد J
موهایش گندمی بود، ته لهجه کرمانی داشت ...
و کلاس یکجوری شروع شد و روی غلتک افتاد که اصلا به یادم نماند  اول کلاس کلی دلهره داشتم.
و در عرض یکساعت جهان بینی من نسبت به هنر واژگون شد.
اغراق نمیکنم
اغراق کردن را دوست ندارم
و از اسطوره ساختن از آدمها بیزارم (این کار مرا یاد طرفداران مرتاضان هندی و در حالتی پیش رفته تر یاد طرفداران حکومتهای دیکتاتوری میاندازد)
اما دانش کم من که با گذراندن دو، سه ترم نقاشی رئالیستی و چند صباحی چرخ زدن در آتلیه مکعب شده بودم دانشجوی هنر از یکطرف و تبحر استاد رضایی در تفهیم آنچه به آن به عنوان هنر مدرن اعتقاد داشت و در حقیقت نبض هنرش و دانشجویانش را در دست داشت، باعث شد، خیلی زود به تغییر رویه در دید هنری خودم فکر کنم.
کلاس مجسمه سازی از ساعت پنج بعد از ظهر تا ساعت 9 شب ادامه داشت.
تکلیف من در کلاس دفرمه کردن یک بزکوهی بالدار بود.
گاه گاهی وسط دفرمه کردن سر و تن بز کوهی و شکل و شمایل جدید ساختن از آن،  استاد میگفت دلتون تو این سرما و بغل این بخاری چایی نمیخواد؟
و یکی دو نفر از ما با روپوشهای سفید و دستهای پوشیده از گچ و گل مسئول آوردن چای میشدند.
فکر کنم گاهی خودش هم فکر نمیکرد که کارهای دانشجویانش به یکباره از طراحی های ناپخته، به فرم و فیگورهایی بدیع تبدیل شود.
این را گاهی در نگاهش وقتی به طراحیهایمان چشم میدوخت میفهمیدم. با دیدن کار بچه ها گاه گاهی برقی در چشمانش حس میکردم.
انسان آرام و آگاهی بود، و متین.
و کلاسش همیشه کلاس مجسمه سازی نبود، مثل همه اسلاف و استادان هم نسل و هم فکر خودش، گاهی سر صحبت به زندگی و جامعه کشیده میشد.
و برایم عجیب است که زنگ صدایش، لحن مهربانش، و چشمهایش که نمیتوانم توصیفی برای مهربانی آن پیدا کنم هنوز به وضوح در یاد و خاطرم مانده است.
و افسوس میخورم که چرا تجربه زندگیم آن زمان آنقدر کم بود که به من اجازه نداد تا بیشتر و بیشتر از او یاد بگیرم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم و دنبال اتفاقی میگردم که مرا در مسیری که الان دوستش دارم و برایش احترام قائلم انداخت ، بدون شک استاد رضایی در این مسیر نقش بسیار پررنگی داشته است.
شاید برای اولین بار چشمانم از دریچه نگاه و تفکر او به روی هنر به طور جدی دوخته شد.
تا این اواخر در کلبه هنر درس میداد و در دانشگاه هم.
گاه گاهی یادش میافتادم و دوست داشتم برای دیدنش به آتلیه اش بروم.
و هر بار نمیشد، اما همینکه میدانستم هست و کار میکند ، برایم زیبا بود و دلگرم کننده، ...
صفحه هشت مجله تندیس باز است، از میان چشمهایم که از اشک تار شده است این جمله تلخ تیتروار بالای صفحه دیده میشود:
درفقدان استاد رضایی
و همه افسوس من برای استاد هنرمندی که دیگر نیست، و این نکته تلخ که گاهی برای دیدار با کسانی که دوستشان داری، تعلل میکنی در حالیکه نمیدانی گاهی خیلی زود دیر میشود.
Photo: http://www.iransculpture.ir/news/fa/nfa107-1.htm                   

10.17.2010

یک طراح گرافیک فوق لیسانس بیکار

سه شب است که نخوابیده ام
شاید در هر 24 ساعت 2 یا 3 ساعت
از وقتی پروژه ای کار میکنم ، بساط زندگی همین بوده است
-------------------------------------------------------
جمعه شب با دوستان و جمعی از فامیل دور هم جمع شده ایم
میگویند وای فردا باید بریم سر کار
خوش به حالت تو سر کار نمیری
با خونسردی میگویم بله من فردا صبح سر کار نمیروم، وقتی برسم خونه از ساعت 11 همین امشب میرم سرکار
ابرو در هم میکشند و میگویند بابا دست خودته دیگه ، حالا یک روز دیرتر تحویل بده چیزی نمیشه ... خوش به حالته واقعا
------------------------------------------
اهل چونه زدن نیستم
به خانه بر میگردیم و من بجای رختخواب به سمت کامپیوتر میروم ، با یک لیوان آب پرتقال و کورن فلکس رژیمی، توشه شبم
تا صبح بیدار میمانم
ساعت 5 صبح امانم میبرد
میخوابم تا 8 و ساعت 8 دوباره به سمت کامپیوتر لعنتی یورش میبرم
خانوم خوش تیپ فامیل زنگ میزند
عزیزم میای بریم پاساژ ؟؟؟ من میخوام مانتو بخرم ...
من: نه من کلی کار دارم سه شنبه تحویل پروژه دارم
خانوم خوش تیپ:
بابا تو هم که همش کار داری ، تو که همش تو خونه ای ول کن این کارای بیخود رو بیا بریم یک چرخی بزنیم هوا بخوری
...
بالاخره راضی میشود دست از سرم بردارد و من به کارم برسم
دو ساعت بعد
بچه یکی از بستگانم زنگ میزند و با لحن یک زن چهل ساله میگوید:
هاله خونه ای، من مامانم میخواد بره آرایشگاه دوست ندارم تنها بمونم
مامانم گفت هاله که بیکاره میتونه یک دو ساعتی لااقل از تو مواظبت کنه خیلی بیکاری بهش خوش نگذره (مامان مزبور روزی چهار ساعت فروشندگی میکند و با پولی که در میاورد باقی روز را در آرایشگاه  سپری میکند)
از عصبانیت نمیفهمم به بچه بیچاره و همه کس و کار خودم و خودش چی گفتم که منصرف شد
به سر کارم بر میگردم و تصمیم میگیرم به تلفن جواب ندهم
--------------------------------------------
دو نوجوان نوگل فامیل تصمیم میگیرند شبی را در خانه ما بگذرانند
با خیالی خوش برای شام دعوتشان میکنم
می آیند
منتظرم شام بخورند و بروند ، و من به کارهایم برسم که هر دو با هم تصمیم میگیرند چون من در خانه هستم ، آنها هم شب بمانند و فردا بروند
فردا صبح به ظهروظهر به عصر و عصر  ... کش پیدا میکند و من از پای کامپیوتر به آشپزخانه و بالعکس قل میخورم
دیسکم بیرون زده ، کارفرما از کار راضی نمیشود و من دوباره و دوباره اتود میزنم در حالیکه منتظر رفتن نوگلان و سکوت هستم تا در آسایش به کارم برسم
...
قوم همسر زنگ میزنند
صبح است گوشی تلفن را ناخواسته برمیدارم
میگویند : ای وای تو هنوز بیکاری؟؟؟
میگویم : نه من پروژه ای کار میکنم
میگویند: از خونه بیرون میری؟
میگویم : نه کارها را اینترنتی برایشان میفرستم
و توضیح میدهم که سه شب است نخوابیده ام و کار کرده ام
صدا از آن طرف تلفن میگوید
پس تو استراحت میکنی و اشوم( حضرت همسر) کار میکنه
دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم و بمیرم
طی یک جلسه خصوصی با پدر و همسر و مادر تصمیم میگیرم به همه ملت نادانی که معنای کار پروژه ای را هنوز نمیدانند، بگویم که سر کار میروم و به تلفنها در طول روز و ساعت کاریم جواب ندهم

برای مدتی شر همه کم شده است(البته با کلی دلخوری و حرف و حدیث)
بعد از یک پروژه احمقانه چند روزه و بیخوابی و گود رفتگی پای چشم، به یک میهمانی دعوت میشوم
تصمیم میگیرم برای تنوع هم که شده اول به میهانی بروم و بعد کارهایم را بفرستم
در میهمانی مزبور همسرو والدین تصمیم میگیرند در جلوی همه کسانیکه با کلی تمهید شرشان را از سرم کم کرده بودم بگویند که تو بری یکجا کار کنی که سنگین تری
لا اقل مثل آدم ساعت چهار میای خونه مثل آدم هم حقوق میگیری
نه اینکه 24 ساعت کار کنی بدون استراحت در آخر هم شش ماه  بعد پولت رو بدن
که همه یکهو به طرف من برمیگردند و میگویند :آخی هنوز کار پیدا نکردی ، طفلکی با فوق لیسانس
عجب مملکت خراب شده ایه
حالا البته خوش به حالته ، عوضش فردا صبح که ما بدبختها میریم سر کار تو میخوابی واسه خودت

دلم میخواهد اینبار سر همسرو والدین را بیخ تا بیخ ببرم
شب به خانه بر میگردیم و من به سرعت سعی میکنم کارها رو بفرستم که لااقل یک شب مثل بچه آدم بخوابم
اینترنت وصل میشود و یکسره به صفحه لایزر میرود با این مضمون که مشترک گرامی اعتبار شما تمام شده
احساس مرگ میکنم ، چاره ای نیست باید کارها را تا فردا بفرستم، نمیخواهم بد قول باشم و ازهمه مهتر دوست دارم کار زودتر تمام شود تا زودتر به پولم برسم
به لایزر زنگ میزنم و دو ساعت اینترنت میگیرم که کارم رو بفرستم
و تا این قضیه به خیر تما م شود ساعت چهار صبح است
ساعت 6 صبح با اس ام اس آقای برنامه نویس از خواب میپرم که نوشته
ساعت هشت صبح با آقای کارفرما (که به قول خودش شبا ساعت هشت میخوابه و صبحها از بعد از نماز میاد سرکار) قرار ملاقات داریم، دیر نکنی

بلند میشوم
یک ادویل نوش جان میکنم
به جلسه کذایی پیرمردهای ثروتمندی که رنگهایی که من در طراحیهایم استفاده میکنم در نظرشان بیروح و مرده است میروم
و در راه فکر میکنم
خدایا من چه گناهی کرده ام که بیکارم

9.22.2010

من و جنگ

این روزها، روزهای سالگرد جنگ ایران و عراق است
  رو میبینم Band of Brothers این شبها سریال
درباره جنگ جهانی دوم 
شبکه بی بی سی فارسی بیوقفه از جنگ میگوید
خاطرات جنگ به مغزم هجوم می آورند
------------------------------------------------------------

وقتی جنگ شد کلاس اول بودم
اولین صحنه جنگ که بیادم میاید آسمانی بود رنگین
احتمالا بارش ضد هوایی
هرچه بود دوستش داشتم، خطری درک نمیکردم، مادرم مرا از جا بلند کرد و من در بین زمین وآسمان دست و پا میزدم
تا دخمه مخوفی که میگفتند زیرزمین ساختمان قدیمی ماست پایین رفتیم
من از تاریکی و نمناکی میترسیدم
هنوز هم میترسم
آنقدر گریستم که مادرم مرا به آپارتمانمان برد و ما دیگر هیچگاه به پناهگاه (زیرزمین مخوف) آپارتمانمان نرفتیم
------------------------------------------------------------

دومین تصویرم از جنگ راهروی بزرگ مدرسه فیروزکوهی در شیخ هادی است
مردی که از طرف آموزش پرورش فرستاده بودند به ما یاد داد که با شنیدن صدای آژیر هرجا که هستیم روی زمین چمباتمه بزنیم
همه بچه ها باهم چمباتمه زدن را تمرین کردند
صحنه هولناکی بود
صدها بچه که روی زمین چمباتمه زده بودند
و صدای زنگ دار آژیر قرمز
 با آن صدای ماندگاری که میگفت : علامتی که هم اکنون میشنوید

فهمیدم جنگ چیز ترسناکی باید باشد
------------------------------------------------------------ 

خاله سراسیمه از اداره صنایع هواپیمایی برگشت
لباسهایش خاکی بود
موهایش آشفته بود
گفت که اداره آنها را هدف موشک قرار داده اند، یا بمب گذاشته اند
... یا نمیدانست... فقط صدای انفجارشنیده بود و لرزش و ریزش شیشه و دیوار
 و با موهایی آشفته به همراهی همکارانش فرار کرده بود
جنگ خیلی نزدیک بود
------------------------------------------------------------

امیر(برادرم) باید به سربازی میرفت
سال 60 یا 61 نمیدانم
مادرم از روزی که او دفترچه را گرفت تا روزیکه به سربازی برود، چیزی نخورد، حرفی نزد
وقتی برای بدرقه امیر به فرودگاه رفتیم مادرم فراموش کرده بود روسری سر کند
کت پدرم را بجای روسری روی سر انداخته بود
همه آنچه از آن خداحافظی به یادم مانده، شیون های مادرم است
پدرم آرام میگریست
------------------------------------------------------------

هر روز در کوچه بدنبال موتور پستچی بودم تا نامه برادرم را بیاورد
برادرم آنروزها با ارزش بود و مهربان
پستچی دیر به دیر می آمد
و گاهی بجای پستچی برادرم با لباس سورمه ای سفید نیروی دریایی که خیلی برازنده اش بود پشت در کمین میکرد تا مرا سخت در آغوش بگیرد
بوی همه مردانی را میداد که من در تلویزیون درحال جنگ دیده بودم، همان مردانی که سالها تیتراژ اخبار بودند
------------------------------------------------------------

برادر بزرگ فرشید، دوست پسر دوران نه سالگی من
انگشت شصت پایش را با اسلحه زده بود تا معاف شود
از جنگ هراس داشت
روزی که برگشت
برای ما هرچه بود، یک اسطوره بود
مادرش خوشحال بود
مادرم تا یکهفته بعد از آمدن برادر فرشید فقط به گلهای قالی نگاه میکرد
------------------------------------------------------------

چند دختر جنوبی به جمع دوستانمان در مدرسه اضافه شدند
در بدو ورود یکی از بچه های کلاس از آنها پرسید شما الان همه کس و کارتان شهید شده؟ خونتون نابود شده ؟ دخترهای جنوبی با چهره گندمگونشان سربه زیر انداختند و پاسخی ندادند
دختران دیگری آمدند ، همه گندمگون
معلم ها سرهای ما را میجوریدند
دوستان جدیدمان آلوده بودند
به جنگ، به حشرات موزی
و عجیب ساکت بودند و کم حرف
مدتها طول کشید تا ما با آنها همه سر یک میز بنشینیم
به رنگ هم عادت کنیم
و لهجه هایمان یکی شود
آنها هیچگاه از خاطرات خود نگفتند
ما هیچگاه از خاطراتشان نپرسیدیم
اما کم کم حس عجیبی همه بچه های کلاس را وادار میکرد تا علیرغم آلودگی به جنگ و حشرات، جای مناسبی برای دختران گندمگون در کنار خود باز کنند
------------------------------------------------------------

خبر مریضی برادرم رسید
مادرم راهی بیمارستان شد
عده ای از اقوام نزدیک برای دیدن برادرم به جنوب میرفتند
هیچکس با من حرفی نمیزد
خونه عجیب ساکت بود
برادرم برگشت
چند ماهی بیمار بود
و بعد معاف شد
مادرم خوشحالترین زن روی زمین شد
------------------------------------------------------------

برادر مهتاب ، دختری که کنار دستم مینشست
و در آخرین تولد مهتاب برک دنس میرقصید
مفقود شد
مهتاب روزهای متوالی در ماتم بود
معلمهای مدرسه عجیب بیشتر دوستش داشتند
یکروز فهمیدیم که برای مادرش شیشه ای از استخوانها و جعبه ای از یادگاریهای فرزندش را آورده اند
مهتاب مدتی نبود
وقتی برگشت
انگار هیچ چیزی تغییر نکرده بود
مهتاب همان مهتاب بود
ولی نگاه های ما ستایشگرانه بود و گاه کنجکاو
------------------------------------------------------------

آقای بهاری برنج فروشی سر کوچه ما که هوای همه خانواده های محل رو در روزهای بی برنجی و بی پولی داشت، دو فرزند داشت
هردو به میهمانی تولد دوستشان دعوت شدند
برادر سرش درد گرفت و نرفت
خواهرش رفت
و دیگر هرگز برنگشت
میهمانی تولد خیابان گیشا
با اصابت موشکی از هم پاشیده بود

آقای بهاری به کارش ادامه داد
پسرش افسردگی گرفت
زنش خانواده را ترک کرد

وقتی ماهها بعد خانه مورد اصابت گیشا را دیدم
هنوز بوی کیک و خون میداد
------------------------------------------------------------

از کوچه ماه رد شدیم
کوچه دوران بچگی
پارچه سیاهی آویزان بود
برادرم پیاده شد
وقتی برگشت، گفت دوست دوران کودکی اش شهید شده
کسی حرفی نزد
برادرم رانندگی میکرد و ساعتها فقط به جلو میراند
------------------------------------------------------------

با مادرم روبروی تلویزیون نشسته بودیم
اصابت موشک ها شروع شد
درهم فرورفتیم
وقتی تمام شد
حدود ده متر از تلویزیون دور شده بودیم
خطوط تلقن قطع بود
و دلشوره امانمان را بریده بود
انتظار دردناکی بود
هرتلفنی که زده میشد و هرصدایی که شنیده میشد مسکنی بود برای دلشوره های روزانه ما
------------------------------------------------------------


موشک ها در حوالی خانه ما به زمین فرود میامد
مادرم حاضر نبود خانه ای را که بزحمت خریده بود ترک کند
مادربزرگ خودسرانه آمد، اساسمان را جمع کرد
و راهیمان کرد به سمت دیار خودش
خطه شمال
موقع خروج لحظاتی به خانه خیره شدم
نمیدانستم وقتی برگردم پابرجاست یا نه
زن صاحبخانه شمال، بی وقفه از وضعیت تهران میپرسید
رامسر آرام بود
بوی جنگ نبود
اما دلتنگی بیداد میکرد
------------------------------------------------------------

ماشین به ورودی تهران که رسید
نه از هیاهوی مردم خبری بود
نه از ترافیک
همه جا بوی افسردگی میداد
تهران خلوت بود
خلوت ترین و دلمرده ترین زمان حیاتش
------------------------------------------------------------

خانم استاد محمد معلم ادبیات، وقتی برای اولین بار به کلاس اومد گفت که هیچوقت غیبت نمیکنه مگر اینکه بمیرد یا پایش بشکند
با این وجود به خاطر صلابت، تسلطش به ادبیات و شیرینی تدریسش همه دوستش داشتیم
گاهی دختر کوچکش بهارروبا خودش  به سر کلاس میاورد و کنار دست من مینشاند
دخترش آرام بود و دوست داشتنی
یک روز سه شنبه خانم استاد محمد نیومد
بچه ها میخندیدند
حتما پاهایش شکسته بود
ساعتی بعد
ناظم خبر شهادت شوهر خانم استاد محمد رو داد
فردا با بچه های کلاس به منزلش رفتیم
خانوم استاد محمد بالای اتاق نشسته بود
همه ساکت بودند
بعضی گریه میکردند
صدای هیچ زنگ تلفنی شنیده نشد
خانوم استاد محمد اما، یکهو سراسیمه به سمت گوشی هجوم برد
و شروع کرد با ناصر عاشقانه حرف زدن
همه مبهوت نگاهش میکردند
پسر نوجوانش سعی کرد، تلفن را از دست مادرش بگیرد
مادرش عصبانی اورا به روی زمین پرت کرد
اما تلفن را زمین نگذاشت و به حرف زدن ادامه داد
صدای گریه بلندتر شده بود
ما به مدرسه برگشتیم

و یکماه تعطیلی کلاس ادبیات
 بعد از یکماه خانم استاد محمد برگشت
خیلی عادی با همه بچه ها حرف زد
از احوالپرسی های بچه ها تشکر کرد
و از من خواست که بجای او از روی درس بخونم
سرش را گذاشت روی میز... و من خواندم
وقتی درس تمام شد، سکوت کردم، همه ساکت بودند
سر خانوم استاد محمد روی میز بود
دخترش بهار، مادرش رو نگاه میکرد
زنگ تفریح زده شد
بچه ها هنوز از روی صندلیها تکان نمیخوردند
خانوم استاد محمد همچنان سرش روی میز بود
زنگ شروع کلاس بعد زده شد
معلم جغرافیا با هیاهوی همیشگیش وارد کلاس شد
اول با دیدن خانوم استاد محمد شوکه شد
به ما نگاه کرد
کمی درنگ کرد
بعد از بچه ها خواست که کلاس رو ترک کنند
و خودش استاد محمد رو بیدار کرد و به دفتر برد
هر جلسه ادبیات به همین منوال گذشت
خانوم استاد محمد می آمد
یکی از روی درس جدید میخواند
گاهی بچه ها از هم درس میپرسیدند
خانم استاد محمد گاهی میخوابید
گاهی بیهوش میشد
و گاهی مات ساعتها به بیرون از پنجره خیره میشد
و بهار انگار کوچک و کوچکتر میشد
امتحانات آخر سال برگزار شد
نمره ادبیات همه خوب شد
سال بعد اما، خانوم استاد محمد معلم  ادبیات مدرسه بنت الهدی نبود
دفتردار مدرسه شده بود
زنگهای تفریح پشت پنجره دفتر می ایستاد و بچه ها رو نگاه میکرد
هروقت تلقن دستش بود احساس میکردم با ناصرش حرف میزند
بهار گاهی می آمد و آرام با هم طول حیاط مدرسه رو قدم میزدیم غالبا بدون حرف
چند سال بعد شنیدم حال خانوم استاد محمد خوب شده
مدیر همان مدرسه شده بود
خانوم استاد محمد حتما همانطورکه بهترین معلم ادبیات بود، بهترین مدیر مدرسه هم بود
------------------------------------------------------------

بنایی توی حیاط مدرسه بنت الهدی صدر منطقه 5 کوچه مهران تهران شروع شد
مدتها حیاط زیبا و بزرگ مدرسه ما محل رفت و آمد اوسا و بنا بود
سال تحصیلی داشت تموم میشد اما پناهگاه هنوز ساخته نشده بود
اواخر سال بود که یکی از دخترهای مدرسه ناپدید شد
همه سراغش رو از هم میگرفتند
یکی از دخترهای سالهای پایین تر بود
کم کم زمزمه ترسناکی توی مدرسه پیچید
به او در پناهگاه هنوزکامل نشده مدرسه ما توسط یکی از همون بناهای پناهگاه تجاوز شده بود
نمیدونستم درک کنم تجاوز واقعا چجوریه، اما حس میکردم که باید دردناک باشه
بچه ها ترسیده بودن
خیلی از مادرها و پدرها سراسیمه روزها به مدرسه می آمدند و میرفتند
 توی دفتر مدرسه هیاهو بود
ساختن پناهگاه متوقف شد
ما میترسیدم حتی ازکنارش رد شویم
دهانه پناهگاه مثل صورت یک مرد متجاوز به ما نگاه میکرد
روی درش رو چادر کشیدند
فراش مدرسه صندلیش رو از کنار در مدرسه به کنار در پناهگاه منتقل کرد
مدیر مدرسه درکنار جسد پناهگاه بچه ها رو جمع کرد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده
پدر دوست مفقود شده ما به شهرستان منتقل شده و او در سلامت کامل به همراه خانواده اش به شهر دیگری رفته
گفت که بودجه مدرسه تمام شده و ساختمان پناهگاه برای همین نیمه کاره مانده است
گفت که از این بابت متاسفه و اداره هم کاری نمیتونه برای تامین بودجه بکند
سال تحصیلی تمام شد
در تابستان پناهگاه ساخته شد
برایش یک در آهنی خاکی رنگ گذاشته بودند
اما اون در هیچوقت برای پناه دادن ما باز نشد
------------------------------------------------------------

خانم مقدم ناظم مدرسه همه را از کلاسها بیرون کشید
خوشحال بودیم که کلاسها تعطیل شده است
همه به صف شدند
ناظم بیانیه ای را خواند
رادیو را روشن کردند
چیزی به نام قطعنامه پانصد و نود و هشت امضا شده بود
ما هاج و واج به هم نگاه میکردیم
نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت
همه منتظر عکس العمل خانوم مقدم بودند
مقدم خندید
ما هم خندیدیم
------------------------------------------------------------

دوسال بعد 
همسایه جدیدی برایمان آمده بود
چندباری پسرشان را پشت یک ماشین تویوتا دیده بودم
خوش تیپ بود
صورت مهربانی داشت
وقتی از ماشینش پیاده شد اول دوعصا روی زمین فرود آمد و بعد پاهایی که روی زمین کشیده میشد
هاج و واج نگاهش کردم
آرام خندید و به داخل خانه خزید
چند روز بعد برادرم خوشحال مادرم را درآغوش کشید
گفت که رضا دوست همرزمش دیوار به دیوار ما زندگی میکند
پسر همان همسایه جدید
گفت که پاهایش را از دست داده
گفت که گاز و ترمز ماشینش دستی است
گفت که پزشکی میخواند
گفت که به او تنها احساس دین میکند
گفت که رضا اسطوره است
گفت که رضا ... و گریست
------------------------------------------------------------

یکسال بعد
دیگر زندگی عادی شده بود
همه جا آرام بود
جنگ از خاطره ما داشت که زدوده میشد
من و مادرم توی ایوان خانه نشسته بودیم و حرف میزدیم
پسر موجی همسایه روی پشت بام بود
مادرم لحظه ای نگاهش را به پشت بام دوخت و جیغ کشید و ازحال رفت
همه به سمت کوچه دویدند
پدرم چشمهایم را گرفت
کوچه شلوغ بود
باور نمیکردم
آمبولانس آمد
و چند روز بعد پارچه سیاهی برای شهید تازه کوچه ما که چند سال پس از جنگ شهید شد
مادرش بعدها گفت سعید به صدای آژیر از خود بیخود میشد
در منزل آنها تلویزیون و رادیو جز در حضور پدر و مادر برای سعید روشن نمیشد
در یک غفلت ناگهانی سعید صدای جنگ شنیده بود
وحشت زده به پشت بام فرار کرده بود
و در کسری از ثانیه خود را به خیابان انداخته بود
سعید بعد از ماهها جنگیدن در جبهه فرق سنگر و جوی خیابان را نمیدانست
تا مدتها وقتی از جلوی خانه سعید رد میشدم ، دقت میکردم پایم روی آسفالت رنگی که جای خون سعید بود را لگد نکند
------------------------------------------------------------

شش سال بعد
از محله ای به محله دیگری اثاث کشی کردیم
در خونه جدید فقط دوتا همسایه داشتیم
خانواده ص که عرب بودند و درزمان جنگ ایران و عراق به ایران پناهنده شده بودند

و خانواده الف

همه سر در خونه چراغونی شده بود
در منزل خانواده آقای الف غوغا بود
رفت و آمد و شادی
در میانه های رفت و آمدهای اسباب کشانه ما
پارچه سفیدی آویزان کردند که روی آن مقدم اسیر جنگ هشت سال دفاع مقدس به آغوش خانواده اش تبریک گفته شده بود
ناصر الف همزمان با ورود ما به آن خانه ، پس از هشت سال به وطنش برمیگشت
پدرش وکیل جدی ای بود که ازصبح روز ورود پسرش داشت باغچه را آب میداد
مادرش زن کوچک و ظریفی بود که شادی عجیبی در چشمانش بود
و بمحض دیدن مادرم همه خانواده را به صرف شام دعوت کرد

اساس ما چیده شد
سروصدا درخانه خانواده الف رو به فزونی بود
و ناگهان صدای جیغ و ولوله
مادرم نمیدانم چرا گریه میکرد
من بیصبرانه و از سر کنجکاوی تشنه دیدارش بودم
گاهی به بهانه ای به راهرو میرفتم تا شاید این موجود عجیب را ببینم
هنوز خبری نبود و ناگهان
صدای خنده و خوشامد

هنوز ناصر را ندیده بودم اما درخاطرم
مردی بود همسن برادر بزرگم ،اما ریشو، مثل بسیجی هایی که گاهی شبها جلوی ماشین من و برادرم را میگرفتند تا از نسبت ما با هم مطلع شوند
بعد ازشام من ،  پدر و مادرم با جعبه ای شیرینی به دیدارش رفتیم
برادرم خیلی جدی ازهمراهی ما انصراف داد

خانواده اسیر تازه بازگشته با گشاده رویی به پیشوازمان آمدند
چند پسر بعنوان پسرهای خانواده به ما معرفی شدند و ما نمیدانستیم پسر اسیر کدامین آنهاست

و ناگهان پسری جوان حداکثر چهار یا پنج سال ازمن بزرگتر ، لاغر با صورتی ظریف و پوستی آفتاب سوخته به دیدنمان آمد
پدرش در معرفی ناصر گفت: ایشان هم قهرمان ما
ناصر با من و پدرم دست داد
مادرم را بغل کرد
مادرم بغض داشت
و من هاج و واج به صورت جوانش نگاه میکردم
بیاد می آوردم احتمالا تمام این سالها
که در دانشکده و گالری و کوچه و خیابان بی مبالات پرسه میزدم
تمام ساعتهایی که میخندیدم و بیخیال این دنیا بودم
همه روزهایی که از کنار پرچم های رنگارنگ بازگشت اسیران به وطن بی اعتنا میگذشتم
ناصر الف، جوانی که تنها پنج سال از من بزرگتر بود حتما جایی دور، جایی مخوف
جایی سرد وتاریک و نمور
شکنجه شده، گرسنگی کشیده، تنها بوده و شاید بی پناه و نا امید
شاید فقط دلتنگ
....
چهره ناصر هیچوقت از یادم نمیرود
ناصر پسر خیلی معمولی ای بود
ناصر میتوانست برادر، همسر یا حتی خود من باشد
ناصر مثل ما، مثل من، مثل برادرم و مثل همه پسرهایی که میشناختم لباس میپوشید
عاشق فیلم بود
نقاشی میکشید
بعد از رهایی در همان دانشکده ای که من درس خوانده بودم درس هنرخواند
دوست دختر داشت
و ازهمان جنسی بود که من همیشه میشناختم
و فکر اینکه میتوانست جای ما با هم عوض شود
مرا ساعتها در خود فرو میبرد
دوست داشتم به دنیای درونش نزدیک شوم
دوست داشتم از دوران اسارتش بدانم
دوست داشتم لااقل در خاطراتش سهیم باشم
اما ناصرهیچگاه، هیچگاه حتی کلمه ای از اسارتش به هیچکس نگفت
هنوز هم اما  ناصرالف برای من اسطوره است 
------------------------------------------------------------

وقتی نوزاد بود پدرش شهید شد
مادرش هر شب جمعه مفاتیح و کمیل میخواند
چادر سیاه بسر میکند و بر کنار عکس شوهر شهیدش شمع روشن میکند
او جرعه ای از تکیلای هدیه نامزدش را سرمیکشد و با عکس پدرش مناجات میکند
با خدا کاری ندارد

مادرش نماز میخواند
یکبار برای خودش
یکبار برای شوهرش
یکبار برای او

خانه اش حس عجیب یکنوع گمگشتگی را در تو بیدار میکند
یکی به تو نوشیدنی تعارف میکند و یکی روبروی تو غرق شده در چادر سیاهش دانه های تسبیحش را به رخت میکشد
تنها نگاه آشنای آن خانه
نگاه مردیست در قاب روی دیوار که مهربانانه به همه لبخند میزند
و ته چهره اش حسرتی است تمام نشدنی
------------------------------------------------------------


پی نوشت1: همه افرادی که از آنها نام بردم واقعی هستند، همه این خاطرات واقعی به اضافه ترسها، حسرتها وافسوسها ذهنیت مرا از جنگ شکل میدهند
پی نوشت 2: نمیخواستم هیچ ذره ای ازخاطراتم از جنگ را سانسور کنم
پی نوشت 3: یکی از آرزوهای دیرینه ام این است که دنیا صلح را به همه مصیبت زدگان جنگ هدیه کند