5.15.2006

ما دو نفر

                                                  کشیدیم به تحریر کارگاه خیال
                                   
                                                                                    "حافظ "

 
ما دو نفریم ...
قرار هم نیست بیشتر بشیم ...

 
حالا تو همین قضیه که ما دو نفریم کلی اما و اگر هست...
 قضیه از اینجا شروع شد که ما دو تا سیزده سال پیش همدیگر رو کنار نور دیدیم ...
خب البته نه نور ماه ... و البته نور خورشید هم نه ...
چه نوری؟!!!
معلومه ما دو تا همدیگر رو کنار میز نور دیدیم ... و عجب نوری بود ...
و از اون موقع تصمیم گرفتیم یک  زندگی مشترک رو شروع کنیم ... اما از لحظه این خیال ( ازدواج ) تا به سر انجام رسیدنش ده سال طول کشید ... و ما در سال 1381 با هم ازدواج کردیم ...
خب البته به تمام محسنات ما دو نفر ! که هنوز هیچکدومشون رو براتون نگفتم عجول بودن رو هم اضافه کنید.
از همون روزا تصمیم گرفتیم که با هم چیزهای مشترک زیادی داشته باشیم و همینطور به مشترکاتمان اضافه کنیم ، آخه قضیه این بود که فکر میکردیم فضاهای مشترک باعث میشه که ما نور زندگیمون همچین قوی تر بشه ...
خلاصه دردسرتون ندم ، قضیه اینجوری شد که الان بعد از سه سال به اضافه اون سیزده سال ما فقط یه چیز مشترک داریم ، ( الان شده دو تا ) ...
و فکر میکنید اون چی میتونه باشه ؟ !
بله ، یک مسواک مشترک ...

آخه قضیه اینه که ما هر دو از رنگ آبی حال میکنیم ، خب نتیجه اینه که هر چی می خریم آبی میشه .
و وقتی تو لیوانی در خانه شما دو تا مسواک آبی باشه چه اتفاقی میفته ؟!!!.
خب چون ممکنه حالتون بهم بخوره باقیش رو نمیگم ....
این ایده داشتن چیزهای مشترک ایده شهرام بود ...
تو زندگی ما یک اتفاق جالب دیکه هم همیشه میفته ، اونم اینه که شهرام ایده ها رو میده و بعد میره تو عالم هپروت ... و از اونجا دردسر درست میشه  ، چون من دیگه ول کن قضیه نیستم ...
ایده شهرام این بود که باید چیزای مشترکی داشته باشیم بعد منم که تو کف وبلاگ و اینها بودم ،
گفتم مثلا وبلاگ مشترک . بعد شهرام گفت باشه و رفت پی کارش . و از اون به بعد تا همین امشب من هفته ای یکبار این پیشنهاد رو مطرح میکنم .
و شهرام که غالبا  از چیزهای مشترک حال نمیکنه  سعی میکنه یادش بره ، و خب الحق هم که خوب یادش میره ...
منم میذارم حسابی که یادش رفت باهاش  دعوا و جنگ جانانه ای  راه میندازم که تو چرا یادت رفت و اصلا نباید یادت می رفت و کلی با هم می جنگیم و من قهر میکنم و شهرام میاد باهام آشتی میکنه بعد میریم سینما و تا هفته بعد ...
و دوباره ...
و اینطوری میشه که ایده های مشترک غالبا به سرانجام نمیرسد ...
و اما در مورد این یکی با سماجت های من  بعد از یک جنگ دو ساله بالاخره امشب که شهرام میخواست یک جوری من رو راضی کنه که ببرمش حوزه هنری که فیلم ببینه ، ناچار شد تن به این خفت مشترک بده و این وبلاگ را با هم راه بندازیم ...
و این جوری شد که میبنین.
 ما هنوز  نمیدونیم چی میخواهیم تو این فضای مجانی و خیالی بنویسیم ...
در واقع اینجا یک محیط گفت و گو برای من و شهرام  نیست  .
اینجا یک محیطی است که ما احساس کردیم شاید بتونیم  خیالمون را به تصویر بکشیم ...

هال - رام

این وبلاگ متعلق به   haleh-shahram  می باشد