7.22.2009

من و فرهاد روياها

شايد تو اين روزاي سخت كشت و كشتار نوشتن درباره مسائل احساسي احمقانه بياد اما خيلي وقته كه دلم ميخواد اين مطلب رو بنويسم
سال گذشته همين روزها بود دقيقا روزهاي وحشتناكي در زندگيم يا شايدم روزهايي كه باعث شدند قدر زندگيم رو بيشتر بدونم را ميگذراندم،‌سخت بود و من ميخواستم بگذرند با آدماي متقاوت با فكراي متفاوت يك پستي گذاشتم بنام من و فرهاد
خيلي دوستش دارم گرچه الان كه نگاه مي كنم و گاهي ميخونمش از لابلاي كلمات خودم مي فهمم كه با چه درد و عذابي اونها نوشته شدند و شايد هيچكس جز خودم معني كلمه كلمه اون پست را نفهمه كه مهم هم نيست
اون روزگار از يك دوست و رفيق شفيق بنا به دلايلي خيلي دور بودم اون در گوشه پرتي از دنيا افتاده بود و من در اين گوشه حتي به خواست من و خودش به هم زنگ نمي زديم ، همديگر را نمي ديديم ، و براي من انگار كه او مرده بود ، يك ماه پس از نوشتن فرهاد ومن رفيق شفيق به من زنگ زد،‌گريان ،‌آنقدر او را از دل خويش دور كرده بودم كه حتي صدايش را نشاختم و نامش را به اشتباه گفتم
ساعتها حرف زديم ، ساعتها و ساعتها در ميان سنگدلي من و بي طاقتي او گذشت ، خوشحالم كه زنگ زد ، خيلي زياد به اندازه تمام ستاره هايي كه از كودكي تا به امروز شمارده ام ، و بيشتر ... حرف زديم و حرف زديم و نتيجه ديداري دوباره بود و شكستن كدورتها و شروع تازه براي يك رفاقت جديد به ياد مي آورم با حسرت به من گفت در نبود من ، من و فرهاد را خوانده و بسيار حسرت خورده است كه چرا به جاي فرهاد نيست ،‌من هم افسرده بودم ، از اينكه چرا به جاي فرهاد خيال هاي من او نبود ،.... الان يكسال گذشته ، رفيق شفيقم به فاصله ديواري به ضخامت پرده اي حرير از همانها كه مادرانمان تزيين سالن هاي منزل خويش مي نمودند بيشتر ازهم فاصله نداريم ، گاهي صدايش مي كنم بلند و نمي شنود ، گاهي مي خواهم تمام روياهاي كودكانه اما زيبايم را با فرهاد با او قسمت كنم،‌گاهي از ته دل مي خواهم كه او را در دنياي خويش به خويش نزديك و نزديك تر كنم ، گاهي با اشكهايي كه تلاش مي كنم تنها هاله ببيند و هاله به سويش مي روم و از خودم و خدا ميخواهم كه فرصت جبران بدهد به هردو . ... و او رويش را سهوا !!! نميدانم به سويي ديگر ميكند و از كنارم ميگذرد، گاهي حتي از پشت پرده حرير نميبيند و اين هم او بود كه حس خوب من وفرهاد آرزوهايم را ازفرسنگها شنيده بود و درك كرده بود و مي فهميد .......خدايا چرا هميشه اينگونه است، و يا سهم من از دنيا فرهادي خيالي است كه مرا بيش از زمين و آب و هوا مي فهمد .... و فرهاد چقدر دلم برايت تنگ است ، براي اينكه وقتي با تمام وجود و همه شعف خود به سوي تو مي آيم تنها دستهاي گشاده و آغوش بازت را مي بينم كه پذيراي تمام وجود من است
فرهاد روياهاي من دلم برايت عجيب تنگ است