7.03.2010

کافه ایکس، ده سال پیش





با حسین قرار کاری داشتم
بهترین جایی که میشد دوساعتی نشست و درباره کار و طرح حرف زد ، یک کافی شاپ خلوت بود
اما کجا؟؟؟
نمیدونم چی شد که قرار افتاد به کافه سراهای گاندی
سالها بود که گذارم اونجا نیفتاده بود
و اون سالها هم که دو ، سه باری رفته بودم ...خوب


آخرین بار با سین. ف (اسم مستعار) یکی از دوستان دوران دانشگاه در کافه ایکس گاندی قرار داشتم
تقریبا پاتوق همیشگی بروبچ بود
من در دوران جوانی دچار یک جنون احمقانه عشقی شده بودم
از اون مدلها که فکر میکنی دیگه نمیشه این عشق دوباره تکرار بشه و تو باید هر جوری هست حفظش کنی
کسی که من عاشقش بودم در حلقه دوستانی گره خورده بود که من فکر میکردم بهترین دوستان من هم هستند
همه اهل ادبیات ، فرهنگ و هنر
همه روشنفکر
همه اهل مطالعه
همه اهل شعر و شاعری
و همه اهل کافه رفتن و دود کردن و نیچه خوندن

دو ساعتی که با سین.ف  حرف میزدم باعث شد 
یک دنیای جدیدی در جلوی روی من گشوده بشه ، که تا اون موقع نشده بود
یک دنیای نو
یک دنیای کثیف ، اما واقعی

اینکه دنیا همینه
آدمای قشنگ و روشنفکر
آدمهایی که شعر میگن، پیپ میکشن، سیگاررو خیلی هنرمندانه دود میکنند
آدمایی که فلسفه و نیچه میخونند
به کافی شاپ میرن
قهوه رو خیلی تلخ میخورن
غالبا هنرمند هستند
خیلی وقتها موهای پریشون دارند
پشیزی برای تو که داری زور میزنی آدم باشی ارزش قائل نیستند ، چون تو نیچه نمیخونی
و خیلی راحت برای خیانت ها یا پنهان کاریهایشان توجیه فلسفی پیدا میکنند
و خوب دود سیگار کمک میکنه که توجیهشون منطقی به نظر برسه

داشتم زور میزدم و از سین.ف  میخواستم کمکم کنه که بفهمم چطوری بهترین دوستان دانشگاهم
همه اونها که بهشون اعتماد داشتم
همه اونهایی که مانیفست دوستیشون  در جستجوی قطعه گمشده سیلوراستاین بود
اینهمه به من دروغ گفتن
و موضوعات خیلی مهمی رو در این عشق و دوستی که گرفتارش بودم از من پنهان کردند

که جواب سوالم این بود

هاله تو باید فراسوی نیک و بد نیچه را بخونی
تا بزرگ بشی
و بفهمی


من گیج به اطرافم نگاه میکردم
دختری بود که داشت سیگار میکشید و تقریبا نافش پیدا بود و درباره ادبیات فوق پست مدرن یا همچین چیزی که من به عمرم نشنیده بودم صحبت میکرد
و به نفر روبه روییش که پسر ریشو و مو بلند و تقریبا ماتی بود میگفت که
تعهد من اینه که با فارسی ای داستان بنویسم که مردم یادشون رفته و اصلا باید به این آدمای عادی اول از هم فارسی یاد بدم

و جملاتش در دود غلیظ سیگاری گم شد

و من فکر کردم باید صبر کنم تا این خانوم اول به من فارسی یاد بده
تا من لااقل بتونم فراسوی نیک و بد نیچه را به فارسی بخونم

سالها از اون زمان گذشته
من هنوز فارسی بلد نیستم
هنوز فراسوی نیک و بد نیچه را باوجودی که دوجلد ازش در کتابخونه کوچیکم وجود داره نخوندم

اما اون روز فهمیدم که من در دنیای اشتباهی قدم گذاشتم
دنیایی که متعلق به یک عده خاص کافه نشین و کافه روست که مختص جوونای تازه به تهران آمده ایه که به دنبال خودشون تو کتابای نیچه میگردن
و بزرگی در فرهنگ لغت اونها متفاوته
و عشق معنای دیگه ای داره
الهه عشق ، آناهیتا و آفرودیت اونها ، الهه ایست که در دود سیگار غرق شده و جوری حرف میزنه که اونا نفهمن، درست مثل نیچه
و پرومتئوس در دنیای اونها کسی نیست که آتش را به انسان هدیه داد

بلکه مردیست بیکار
که از صبح تا شب در وصف معشوقش دود آتش را (از نوع سیگاری) به صورت الهه اش فوت میکند و شعر میسراید

و عجیب این است که پس از ده سال گذشتن از آن ماجرا وقتی دوباره از کنار کافه ایکس گذشتم
درست جایی که من و سین.ف  نشسته بودیم، مرد و زنی نشسته بودند که در دستان مرد کتابی از نیچه بود

این شوخی زمانه است
یا ادبیاتی که من نمیشناسم


اما دلم طعم واقعی یک قهوه تلخ میخواهد در یک کافی شاپی که واقعا کافی شاپ باشد نه حرمسرا



پی نوشت

دو، سه کافی شاپ استثنا در تهران وجود داره که برای به لجن کشیده نشدنشون اسمشون را فاش نمیکنم که فقط خودم بدونم کجاست

سین.ف  و پسری که من عاشقش شده بودم ، هردو همزمان بدون اینکه بدونند عاشق یک دختری شده بودند که ادبیات رو خیلی خوب میفهمید و نیچه را از بر بود اون خانوم میدونست که این دوتا با هم دوستند ، اما اون دوتا نمیدونستند که عاشق یک نفر هستند و باقی ماجرا و جالب ترین قسمت این بود که هر دوتاشون خیلی مات به اون خانوم نیگا میکردند

اینکه من اون وسط چیکاره بودم ، هنوز نمیدونم، تنها فکری که الان به ذهنم میرسه اینست که چندماهی سرکار بودم و خوب نتیجه همه ماجرا برای من آنقدر زیبا و بزرگ بود که به سرکار بودنم در چند ماه خیلی میارزید

از اون ماجرا سالها گذشته ، هیچ کدورتی از هیچکدومشون تو دلم نیست، و فکر میکنم بزرگترین اشتباه رو در اون ماجرای عشقی خودم کرده بودم که نیچه نخونده بودم

برای هر دو نفرشون آرزوی خوشبختی میکنم از صمیم قلب