2.23.2011

همونجا، همون اتاق زیر شیروونی با بوی رنگ و نا

روبروی من نشسته و تلاش میکنه که نشون بده ، چقدر بودنم براش بی تفاوته
از استند کنار دستش یک مجله عکس یا چیزی شبیه اون رو که انگار تو یک روز بارونی خریده شده و بوی نم بارون و نوییش از سه میز اونطرف تر هم حس میشه رو تو دستاش میگیره
دستاش هنوز هم لاغره
به همون لاغری اونوقتا که انگشتر حلبیم رو با سنگ بزرگ سفیدش از دستم در میاورد و با دقت رو زانوهاش میذاشت و  دستم رو بین پنج تا انگشت دست راستش فشار میداد و من استخونای انگشتاش رو بین چین و چروکهای دستهای تپلم حس میکردم و به این فکر میکردم باید اعتراف کنم یا صبر کنم تا طاقتش تموم بشه و... طاقت اون دستای لاغراونقدر زیاد بود که من چند بار پشت سر هم درحالیکه حس میکردم دستام داره تموم میشه اعتراف میکردم و اون پیروزمندانه دستای لاغرش و میبرد تو موهای فر فری سرم و تلاش میکرد نگاه مهربونش و که بخاطر درد دستم کمی هم شرمسارانه بود به گره موهام بدوزه و تلاش کنه اونا رو یکی یکی باز کنه

سنگینی نگاهم رو دستاش اونقدر زیاده که خودش و جمع و جور میکنه و مجله رو باز میذاره رو میز و دستاش میبره زیر میز و به چراغای کم نور تو خیابون خیره میشه

آینه گردم رو از لای خرت و پرت های کیفم با کلی سرو صدا میکشم بیرون و نگاه سنگینم رو از رو دستاش به چین رو پیشونیم تو آینه میدوزم و سعی میکنم با فشار دستم یکم صافش کنم
اه ، لعنتی یک لکه سیاه مثل یک مژه چین و تاب خورده از ریمل  رفته نشسته تو گوشه چشمم و جا خوش کرده و همین یک لکه کوچیک خستگی و وارفتگی چهره ام رو دو برابر کرده
یواشی انگشت سبابه ام رو میکنم تو دهنم و فرو میکنم تو گوشه چشمم لکه سیاه با بک گراند سفید پشتش از گوشه چشمم پاک میشه ، فکر اینجا رو نکرده بودم ، مات به چشمای تابه تام نگاه میکنم و .... یهو یادم میفته سه میز اونطرفتر من نشسته
هنوز داره بیرون رو نگاه میکنه ، خط نگاهش رو دنبال میکنم و میرسم به بازتاب چهره وق زده خودم تو شیشه روبرو ...
و بعد هم یک مکث یک ثانیه ای
یک تلاقی نگاه، یا شایدم فقط یک توهم و خیال دوست داشتنی
سرش و میدزده و پایین رو نگاه میکنه که گارسون با یک پیشبند قرمز و یک مداد استدلر که به تهش رسیده جلوش ظاهر میشه
از روی حرکت لباش یا از روی حافظه منم باهاش تکرار میکنم ، قهوه تلخ باشیر
منتظر میمونم که همون لبخندی رو که مخصوص نشون دادن حس سپاسگزاریشه تحویل گارسون بده ، و بعد دوباره نگاهش رو بدزده و با خودش سرگرم بشه
چقدر دلم میخواست امتداد اون نگاه ، رو صورت من تموم بشه ......... که نمیشه
دستام رو میذارم زیر چونه ام و یواشکی یک جوری که نفهمه سعی میکنم چند تا از پره های فر فری موهام رو بیرون بکشم
فنجون قهوه تلخم رو با شیر جوری رو میز تکون میدم که  خوب ببینه و... آخرین حربه ای که یادم میاد اینکه گردن بندم رو از زیر شال بلندم به زور تو دستام بچرخونم ، این آخرین نشونه ای که دارم و نشون میده من همونم که فکر میکنه ...

انگار مطمئن تر شده سرش و یک جوری تو فنجون قهوه اش فرو میکنه که از صورت نحیفش چیزی باقی نمیمونه
یکبار دیگه تو آینه گردم نگاه میکنم و سایه اون یکی چشمم رو هم یواش با انگشت خیس شده سبابه ام پاک میکنم که دیگه تا به تا نباشه و سرم رو بین دو تا دستام میگیرم و به اولین کلمه ای که باید بگم فکر میکنم
میخوام کاری رو که اونشب ، تو همون اتاق زیر شیروانیش که بوی رنگ و نا میداد نا تموم گذاشتم و بیرون اومدم ، بعد از سالها اینجا تو کافی شاپ دنج تموم کنم

دو تا نفس میکشم و سعی میکنم به گناهی که اونشب با همه وجودم حسش میکردم فکر نکنم
تو فکرم همه وجودش را با همه حس گناه و شرمساری یکجا تو بغلم میگیرم و برای یکبارم که شده جوری خودم رو تو دستای لاغرش رها میکنم که بوی خوب رنگ و سیگاری که میده همه نفسم رو یکجا پر میکنه و جایی برای حس گناه باقی نمیذاره

نمیدونم چند وقته که تو این حس رها شده ام ، وقتی سرم و بلند میکنم و به سه میز اونطرفتر نگاه میکنم ، ردی از دود سیگار که تو هوا حلقه شده میبینم با یک صندلی خالی ... دستام از کنار صورتم روی میز میفته و به یک جسم سرد و کوچیک میخوره و بعد جرینگ فلز روی کف سرامیک ... دلم نمیخواد تا آخرین ذره رقصان دود سیگار بالای صندلی خالی، جای دیگه ای رو نگاه کنم ... حباب چراغ بالای میز داره یواش یواش دود رو میبلعه که گارسون با پیشبند قرمزش انگشتر حلبی رو با سنگ سفید روش تو زاویه چشمام،جلوی بازمانده بیرمق دود سیگار میگیره و میگه خانوم  انگشترتون.