12.08.2008

تولد تولد تولدم مبارک




تا حالاشده تا یک ماه بعد از تولدتون بازم تولدتون باشه
فکر کنم تا سال دیگه هر یک ماه یک بار بازم تولد من باشه
امروز دوست داشتم بهم خیلی خوش بگذره
نمیدونم چرا ، ولی یک حسی در درونم دوست داشت که امروز روز خوب و به یاد ماندنی ای باشه
و شد


امسال به خاطر نمایشگاه الکامپ روز تولدم بچه ها شرکت نبودند و نتونسته بودم به بچه ها شیرینی به دنیا آمدنم را بدم
امروز بچه ها هوس شیرینی کردند و ریختند سرم که یالا کیک ما رو بده
منم که منتظر یک حادثه خوب بودم، دست به کار شدم
کیک گرفتم و برای یکی دوساعت همه به شادی و پایکوبی مشغول شدند و دوباره بازار ماچ و بوسه و تولدت مبارک



چند تا عکس از تولدم که با یک دوربین کوچولوی بد کیفیت گرفته شده میگذارم فقط برای شعله عزیزم که از فرسنگها آن طرف آبها تولدم را تبریک گفت و دوست داشت که عکس بچه ها رو ببینه



شعله جونم بچه ها بهت سلام می رسونند
دوستت داریم و منتظر آمدنت هستیم

هورا بازم تولدت :)

عزیزم جای همه شما خیلی خالی بودMY, SH , SF , SY

11.25.2008

بازم تولدم مبارک

بچه ها غافلگیرم کردند

اول قرار بود یک تولد کوچولو بگیریم، با مشارکت بروبچ همیشگی فامیل و همکاران که یکی از همکارام منصرفم کرد
بعد یک تولد دو نفره با فرهاد گرفتیم
روز دوشنبه خیلی خسته و کوفته از کلاس زبان رفتم خونه و تقریبا داغون بودم که سروکله فرهاد پیدا شد
اول شروع کرد به اینکه بیا فیلم ببینیم
و من هی بهش می گفتم فرهاد جون ، عشق من ، من دارم از خواب می میرم
و فرهاد هی میگفت نه برو یک لباس خوشگل بپوش بیا فیلم ببینیم
من هم دیدم کلنجار رفتن فایده نداره ، رفتم لباس پلوخوری پوشیدم و نشستم که با هم فیلم ببینیم
و دیدم فرهاد موزیک گذاشت
من گوگول هم اصلا نمی فهمیدم این کارا برای چیه ، فقط متعجب ، خسته و داغون بودم
در حالیکه داشتم نقشه می کشیدم ، فرهاد را دو در کرده و به تکیه لحاف دوزها پناه ببرم از شر خستگی
ناگهان در اتاق باز شد و آواری از بروبچه های همیشه جاودان و همیشه همراه تولد مبارک گویان با کلاه بوقی و کلی غذا و کادوهای رنگارنگ به من و تکیه حمله ور شدند
خلاصه همه خستگی از تنم در رفت
و بعد فهمیدم که فرهاد با همکاری هدیه ، دختر دایی عزیز و توطئه راحله برام تولد گرفتند
شب خیلی خیلی خوب و به یاد ماندنی ای بود
خیلی خوش گذشت
خیلی به یاد ماندنی شد
حضورشان برام همیشه با ارزش بوده
و همیشه در همه سخت ترین لحظه ها و موقعیت هایی که بهشان نیاز داشتم حضور داشتند
یک جمله از مادر بزرگم : چشم همه حسودها از کاسه دربیاد ایشالا
فرهاد جدیدم، هدی عزیزم، رالی و آرش کمانگیرش، دو تا گوله چاق خوبم بن و میلی و همه اون چند نفری که نمیخوام اسمشان را ببرم
دوستتون دارم
دوستتون دارم
دوستتون دارم
و بخاطر حضورتان جشن تولدم خیلی به یاد ماندنی شد

11.24.2008

تولد، روزی که یادت میاد چقدر دوستای خوب داری



بعضی روزها در عین خلوتی قشنگن

امروز هیچکس نبود

من تنها بودم

شرکت ساکت و تاریک بود

اما یک اتفاقات قشنگ ، این روز رو خیلی به یاد ماندنی کرد.

گاهی مناسبت ها مثل تولد و یا سالگرد یک اتفاق مهم باعث میشه که فکر کنی چقدر دوست در دنیا داری

چقدر آدمها دوستت دارند

و چقدر با وجود همه گرفتاریهایی که دارند ، به یادت هستند.

و این ارزش اون آدمها را صد چندان می کنه


از خانواده درجه یکم نمی گم

چون هر چی ازشون بگم بازم کفایت نمیکنه

پس از دوست های خوبم میگم


بگذارید از فرهادم شروع کنم

فرهاد روزها و شب های من

فرهاد که همیشه انتخاب هایش بهترین بوده و هست

فرهاد در یک حرکت غافلگیر کننده برام یک جشن تولد کوچک دو نفره گرفت

جشنی که هیچکس جز من و فرهاد در اون نبود

و بودن ما تکمیل بود

یک جشن تند

با یک کیک فرمند دوقلو

همیشه سادگی مهمترین محسنه فرهاد بوده

و من سادگی و خلوتی فرهاد را می پرستم

فرهادم همه چیز عالی بود

شام و هدیه ات که همیشه غافلگیر کننده است
...

الهه و رسول

میدانید که برای من خیلی عزیز هستید

پیامی که برام دادید حاوی قشنگترین آرزوها بود

روزهای خیلی سختی را با شما گذروندم

اما ، اما و .....

از پس این روزهای سخت خوشحالم که هر وقت سر برگردوندم شما دوتا مثل کوه پشتم بودید
...


راحله و آرش عزیز

سوم آذر سالگرد دوستیتون مبارک

دوستون دارم

من از شما بزرگترم ، اما شما همیشه مثل یک خواهر جونی و داداش جونی بزرگتر برام بودید

بخاطر من سال سختی را گذراندید

اما ، اما و....

چطور می توانم نگاه ها، و حرف های مهربانتان را فراموش کنم

خداوند بهترین ها را نثار شما کند

...

هدیه

تا حالا یک دختر داشتید که از خودتون عاقل تر باشه

تا حالا خدا بهتون هدیه داده

به من که داده

هدیه در شب ها و روزهای سختی ... صبورانه ، صبورانه و مهربانانه همراهم بود

شب بیداری های ما تا دم صبح

موزه سینما

شراگیم

سالاد با سس تند

دلسترهای نیمه شب

فیلم دیدن ها

تحمل من ، وقتی خونه را به هم می ریختم

وقتی ساعت ها با تلفن حرف می زدم و هدیه منتظر می موند

بد قولی های من که هنوز هم ادامه داره

مناجات های شبانه که هدیه تنها ناظر آنها بود

و پشتیبانی بی اندازه مسعود و فری

نمیدونم چی باید بگم

فقط خدا را شکر

...

بنیامین

بنیامین بزرگ است

زیبا ست

مهربان است

من

میدان امام بوشهر

آوار و حجم بدبختی

شانه های خم شده من

نسیم جنوب

دریا

گریه

و شانه های محکم بنیامین

که همیشه هست

هر چند در سکوت

که همیشه وقتی همه ماجراها تمام می شود

قشنگترین حرف ها را برای گفتن دارد


...

سجودی عزیزم یک روز قبل از تولدم به پیشواز اومد

سجودی مهربون ترین و عاقل ترین همکاریه که یکی می تونه داشته باشه

از بودنش در شرکت خوشحالم

وقتی دلت از دست همه در شرکت درهم برهم ارنا گرفته

سجودی سر میرسه و با لبخند بهت هدیه میده

و از صمیم قلبش میگه هاله جونم تولدت مبارک

و این بی ریایی بسیار به دل مینشیند



دوباره بکار مشغول می شوی

حواست نیست

پیک زنگ در شرکت را می زند

بسته ای کادو پیچ شده

و خدایا کی غافلگیرم کرده

بابا

این که شماره مامان نی نی است

مامان نی نی با کلی گرفتاری

با کلی مشغله

ببین چقدر به فکرت بوده

مامان نی نی

مرسی

دوست دارم

مینا جونم

خیلی عزیزی


سوسن و نازیلا

یاران همیشگی

پیاده روی های شبانه

دوستی سالهای دور

از فیلمخانه تا خانه سینما

تا پشت در های بسته سینما فرهنگ برای گرفتن کارت افتخاری

تا کرمان و کاشان و ایرانگردی های هر از چند گاهی هایمان

خلاف های سه نفره کوچک و بزرگمان

غم ها و شادی هایی که می آیند و می روند و ما با هم در آنها شریکیم

و تولدهایی که سال هاست می آیند و می روندو ما همچنان با هم هستیم



بهاره

که فرقی نمیکنه ایران باشه

کانادا باشه

ارمنستان یا هاوایی باشه

همیشه و همیشه یادم بوده

با وجود تمام بی معرفتی های من

اما

همیشه بهترین دوست

از دوران دبستان

و بهترین هم صحبت

حتی اگر من ده تا پنج شنبه بگذره و نتونم باهاش قرار بگذارم

ومینای تازه عروس که همیشه موهایش را دم پنجره ماشین سشوآر می کشید



دوست جون

هنرمند

عاشق

عاقل

پایان نامه

تکمیل همایون و فوق لیسانس

عروسی شمال

به دنبال استاد دویدن ها

گریه ها

خنده ها

و حضور همیشه مثبتش وقتی من عاشق میشم

و بلد نیستم باید چکار کنم

و تبریک های دلپذیرش در این سالها

هرسال

هر 4 آذر

دوستت دارم

حتی اگر صد سال بگذره و بازم نشه با هم قرار بگذاریم


رامین 1

مگر میشه من تولدم باشه و رامین تبریک نگه

مگر میشه عید بشه و رامین اولین نفرنباشه که بهم تبریک بگه

رامین دوست سی و پنج ساله

از دوران کودکی و کوچه ماه

تا چت های چند ساله که با هم داریم از همه جا

از سوئد تا بوشهر

رامین، بهترین ها را برات آرزو می کنم

رامین 2

فرقی نمیکنه کجا باشه

ایران یا بورکینا فاسو

همیشه یک جای دوری هست

اما تولد من محاله یادش بره

حتی یک لبخند

یک جمله

یک اشاره

به هر حال رامین همیشه به یادم بوده

وچقدر خوبه که دوستی با این میزان سواد و اطلاعات از دوستان صمیمی شما باشه


فتانه و جواد

هر سال ، با وجود تمام بی معرفتی های من

هر دو تا اولین تبریک ها رو بهم میگن


میدونم که خیلی ها از این لیست جا افتادند

تبریک هایی که از پیمان همکار همیشگی اینترنتی خودم، با اون متن قشنگش برام اومد

تبریک غافلگیر کنند مهرانه جون

تبریک قشنگ نفیسه

علیرضاها

همکاران خیلی قدیمی و خوبم مرتضی و لیلا

دوستای جدیدم آقا نیما و آقا فرشید

شبنم دوست چندین چند ساله از دانشگاه ، که فعلا تنها رابط ما اورکاته فیلتر شده است

چقدر خوبه که در این دنیا تنها نیستیم

چقدر دوستای خوب داشتن خوبه

خیلی ها هستند که در این لیست نیامدند، یعنی من فراموش کردم (ببخشید ، هر وقت یادم اومد قسمت 2 رو باید بنویسم)

خوشحالم که شماها رو دارم

دوستتون دارم


9.09.2008

بزرگ جلال آل احمد




جلال را از سالها پیش می شناسم
شاید از متن کتاب فارسی که مقایسه ای بود بین خسی در میقات جلال و سفر حج دکتر علی شریعتی
یا شاید هم قبل تر
همان سالهای اول انقلاب که با برادرم سوار ماشینش می شدیم و نوار مورد علاقه امان برای گوش دادن کانال دو بود با صدای به یاد ماندنی مسعود بهنود که می گفت:
خسی در میقات بودیم یا نبودیم نمیدانیم گویی بودیم، هزارها تن بودیم ....
و بیش از این حافظه ام یاری نمی کند
و تلاش من برای اینکه کتاب خسی در میقات را بخوانم که برادرم آن را عاشقانه دوست می داشت و خواندنش و نفهمیدنش و دوباره و دوباره خواندنش تا جاییکه گاهی درک پیام برایم ناممکن بود اما متن را از حفظ شده بودم ...
و جلال که به مدد راهنمایی های برادرم مردی بود بزرگ
از همان ها که سهراب با افتخار می گوید از اهالی امروزند
و کتاب غروبش به قلم رسای سیمین دانشور
زن و شوهری که برایم همیشه اسطوره بوده اند ، هم تک تک و بالاتر از آن دوتایی در کنار هم
به یاد دارم که این چالش دو نفره شان را همیشه می ستودم و در همان سالها در یکی از روزنامه دیواری های با مضمون ادبیات و فرهنگ که به خاطر اینکه دستی در طراحی و نقاشی و کارهای فوق برنامه داشتم تهیه اش به عهده من گذاشته شده بود ، ستون بزرگی را به زندگی این زوج افسانه ای اختصاص دادم و عکسی از جلال و سیمین را که از کتاب غروب جلال برگزیده بودم ضمیمه مقاله کردم
جلال را همیشه از روی کتاب هایش قضاوت کردم ، از روی نوع مرگ آرامش که سیمین ترسیم کرده بود
از خلوصش وقتی در اوج روشنفکری و گذشتن از مسیری که حزب توده و جریان روشنفکری آن سالهای ایران تغذیه اش می کرد و خود یکی از آنها بود وقتی از مکه بر می گردد نماز می گذارد و خسی در میقات را می نویسد
کتابی که تو را شیفته می کند و یکسره می بردت به عالم معنا
گاه به اجبار و گاه از روی انتخاب خود کتاب هایی در ارتباط با عالم معنا و مذهب و خانه خدا خوانده ام
اما آنگونه که خسی در میقات مرا به خدا نزدیک کرد تا کنون هیچ کتابی و هیچ تفکری نتوانسته است مرا با خود به دنیای دیگرتر ببرد
جلال به نظرم همان مردی است که تو دوست داری نمونه مردان روی زمین باشد
مردی که می اندیشد ، مردی که می آموزاند ، مردی که گاه از خدایش می گوید ، گاه از مردمش در اوج بدبختی ، گاه ستم رفته به زنان را به چالش می کشد، از روشنفکری زمان خود انتقاد می کند ، باغچه خانه اش را بیل می زند ، زنش را عاشقانه دوست میدارد و به سفر می رود و اندوخته هر سفر کتابی است که در نوع خود بینظیر است.

چه کسی بهتر از سیمین می تواند درباره او بگوید و شاید این زیباترین بیتی است که زنی در رثای شوهرش گفته است:
زیبا مرد همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مرد عین فرو مردن یک چراغ در میان مردم معمولی که دوستشان داشت
و سنگشان را به سینه می زد ....

تنها می توانم بگویم که این دو از آنهایی هستند که لحظات خوشی را در نوجوانی ام با کتاب ها و نوشته هایشان رقم زدند و بی شک در پیمودن راه زندگی چراغی روشن برای من و هم نسلانم بوده اند
نامشان جاودان



(این نوشته را با نام جلال شروع کردم در میانه راه دریافتم که هر چه نوشته ام در بزرگی خسی در میقات بوده است و درانتها سیمین دانشور نیز به نام آن دو گره خورد ، و فهمیدم مگر می شود جلال را بدون سیمین دانشور و خسی در میقاتش متصور شد)

7.22.2008

من ، کودکی ، فرهاد





کودکیم را باز می یابم
در هزاره های هزارچم
درجاده باریک و سرسبز بیشه کلا
در زیر نور ماه ساعت سه صبح
در کلبه کوچکی محصور در بلندترین درختان عالم
در کنار دریا همانجا دریا کنار
کودکیم با من بازی می کند
با من می خندد
به من عشق می ورزد
عاشقم می کند
بدنبال هم می رویم
می دویم
لی لی کنان
تا کرانه های کودکی
تا آن سال ها
تا کوچه ماه
که هاله بود
هاله کوچک
هاله کودک
هاله پنبه ای
که عاشق بود
که بی قرار بود
که دوست داشت
که می پرستید
و فراسوی فکر کودکانه اش
او بود
فرهاد
فرهاد کوه کن
فرهاد عاشق
فرهاد هاله
فرهادی که در دید هیچکس نبود ، اما بود
همچنان هاله ای بر فراز سر هاله
فرهاد بود
استوار بود
فرهاد از معصومیت می آمد
از دنیای پاک کودکی
از اندیشه های آرام
از میان عشق
ازمیان صداقت
و فرهاد ماند
همیشه
همه جا ماند
ماندگار و پابرجا
به وقت تنهایی ها
به وقت ناکامی ها
به وقت دورانداخته شدن ها
به وقت نادیده گرفته شدن ها
به وقت نخواستن ها
به وقت نبودن ها
و اما
بود
ماند
گاه در اوج
گاه در خفا
گاه در زیر سایه های پنهان خوشبختی
گاه در اوج خوشبختی
گاه در پستوها نهان
آرام
و اما
ماند
تا آن روز صبح
صبح سحر
صبح آغازین
بیست و هفتم تیر
که:
جاده آرام است
جاده ساکت است
جاده خلوت است
ماه می تابد
هوا ملس است
در جاده می رانم
تنهایم
سرد است
و ناگهان فشاردستی
بر دستانم
و هجوم گرما
که به جانم می ریزد
فرهاد اینجاست
هنوز هست
و من تنها نیستم
در گوشم زمزمه می کند
و من
ناباورانه
نگاهش می کنم
به عشوه وناز
او هست
او بوده است
او در کنار من است
هجوم آرامش است
مستی است
بیخبری
از خود بریده ام
تکیه می دهم
دستانش در دستانم است
با هم می رویم
تا خود خود طلوع خورشید
تا همانجا که دریا دامنش را گسترده است
خدا به ما می خندد
به من
به رویای کودکیم
به عشقم
به عاشق بودنم
من هستم
عشق هست
فرهاد هست
دریا هست
فنجانی قهوه تلخ و داغ
و دود سیگار
وآرامش
و آسایش
و عشق
که تو را باخود به عرش می برد
به دامان خدا
به همانجا که فرشتگان می رقصند
به همانجا که زندگی جریان سیال است
به همانجا که تنها راستی است
حقیقت است
من هستم
فرهاد هست
عشق هست
زندگی هست
دود سیگار
وبستر پاک با هم بودن
یکی شدن
عاشق شدن
خداشدن
و در آغوش او زن شدن
...
صدا می آید
صدا می آید
صدای جیرجیرکهای عاشق
می خوانند
بی وقفه
می خوانند
عاشقانه
می جوشد
حقیقت
آرامش
عشق
در رگهای عاشقم
می جوشد
پناه می برم
به دامان ساحل
می دوم
به عمق خزر
می دوم
می دوم
می دوم
تا آخر نگاهم دریاست
موج است
اوج است
عشق است
واوست
فرهاد من
و من خسته ام
از ناکامی ها
نامرادی ها
نا مردی ها
نبودن ها
نشدن ها
نخواستن ها
و فرهاد آرام است
تنها گوش است برای صدایم
تنها چشم است برای نگاهم
تنها مرحم است برای زخمهایم
تنها امید است برای ناامیدیها
تنها آرامش است پس از نا آرامی ها
دراز می کشم
بر روی شن های خزر
تنم مست است
مست از بودن
مست از ساحل
مست از فرهاد
و عشقبازی با خاک
تماس لب ها
حرارت دست ها
بوسه ها
عشق
فراموشی
دوست داشتن
او
من
تن ها ی سرد
لب های داغ
تابش خورشید
که سپیدی تنم را نشانه می رود
می سوزد
اعماق وجودم
پاره های تنم
به لرزش صدایش
به وسعت نگاهش
به بودنش
نه همراه بودنش
که تنها بودنش
و غرق می شوم
در ذرات شن
که می بوید
ناشناخته ترین سلول های بدنم را
ناشناخته ترین اعماق وجودم را
من می مانم
تنها
عاشق
مست
تا غروب خورشید
تا طلوع ماه
تا ابد
بودن
با او
...
می روم
بی وقفه
بی درنگ
در مسیری سبز
درخت
گل
جنگل
سبزه
بوی زندگی
دختر کولی
گنجشک من
می خواند
اینجا نیز با من است
در کنارم
در اوج
در آسمان
بند بازی می کند
با بند بند وجودم
در بیشه کلا
می پیچیم
گم می شویم
رشد می کنیم
سراپا خواهشم
نیازم
نفسم
سبزه زار
بوی شهوت گندم
در مغازله با آب
شب فرامی رسد
جیرجیرکها هنوز می خوانند
دریا می خروشد
من هستم
فرهاد
باد
آب
عشق
درد
راز
درد
شهوت
درد
مستی
درد
اوج
درد
لذت
درد
بودن
و دوست داشتن
و همیشه عاشق بودن





7.12.2008

نشان مهر

صبح است با صدای گنجشک کوچکم که روی درخت پشت پنجره خانه ام لانه کرده است از خواب بیدار می شومدوش می گیرم
فکرهایم ازهمان آغاز صبح پرواز خود را شروع کرده اند
موبایلم را فراموش می کنم
صف بنزین شلوغ است و مجبورم با ماشین بی بنزین به سرکارم بروم
پسر بچه ای سر چهار راه دستش را روی بوق می گذارد و تلاش می کند مرا به دور زدن تمام ماشین هایی که از من جلوتر هستند تشویق کند
عصبانی نمی شوم ،از ماشین پیاده می شوم کنار ماشینش می روم و فقط نگاهش می کنم
صدای بوق ها به فلک سر می کشد و همه مرا نشانه رفته اند
ده ها سر مردانه از ماشین بیرون می آید و نصیحت ، متلک ،گاهی حرف های نوازش کننده چندش آور
و پسرک که فقط نگاهم می کند
خند ه ام می گیرد او هم می خندد و سرش را پایین می گیرد
سوار ماشین می شوم و می روم ، فراموش می کنم کجای تهرانم ، اما ماشین راه خودش را پیدا می کند
به شرکت رسید ه ام
و خوشحالم که رسیده ام
پشت میزم می نشینم و تلاش می کنم کار کنم
نمی توانم
نسکافه می خورم تلاش می کنم کار کنم
نمی توانم
فولدر موزیکم را باز می کنم
Eleni
گوش میکنم و از این دنیا می روم
به جهانی دیگر
به جهانی زیباتر
به جهانی که در آن فقط عشق است
عشق پاک
به جهانی که متعلق به بزرگان است
به جهان او
به جهان خودم
تجربه می کنم
بودن را
تنها بودن
با تو بودن
با او بودن
بزرگ بودن
و اما از اهالی امروز نبودن را
می خواهم که از اهالی فردا باشم
بزرگ باشم
بزرگ باشد
باشد
همیشه باشد
آنقدر در جهان جدید غرق شده ام که فریادم را نمی شنوم
صدای فریادم در فردا گم می شود
در آغوشم می نشیند
بزرگ است
از اهالی فرداست
نگاه می کنم
منتظر کشف هستم
یک کشف بزرگ
بزرگترین کشف زندگیم
از لابلای موسیقی جادویی
eleni
گوش هایم با این نوا آشناست
موهای تنم سیخ شده است
مورمورم می شود
بزرگ شده ام
باید زمان را برای خودم متوقف کنم
باید به او برسم
باید مهر را به یاری بطلبم
مهر مرا در آغوش می گیرد
بر پیشانی ام بوسه می زند
گردونه اش را برایم می چرخاند
نواهای آرامبخش و امید بخشش را برایم هجا می کند
بزرگ است
بزرگ است
و از اهالی فردا ست
به مهر می رسم
نیروانا را در آغوش می گیرم
او همینجاست
در سایه مهر
Eleni
میخواند
بغضم را فرو می دهم
اشک هایم بندنمی آید
گردونه را می چرخانم
باز هم مهر است
ومن در مهربانی اش غرق می شوم
اشک هایم بیشتر می شور
در اشک هایم غرق می شود
میخواند
Eleni
می خواهم این حال تا ابد ادامه داشته است
اینجا بهشت من است
کنار مهر
در بالا بلندی های نخجوان

همانجا که
eleni
می خواند
همانجا که شب رنگ صبح سحر است
می خواهم بمانم
تا ابد
اینجا همانجاست
همانجا که روحمان تا مهر
تا خود خدا پرواز می کند
بزرگ است
بزرگ است
واما از اهالی فرداست
....

6.21.2008

تا شقایق هست زندگی باید کرد






دشتی پر از شقایق و پر از صدای سهراب که فریاد می زد تا شقایق هست زندگی باید کرد
و تنها وقتی می توانید این جمله را با اعماق وجودتان درک کنید که یک روز صبح زود از خواب بلند شوید و با چند دوست خیلی خوب و حدود 20 ماشین که سرنشینان هیچکدام را نمی شناسید به سمت دشت شقایق حرکت کنید

ساعت 6 صبح است و هوا سرد است
از سرما می لرزیم
به سمت دشت شقایق ها حرکت می کنیم






و کم کم با هم آشنا می شویم
انسان هایی هستیم با خلق و خوهای متفاوت و همه در یک حس با هم شریک
حس دوست داشتن شقایق ها









حس لطیف درک طبیعت
حس گذراندن یک جمعه خوب در دامان دشتی پهناور
بوی سبزه و گل ، بوی نم، هوای مرطوب و لطافت شبنم ها بر روی گلبرگ ها
دست هایمان را به شبنم ها می کشیم و صورت خود را با قطرات شبنم شستشو می دهیم
تازه می شویم و بالا می رویم
پاچه های شلوارمان تا زانو از نم شبنم ها خیس است
گاه گاهی نفسمان می گیرد
اما شقایق ها کم کم ظاهر می شوند و حس دیدن شقایقی بیشتر تورا به بالا جذب می کند
دو ساعت را می رویم و دوباره مفتون بازی طبیعت می شویم بازی ای که همیشه ما را به خود مشغول داشته است


از تپه ای بالا می رویم به امید اینکه این آخرین تپه است
تپه را با قدرت در می نوردیم و میرویم
بالا و بالاتر
و وقتی به بالاترین نقطه رسیدیم ، تپه ای دیگر چشمک زنان و خندان دامنش را برایمان پهن می کند وما از اینکه در این بازی به چالش کشیده شدیم، گوشه چشمی به طبیعت نشان می دهیم و اخمی می کنیم و این بار طبیعت زیباییش را به رخمان می کشد که حالا کجایش را دیده اید بیایید بالاتر تا نشانتان دهم
و ما تشنگان زیبایی ، مفتون شدگان طبیعت و دلدادگان رخسار های گلگون بازهم به بازی ادامه می دهیم و بالاتر
و اینجاست که صدای زندگانی شنیده می شود
و این زندگی آنقدر زیباست که دوست داریم همچنان به بازی با آن ادامه بدهیم
صدای پرندگان
صدای زنبور ها
صدای بع بع گله گوسفندان
صدای هی هی چوپان جوان روستایی


صدای عو عوی سگها
و دشتی پر از شقایق های سرخ
به سرخی گونه قشنگترین دختران این سرزمین
شقایق های لوند

و اینجاست که گروه جانی تازه می گیرد
نفسی تازه می کند
و هر کس به فراخور حالش تکه ای از دشت شقایق را برای لختی آسایش انتخاب می کند
روی زمین دراز می کشیم
در کنار شقایق ها
و نفس را با هوای پاک آغشته می کنیم

به این می اندیشم که تا رسیدن به این بالا
چند شقایق را در زیر گامهای خود شکسته ام
برای دیدن این زیبایی جان چندین حشره در زیر پای خود گرفته ام
و خودم به این اندیشه می خندم
شقایق ها هم می خندند
زنبوری جلوی چشمانم رژه می رود و تلاش می کند خود را به گوش من بچسباند
کرم ریزی یواش یواش خودش را به زیر پاها یم می کشاند و من سعی می کنم تلاشش را نادیده بگیرم
باد می وزد و شقایق ها می رقصند
چپ چپ ، راست راست ، حالا بالا ، کمی عشوه ، پشت چشمی خندان ، خنده ای ریز و دوباره کمری لرزان
چهچهه پرندگان ، پیچش یک ابر توی قلب آسمان

خورشید سروکله اش پیدا می شود
نور به صورتهایمان می تابد










صبحانه ای در دل طبیعت
و چهره هایی که بتدریج برایت آشنا می شوند
دختر و پسر جوانی که در کنار شقایق ها مغازله می کنند
مردی که نمی داند ستایش گوی طبیعت باشد یا نالان از کمری که درد گرفته است
زنی که عاشقانه برروی زانوان شوهرش دراز کشیده است و خیره به آسمان می نگرد
آن یکی عارفانه از چرخش سیاره ها و دست فلک و اسطوره چند هزار ساله ایرانی در ستایش خدای باد می گوید
دخترکی دستهایش را در هم گره کرده است و دعا می کند و مراقبه
دخترکی دیگر دستهایش را گشوده است و شقایق ها را به میان سینه گرم خویش می کشد و می بویدشان
وهر کس به فراخور درکش از زمان بهره ای از آخرین روزبهار در دامان طبیعت می برد



گشتی می زنیم ، قدری بازی با گله گوسفند ها
لختی آسایش در زیر تخته سنگی که نقش سایبانمان را بازی می کند
چیدن آویشن و گیاهان کوهی
حرف های فیلسوفانه در کنار تخته سنگی که ثباتش تنها به ضربه پای انسانی وابسته است
و




بازگشت
و مگر سربالایی ای هم وجود دارد که آنطرفش سرازیر نباشد
و مگر می شود یکسره بالا رفت بدون اینکه به بازگشت اندیشید
فرقی نمی کند که برفراز این تپه شقایق گون چه چیزی انتظارمان را می کشد
مهم این است که باید بازگردیم
و باز می گردیم
آسوده تر از آن زمان که به فراز می رسیدیم
و خوشحالیم که بازگشتی دیگر را تجربه می کنیم
و خوشحالیم که تپه هایی را درنوردیدیم برای تجربه ای دیگر تر


و خوشحالیم که دوباره به جاده می رسیم
برای رسیدن
و خوشحالیم از بودن با شقایق ها
که می روند تا گلبرگ های خود را دوباره به زمین ببخشند و در آسودگی بیارامند تا بهاری دیگر
و شقایق گردی دیگر
و لذتی وصف ناشدنی تر
و


hallen








4.28.2008

ارنا سافتی ها سلام

یک نوشته کاملا شخصی برای برو بچ خوب حسن پردازش که خیلی دوستشان میدارم
به یک دوست خوب و مهربون قول دادم که بچه مثبت باشم و به جای ناله و زاری از خوشیهای روزگار بنویسم که کم نیستند و فقط من نادیده می گیرمشان
اینطوری شروع می کنم

صبح است
چشمهایم را باز می کنم و سبز برگهای درخت کنار پنجره به من لبخند می زند ، جوابش را نمی دهم از جا بلند می شوم واولین کاری که به ذهنم می رسد این است که برای گنجشکهایی که سنفونی صبح به خیر در پشت پنجره سر داده اند ، دانه بریزم و صبحانه مفصلی برایشان آماده کنم
نسیم به صورتم می خورد و خنک می شوم
به خدا سلام می کنم و فکر می کنم برای یک عالم خوبی که در دنیا به من داده باید شکر گذارش باشم
ته دل شکری می کنم و برای خدا که از پس ابرها مرا چپ چپ نگاه می کند دستی تکان میدهم
خدا از من گرفته و نا امید است اما من هنوز به او امید دارم و روزها و ساعت ها سر این اختلاف با هم بحث می کنیم و هر بار من پیروز می شوم و خدا در حالیکه لبخندش را در زیر ریش سپیدش پنهان کرده است مرا به سلامت راهی محل کارم می کندترافیک و بوق و دود را پشت سر می گذارم و زنگ واحد 5 شرکت اطریشی ارنا سافت را به صدا در می آورم هادی خان به اندازه 5 دقیفه دستانش را روی دکمه اف اف فشار مید هد و من وقتی به طبقه دوم می رسم مطمئن می شود که در باز شده است
هادی خان امروز موهایش را مدل سیخ سیخی زده است و پیرمرد مهربانی شده که مانند پسر بچه های شرور در یک گوشه می نشیند تا به شیطنت های ما قهقهه پیرمردانه ای بزند و گاه از سر خوشی لیوانی چای بدستمان بدهد
هر روز که می رسم اولین چهره بعد از هادی خان ، مامان نی نی استمینا یا همان مامان نی نی تازگیها شکمش بزرگتر شده و نشان می دهد که نی نی دارد حسابی هر چه مامانش می خورد را به نفع خود تصاحب می کنددومین نفر صفاست با لهجه شدید ترکی و تنها مرد شرکت که از او رو می گیریم و هر وقت وارد می شود هر کدام از ما به دنبال روسریمان می دویم و صدای چای خوردن و هرت کشیدن هایش بدترین و خنده دارترین لحظات صبح شرکت است
سومین نفر که دیده می شود همان سجودی شرور با نمک است که حتما اول صبح دارد نامه هایش را که متشکل از لباس های رنگارنگ خانم های مامانی است چک می کند وبرای من هم میفرستد
سحرناز از در وارد می شود با نان و خامه و شکلات و پنیر و خلاصه یک صبحانه مفصل که همیشه مرا در خوردن با خود شریک می کند و البته یک لیوان چای داغ که یک قندان قند در آن حل شده است
حالا نوبت شعله می رسد
از پیاده روی صبحگاهی می آید سر حال ، با انرژی و می توانم سوالات فلسفی متعددی را که از خانه تا محل کار با خود حمل کرده است و آماده است که یکی از آنها را با من قسمت کند ، در هاله دور سرش ببینم
علیرضا زنگ می زند و هادی خان به تلفن جواب میدهد از لحن هادی خان می فهمیم که آق پناه نوری یا نمی آید یا ساعت 11 می آید و جز این دوحالت حالت دیگری برای او امکان پذیر نیست


درهمین احوالات که همه دارند از من می پرسند دیشب زیاد خوابیدم یا اصلا نخوابیدم یا گریه کردم یا اینکه بالاخره پف چشمم چه منشا یی دارد در باز می شود و سهیل و منیژه از راه می رسند
منیژه امروز روسری زرد سرش کرده و بهانه ای به دستمان داده تا ازش شیرینی بگیریم و اما سهیل نازنین موهایش را کوتاه کرده طوریکه سیختر و روبه بالاتر از همیشه است و معلوم است که از ساعت 8 تا 8:30 سعی می کرده موهای نازنینترش را به بهترین شکل ممکن رو به خدا به سمت بالا آرایش کند
هنوز کمی خواب است اما خدا را شکر یکی از متعدد تی شرت های ساخت جوردانویش را پوشیده و دست از سر بلوز مشکی زشتش برداشته است
کار شروع می شود همه اول صبح یا در حال چک کردن یاهوهایشان هستند یا دارند سریع پروژه های عقب افتاده اشان را به سرعت به سرانجام می رسانند
من دارم وبلاگم را به روز می کنم که یک از این سهیل بلا گرفته می آید که دوستان شرمنده و این به زبان خوش یعنی که اینترنت ممنوع کار داریم با پهنای باند
در همین اوقات است که ساعت 11 شده و علیرضا از در وارد می شود
کمی خواب آلود و با موهایی که معلوم است از دست نی نی هایش ارمیا و ایلیا کمی درهم تنیده شده است. البته نه به سبک آق سهیل


مدتی می گذرد همه سرگرم کارهای شخصی و شرکتی هستند که سحرناز وارد می شود و سراغ پروژه های همه را میگیرد ، صدای شعله از اتاق بلند می شود که به خاطر کشف یک خطای جدید در پروژه می گوید : بدبخت شدیم و قهقهه بچه ها
وناگهان صدای بیم بیم بیم دیم دیریم وحشتناک فراخوانده شدن از طرف رییس که در اطریش در منزلش نشسته و تازه از خواب بیدار شده و به ذهنش رسیده که با این نرم افزار چت لعنتی یک حالی به ما بدهد به گوش می رسد و تا ساعت ناهار یکی یکی مورد بازخواست و بازجویی مذ بوحانه ای قرار می گیریم
وسط کار برق می رود و شعف و شادی در چشمان همه دیده می شود و اینجاست که نی نی ارنا سافتی ها دست به کار می شوند علیرضا در حالیکه فقط دو چشمش از پشت مونیتورش پیداست باربا پاپای قرمز سهیل را به کله مامان نی نی پرت می کند و سهیل که همیشه ادای پرت کردن را در می آوردو من که همیشه نشانه هایم به خطا می رود مامان نی نی خندان و عصبانی باربا خندان زرد کثیفش را چند بار به سروکله همه می کوبد و بعد همه تصمیم میگیریم که بچه های خوبی باشیم و ساعات بی برقی را با متانت بیشتری بگذرانیم ، پس بازی پانتومیم راه می اندازیم و همیشه من و علیرضا به خاطر مظلومیت ذاتیمان باید آیتم ها را برای حدس زدن بچه ها اجرا کنیم
بازی می کنیم و بازی می کنیم و برق خیال آمدن ندارد .سفره ناهار را می چینیم ناهار می خوریم و سر ناهار همیشه بحث به اینجا می رسد که این آقایون هستند که در زندگی محق ترند یا خانومها و من در ته دلم دوباره با خدا دعوا می کنم که خدا جون با حالم این جریان زن و مردی که برای تفریح خودت راه انداختی واقعا بی مزه ترین قسمت آفرینشت بوده ، و خدا دوباره از پشت پنجره چپ چپ نگاهم می کند
و من این نگاهش را هم ندیده می گیرم و به بحث بچه ها گوش می کنم در حالیکه دارم شیشه ترشی را از جا در می آورم و فشارم می رود که رفته رفته به صفر برسد
بچه ها هر کدام هر روز صبح با خود صفا و صمیمیتی را به ارمغان می آورند که فکر می کنم اگر آنها و صفایشان نبود دنیایم چقدر بی مزه می شد
هر کدام با حساسیتهای خاص و قشنگشان
مامان نی نی اصلا دوست ندارد مامان نی نی صدایش کنیم ، گاهی به من اخم می کند گاهی طریقه پخت قورمه سبزی یادم میدهد و گاهی لقمه های خوشمزه نان و پنیرش را با من سهیم می شود
شعله دوست دارد غذایش را در ملایم ترین حالتی که شعله گاز دارد گرم کند تا تمام ویتامین هایش محفوظ و پابرجا بماند
و من و او بحث هایمان از وجود و عدم وجود تعهد تا جدیدترین نمایشگاه خانه هنرمندان و مزایای درس خواندن در خارج از ایران و نوع سوتینی که باید بپوشیم تا هیکلمان رو فرم بماند در نوسان است. و حرف زدن با شعله تورا به دنیای باید ها و نباید هایت میکشاند و گاه گاهی به من تلنگری می زند که هاله خودت را فراموش نکن
معصومه هنوز به دنبال مدل های لباس جینگیلی ای است که دوستانش برایش می فرستند و گاه گاهی به من یاد آوری می کند که دنیا گوه ترین چیزی است که تا بحال دیده و با هم به دنیا می خندیم
سحرناز ترکیبی از تمام مهربانی و جدیتی است که تا بحال دیده ام یک ترکیب عجیب ، با حساسیت های دخترانه خاص خودش در حالیکه نگران من است و گاه گاهی نصایحش مرا به دنیای واقعی و ندانم کاری هایم برمی گرداند
منیژه که گاهی مرا در پارک سیبویه دستگیر می کند و دو تایی با هم یک حال و هوایی می کنیم
علیرضا نمونه ای از یک مرد خشن اما موفق که عشقش به فرزندانش را در لابلای کدهای برنامه نویسی اش می بینم وقتی برای رییس شرکت با قدرت از نبودنش در شرکت دفاع می کند
و سهیل که این نوشته را به او تقدیم می کنم به خاطراینکه او شاهد عوض شدن چهره ام از پشت مونیتور از خوشحالی به غم و برعکس است به علت تمام لحظات خوب و تلخی که دارم
سهیل که همیشه نوشته هایم را می خواند و مرا به خاطر نوع نگارشم تحسین میکند
سهیل که به قول خودش یک ستاره است که گاه گاه ظاهر می شود و در هر ظهورش مرا به یاد شادی های دنیا می اندازد که مدتهاست از آنها غافلم
سهیل که به شدت در مقابل گفته هایم درباره مرگ و میر واکنش نشان می دهد و علیرضا را برای کشیدن سیگاری به پشت بام دعوت می کند و دوتایی با هم می روند و من و مینا را درحسرت دود کردن یک نخ ناقابل سیگار تنها می گذارند و من می مانم و عطش دود کردن یک نخ سیگار که باید برای وصالش تا شب و رسیدن به خانه ام صبر کنم




الان باید بروم چون علیرضا یک نسکافه به من داده و می خواهم سری به اتاق بر و بچ برنامه نویس بزنم و کمی با آنها شادی کنم و لینک این صفحه را برای همکاران بفرستم


و آخر اینکه آق یوسفی چاکریم
Hallen

4.27.2008

روزای بد

یک روزهای بدی در زندگی هستند که وقتی شروع می شوند تمام شدنی نیستند
روزهای سخت، روزهایی که هر لحظه آن برای شما به اندازه سالی می گذرد
روزهایی که وقتی در آن هستید و سختی آن روز را تحمل می کنید ، تلاش شما برای یادآوری روزهای خوش گذشته بی نتیجه میماند
روزهایی که اشک هایتان تمام نمی شود
ماههایی که نحس شده اند ومیروند که به سال برسند
و چه سالی
به قول شاملو
سال بد
سال باد
سال اشک
و تو می مانی درحیرت اینکه حکمت این بد و باد و اشک کجاست؟
به یاد اشتباهات ریزو درشتت در زندگی می افتی و می اندیشی که دیگر وقتی برای جبران نیست و چه زود دیر شده است
روزهایی که نمی گذرند،
شب هایی که به کابوس می گذرد
و لحظه هایی که تلخند به تلخی یک زهرخند زهرآگین
و آدمها ...آدمهایی درگیر، آدمهایی سخت ، آدمهایی که چگونه بودنشان بزرگترین علامت سوال است در ذهن خسته و خواب آلود از قرصهای ریز و درشت اعصاب که همچون دانه های خوشرنگ اسمارتیز بلعیده می شوند
آدمهایی که در گیرند با خود و تو را در این درگیری خودخواسته اشان با تو به قهقهرا می برند و این قهقرا تمام ناشدنی است
آدمها زخم خورده ای که حالا دمل چرکی سالهای زخم خوردگیشان را به روی تو باز می کنند تا چرکابه و خونابه هایش تمام وجودت را در بربگیرد و تو می مانی و راز این آلودگی
که چرا تو ؟؟؟؟
چرا تو هدف آماج تیرهای زهرآلود این انسانهای درگیری
تو که آرام ترین راه ها را برای پیمودن برگزیده بودی
تو که آنقدر آرام گام برمیداری مبادا صدای پاهای برهنه ات آسایش انسان خفته ای را در هم بریزد
چرا تو
و این چرا ها که تمامی ندارد ، مثل روزهای تلخ ، مثل روزهای سخت
و هیچ چراغی هیچ جا روشن نیست، هیچ کورسویی به چشم نمی رسد
تمام روزنه های امید را بسته اند
و تو در این چهار دیواری سخت مخوف پنهان شده ای
به امید آنکه شاید شاید شاید شاید

و شاید
halen

4.21.2008

به یاد و برای سهراب

پرهاي زمزمه

مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات

مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم



hallen

4.20.2008

فردا بر من چگونه خواهد گذشت؟

بهار است اما هرگز بهار به این بی بویی نبوده است احساس نمی کنم که نوروز را پشت سر گذاشته ام


مدتهاست که می خواهم درباره سفرهای نوروزم به شوش و بوشهر بنویسم و کلمات جاری نمی شوند ...


هوا سخت است.


هوا سنگین است .


در این سنگینی نمی توان نفس کشید


نمی توان زندگی کرد.


مدتهاست که باورها به آسمان تاریک پر کشیده اند و در غبار شهر ما گم شده اند


مدتهاست که چهره ها در پشت نامرادی ذهن ها پنهان شده است


روزهاست که شانه ام در زیر بار سنگین چراها و نمی دانم ها خم شده است


مدتهاست که دیگر هیچ لبخندی آشنا نیست


گاه یاد دوستی به یادم می آید و بودن و نبودنش در سایه شک و دو دلی هایم برای شنیدن پندهایش و شنیده شدن حرفهای تلخم به جدال بر می خیزند.


در کنار ریتم آهن پاره های ساختمان های نیمه کاره صدای اذان نالان به گوش می رسد


خواسته های دلم برای رسیدن به خدا صف می کشند و در نفیر لا اله الا الله دعا گوی مسجد محو می شوند و به ابرها هم نمی رسند.


هوا تاریک است ، سنگین است.


دستهایم توانی برای نوشتن ندارند ، کلمات آشنا و زیبا را در هزارتوهای مغزم گم کرده ام.


دلتنگم ، برای دوستانم ، برای کودکیم ، برای مادرم که اندوهم را از لابلای نگاهم می شناخت و با ترفندی از عمقش می کاست و اکنون نگاه اندوهناکش را به نگاهم می دوزد ودر دل با هم و برای هم می گرییم


پدرم در زیر آسمان تیره شهرمان راه می رود با دستی به قلبش که دیگر به صراحت گذشته نمی نوازد و زیر لب نجو می کند و گاه گاه آه می کشد از سوز دل ، از سختی روزگار واز اندوهی که بر قلب ضعیف و نالانش سنگینی می کند


دستهایم را به زیر چانه نوزاد تازه از راه رسیده برادرم می کشم و اندوهم را در شیرینی لبخندش حل می کنم ، انگشتم را برای همراهی با اندوه من آنچنان در مشت های کوچکش می فشارد که احساس می کنم تمام نیرویش را به من می بخشد.


هوا گرفته است


احساس تنهایی می کنم


و با خود می اندیشم که هر لحظه زندگی را چگونه بگذرانم


و در این اندیشه ام که چرا باید صبر کنم برای فردایی دیگر که نمی دانم چگونه مرا در آغوش خواهد فشرد

4.12.2008

و تو برای چه می جنگی ؟



گاهی اوقات وقتی مشکلی پیش می آید که شمارا از زندگی ناامید می کند از دیگران می شنوید که شمارا به پاس داشتن سلامتی که دارید

به شکر گذاری تشویق می کنند

گاهی که در مشکلات روزمره غرق و در کوره راه های زندگی درگیرم به این فکر می کنم که این نصیحت فقط برای دلگرمی و دلخوشی از زبان مادربزرگها قابل شنیدن است

اما به طور اتفاقی دیروز در جایی بودم که فکر می کنم برای درک نعمت سلامتی و باور این اعتقاد که هیچ چیز نمی تواند به اندازه داشتن تن سالم شکر پذیر باشد بهترین مکان است

دیروز برای دیدار دوست پرستاری بازدیدی از بخش ویژه کودکان مفید داشتم

محیط بخش مخلوطی بود از بوی کودکانه و دارو و الکل ... ، تخت های محصور در شیشه و چراغ های پرنوری که بالای برخی از تخت ها روشن بود

و نوزادان لخت پوشک شده ای که بر روی شکم و یا پشت خوابیده بودند و گاهی می شد از لابلای چهره چین و چروک نوزادانه اشان درد و رنج ناشی از بیماری را به راحتی درک کرد

یکی از نوزادان به علت مشکل ریوی بستری شده بود نوزادی دو روزه که به دستگاه های متعددی متصل بود و دو دکتر و دو پرستار بالای سرش کشیک میدادند و تلاش می کردند تا با ماساژ ، تنفس و انواع راه هایی که به ذهنشان می رسید او را از درد و رنج برهانند و نوزاد دو روزه حتی توانی برای نالیدن هم نداشت

در سوی دیگر نوزادی که از کمبود کلسیم و زردی و ناراحتی کلیوی رنج می برد به رو خوابیده بود و مادر نالان و بی رمقش با قرآنی در دست و چشمانی گریان به نوزاد چند روزه اش چشم دوخته بود و گه گاهی دستانش را رو به آسمان می گرفت و از خدای خود برای سلامتی نوزاد در رنجش طلب کمک می کرد
نوزاد دیگری به خاطر تقلاهای زیادش که ناشی از رنج بیماری اش بود دائم سر می خورد وپاهایش به شیشه های تختش اصابت می کرد و تلاشش برای نجات از این وضعیت سخت به جایی نمی رسد

پزشکان نوزاد دیگری را برای جراحی آماده می کردند ، نوزادی که تن نازکش دوبارتیغ جراحی را تجربه کرده بود و می رفت که برای سومین بار جراحی شود تا شاید بتواند در این جدال سخت زندگی یا مرگ در چندمین هفته بودنش در این دنیای بی رحم بر مرگ نائل آید و بتواند زندگی کند ، شاید این خواسته او نیست اما نیاز مادری است که بی تابانه تلاش میکند تا با چشمهایش تمام محبت مادرانه اش را به نوزادش که شاید دیگر فردایی برایش نباشد ، ببخشد

نوزاد دیگری که ریه هایش خارج از بدن تشکیل شده بود و می رفت که با جراحی امکانی برای زندگی به دست آورد به آرامی در تخت خود آرمیده بود و شاید نمی دانست که چه جدال سختی در پیش دارد

محیط بخش مملو بود ازدرد و رنج

اما هیچ گله و شکایتی دیده نمی شد

هیچ ناله ای نبود.نوزادان بمیار حتی رمق گریه کردن هم نداشتند و تنها عکس العملشان در برابر این ناهنجاری ها شاید چهره درهم کشیده شده ای بود که هیچ آرامشی درونش حس نمیشد

نمی توانم بودن و درد کشیدن این نوزادان رنجور را با هیچ منطقی درک کنم و حکمت بودن و رنج کشیدنشان را بفهمم

و نمی دانم که این نوزادان بیمار تنها هدیه حکمت های پنهان خداوندی است یا نتیجه خود خواهی زنان و مردانی که مولفه های داشتن نوزاد سالم را میدانند و براثر خودخواهی هایشان تمامی راه کارها را نادیده می گیرند

اآیا این نوزادان زاییده ذهن های زنان نا آرامی هستند که از جدال با همسرانشان بیماری و رنجوری خویش را به نوزادان خویش هدیه داده اند

یا شاید ثمره ازدواج های دیرهنگام و مادران سن و سال داری است که اشتیاق بچه داشتن را سالها در دل هایشان محفوظ داشته اند و هنگامی به این نیاز پاسخ داده اند که بدنشان را یارای این پاسخ گویی نبوده است

شاید این نوزاد حاصل نا آگاهی های مادر و پدری است که ریاضت های دوران بارداری را تاب نیاورده و یا ندانسته اند و تن به خطاهایی داده اند که از خطا بودنشان بی خبرند و یا شاید
شاید
شاید
این نوزادان تنها هدیه خداوند است که دوست میدارد هدیه اش را خیلی زود از بندگانش باز ستاند تا دری را به حکمت بسته و دری دیگر را به رحمت بازگشاید



نمیدانم ، تنها چیزی که تلاش می کنم بدانم این است که ما ، ما انسانها ، ما مردان و زنانی که پیوند زناشویی می بندیم و به یکدیگر تعهد بودن میدهیم، ما مردان و زنانی که زاییده جامعه روشنفکری بی فرهنگ این روزگارانیم ، ما مردان و زنانی که مطالعه و حکمت فرصت به زندگی اندیشیدن را از ما ستانده است، ما مردان و زنان امروز که داعیه ادعاهای بی پایانمان دنیا را فرا گرفته است .ما مردان و زنانی که زندگی برایمان تفریحی است در کنار تفریحات زودگذر دیگر ،

ما ، ما ، ما چقدر در این درد و رنج نوزادان بیمار سهیم هستیم و آیا هنوز آنقدر جرات و انسانیت در درونمان زنده مانده است که به این تلخی های دنیای پیرامونمان نگاهی بیندازیم و خود را گاهی و فقط گاهی هشدار بدهیم که کاهلی های ما گاهی می تواند بستر به وجود آمدن این نا بهنجاری ها باشد وگاه با کمی دوراندیشی دنیا را ازدیدن دردورنج نوزادی دیگر و مادر دلسوخته ای دیگر خردمندانه محروم کنیم

آیا ما را هنوزتوان درست اندیشیدن هست

نمیدانم اما تلاش میکنم که بدانم و سهم خود را در زایش این نابسامانی بفهمم شاید بتوانم ... بتوانم ... بتوانم
HalleN

4.08.2008

دوباره نوروز

نوروز 87 در کنار رود دز

نوروز است
وقتی دوباره برای زاده شدن
و من زاده می شوم باز هم و باز هم و باز هم
و این بار در کنار معبد افسانه ای ، در کنار زیگورات ، در کنار چغازنبیل ، در کنار رود دز که از کنارش روان است، بر روی صخره ای سبز در کنار گندمزارها همانجا که باد جنوب روح را عاشقانه نوازش میدهد
نوروز است
و بوی خوش همه جا پیچیده است
بوی سبزه آراسته به روبان قرمز ، بوی سمنوی شیرین خاله لیلای میدان تجریش ، بوی سیب سرخ شناور در کاسه گلین آب، بوی سنجد، بوی سماق رنگین ، حتی بوی کهنگی سکه های قدیمی ته قلک ...
بوی تند ماهی های قرمز فرز حوض در تنگ کوچک بلورین ، رنگ خوش سفره زری دوزی شده به ارث رسیده از مادر بزرگ خدا بیامرز، قرآن و شمعدان خاک گرفته نقره سر سفره عقد، عکس های پاره شده و رنگ و رو رفته از دنیا رفتگانیکه دوستشان داشتی و داری یاد آنانکه دوست داشتی در کنارت باشند و اکنون نیستند ، یاد و خاطره مادربزرگ و اسکناس های لای قرآنی نویی که چشمت از قبل سال تحویل دنبالشان بود ، یاد بچگی و ذوق پوشیدن کفش های ورنی و نو ... مرحم های لحظه ای پاشیده شده به دل های داغدار ،، بوی آشتی ، بوسه های ردو بدل شده عید آغشته به نم اشک ، بوسه هایی که جایش تا مدتها بر صورتت می ماند
و صدا ، صدای همیشه جاودانی که می خواند یا مقلب القلوب و الابصار و تو با صوتش می روی به میان تمام آرزوهای کوچک و بزرگ ته قلبت ... که از هم پیشی میگیرند تا زودتر به گوش دارنده قلبها برسند ...
نوروز است و چه بوی خوشی همه جا پیچیده است
بازار گرم ماچ و بوسه ها، آغوش های باز ، لب های خندانی که ماه ها بود به خنده گشوده نشده بودند ، وصداهایی که از راه های دور نوروزت را شاد باش می گویند ، پیامک های شیرینی که هر کدام شاعرانه تر از دیگری ذهنت را به تبسمی ناچیز قلقلک میدهند
نوروز است
و چه بوی خوشی دارد امیدواری آغاز سال نو به اینکه سال نو سال توست ، سال خوشی است ، سال دست یابی به تمام آرزوهای دست نیافتنی ، سال دوباره یافتن ، سال دوباره آغازیدن ، سالی که میخواهی باشد و خوب باشد با تمام اتفاقات خوب و بد پیش بینی نشده است ...
و باد جنوب چه خوش می وزد در این آغاز سال نو بر صورتت و جای نم قطره های اشک فروریخته از ناکامی های سال گذشته و امیدهای سال آینده را بر روی صورتت خنک و دلپذیر باقی می ماند
و نوروز است
دوباره نوروز است
و اگر بخواهی و بدانی چگونه، هر روز می تواند روز نویی باشد از پس روزی دیگر
hallen

3.05.2008

و آن خدا ، همان خدا

در زندگی این شانس را داشته ام که با انسانهای متعددی دوست و همراه باشم.


گاهی خوب ، خیلی خوب و گاهی بد ، خیلی بد.


بخاطر علاقه عجیب و لذت بخشی که به اسطوره دارم ، همیشه آدمها برای من تجلی یک شخصیت افسانه ای یا اسطوره ای بوده اند.


گاهی آنقدر در این دنیای افسانه وار غرق شده ام که نتوانستم شخصیت واقعی را از مدل اسطوره ای آن تمیز بدهم.


این دنیای اسطوره ای همیشه برای من جذاب و آرمانی بوده است.


اسطوره ها گاه باور پذیر و انسانی و گاه آنچنان دور از درک آدمی هستند که در هیات افسانه نیز پذیرش آنها سخت است ، و عجیب آن است که گاهی این میزان ناباوری را دیده و تجربه کرده ام ...


پرومتئوس و اروسترات دوشخصیت عجیب و ناباورانه دنیای اسطوره و گاه انسانی هستند.دوروی یک سکه ، خیر و شر، یانگ و یین ، خوب و بد ، به عبارت بهتر هست و نیست ...


نکته جالب همیشه برایم استحاله شخصیت ها بوده است از اسطوره ای به اسطوره ای دیگر ، از این روی سکه به آن روی سکه .گرچه شاید این دگرگونی را بارها در جامعه انسانی یا حتی در افسانه ها دید ه و پذیرفته ایم اما از هیات پرومتئوس به اروسترات در آمدن نهایت دگرگونی است که نمی توانم آن را درک کنم و عجیب است که اخیرا به آن بسیار برخورده ام


انسانهایی که نقش و شخصیتی پرومتئوس گونه دارند ... در نهایت آراستگی ، مهربانی ،بخشش و نیک رفتاری ... اما انگار آنها نمی توانید خوبی های پرومتئوس را تاب بیاورد.


اینجاست که یک اسطوره جای خود را به اسطوره ای دیگر می دهد.


و در نهایت تراژدی به وقوع می پیوندد.


همان جا درست در همان نقطه که پرومتئوس در درون انسان این اشرف مخلوقات !!! به اروسترات تبدیل می شود.




درست به خاطر ندارم که نام پرومتئوس را بطور جدی برای اولین بار در کجا شنیده ام ، اما به یاد دارم که هنگامی که در دبستان کوروش درس می خواندم، آموزگارمان چندین بار با بازگوکردن داستانهایی از اساطیر ایران و یونان شگفت زده امان کرده بود.و بی شک یاد پرومتئوس و عشقش از همان دوران در یادم به یاد مانده است.


پرومتئوس همان شخصیت عجیب و دوست داشتنی و نامیرایی است که بخاطر هدیه دادن آتش به انسان مورد خشم زئوس خدای خدایان قرار گرفت و به دستور او پرومته را به قله قاف برده در زنجیر کشیدند تا عقاب جگر اورا بخورد و دوباره جگر آن نامیرا از نو می رویید و دیگر بار طعمه عقاب می شد و تکرار داستان


پرومتئوس این عقوبت سخت را بخاطر انسان دوستی خویش (در کمال ناباوری بشر در مقابل این فداکاری ) به جان خرید و نام او شاید همیشه به عنوان اسطوره خوبی و از خودگذشتگی در تاریخ جاودانه شد.


جاودانه ای شگفت


و نام اروسترات را اولین بار در کلاس استاد قطب الدین صادقی شنیدم و بعدها در کتاب های اسطوره به دنبال چیستی او بودم.


شخصیتی بس عجیب و شگفت که نقطه مقابل پرومتئوس بود، شخصیتی ترسناک ... و نکته این بود که استاد از دگرگونی این دو جاودان در شخصیت آدمی یاد کرد که برای دانشجویان تازه کار و امیدوار به زندگی در حد یک شوخی افسانه ای بود


استاد با صدای به یاد ماندنی اش به تقابل این دو اسطوره و چیستی شخصیت انسان اشاره کرد و من در شگفت از این همه اختلاف ، شگفت زده از قدرت بشری که چنین می تواند از اوج قدرت تا فرود نا انسانی را به راحتی و به آنی طی کند ، درست همانگاه که ضعف و نیستی بر او چیره می شود و او از خود بی خود ، ضعیف ، ناتوان ... هم او، همان انسان قدرتمند، همان پرومتئوس ، همان ابرمرد نیچه ... می تواند به آنی به اروسترات تبدیل شود


اروسترات همان مردی بود از اهالی افسس که سالها در پی کسب شهرت و نامداری پرومتئوس وار بود واز آنجا که به این قدرت و شهرت و نام آوری نمی رسید در پی چاره بر آمد و در شبی سخت که بنا به گفته ها مصادف است با شب زاده شدن اسکندر برای اینکه نامش همیشه در یاد ها بماند یکی از عجایب هفت گانه دنیای قدیم یا همان معبد دایانا یا آرتمیس خدابانوی یونانی را به آتش کشید و به خاکستر تبدیل کرد و به این ترتیب نام خود را در تاریخ اسطوره و بشریت جاودانه ساخت ... و کجاست تفاوت از پرومتئوس تا اروسترات ؟


میدانم و باور دارم که دنیای فانی ما ظالم تر و خشن تر از آنی است که شخصیت پرومتئوس را باور کنیم ، اما باور نمی کردم به آن بدی باشد که بتوانم این استحاله از پرومتئوس به اروسترات را به چشم خود ببینم.وقتی واقع بینانه فکر می کنم می بینم این دگرگونی همیشه وجود داشته است ، همیشه بوده است اما باور پذیری در وجود من به گونه ای بوده که نمی توانستم این واقعیت را بپذیرم و یا به عبارتی بهتر از آن فرار می کردم


این روزها که باخود بی پرده تر از پیش روبه رو می شوم و تلاش میکنم تا به کنه وجود انسانی و نا انسانی انسانها پی ببرم ،


این روزها که ابرها را به کناری می زنم تا بدانم آیا خورشید پشت ابر پنهان است یا این نور تنها سایه خورشید است که به ما می تابد ،


این روزها، این روزها ، این روزها که با خود بسیار خلوت کرده ام ، به این فکر فرو رفته ام که همیشه این دیگر گونی بوده و وجود داشته است ، و گاه در کمال ترس و نا امیدی به این فکر کرده ام که خداوندا ، آیا من نیز روزی آنقدر ازپرومتئوس بودن خود ناامید خواهم بود که آتش به دست گرفته و دنیا را به آتش بکشم.


خدایا روزی آنقدر ناتوانی بر من چیره خواهد شد که به خونخواهی نام آوری خود هست را نیست کنم تا تنها نامم باشد ...


خوب که نگاه می کنم می بینم کم نیستند آنانی که از پرومتئوس بودن خود واروسترات بودن دیگران آنقدر غمگین و خسته اند که هر روز مشعلی به مشعل به دستان عالم افزوده می شود .و یا بدتر از آن کم نیستند آنانی که هر روز در حسرت نام جاودان ، شعله های آتش را به بام کلبه های معشوقان پرومتئوس پرتاب می کنند تا شاید با خاکستر آتش خود افروخته اشان ، قلب های یخ زده خود را به سختی و در کمال شقاوت گرمی بخشند ... و اینها همان قسمت هایی از افسانه های واقعی دنیای آدمیان است که باورش سخت است و سخت و من هر روز با خود و خدایم همان خدای خدایان می گویم که


آیا شدنی است که همان خدا همان پرومتئوس بخشنده که هر شب به نیایشش او سر بر بالین می گذاردم ، آنقدر از نیک رفتاری خود خسته ویا نه ... در شگفت باشد که اروسترات وار نام خود را به بدی جاودانه کند ؟؟؟؟


خدایا نیایش مرا بپذیر و اگر این افسانه را واقعیت بخشیده ای باورش را نیز برایمان آسان بگردان ...




HalleN