12.15.2009

لذت سطحی بودن

بویت را حس میکنم
از لابلای سطورت
و ظرافت کلامت را
دستانت را در لای موهای نه چندان بلندم میکشی
لحظه ای در خود فرومیروم به افسوس موهایی که کوتاه کرده ام و الان آنقدر نیستند که ثانیه های بودن دست هایت را در لابلای تاروپودش بیشتر کنند
اما تو در لابلای موهای کوتاهم مکث میکنی
و من میفهمم که این مکث در پی افسوس من است
و چانه ام را به صورت خود نزدیک میکنی
آنقدر که نفس گرمت از میان دهانت صورت سنگیم را گرم میکند
دلم هری پایین ریخته
و ناخودآگاه لبانم ، لبانت را جستجو میکند
و تو هوشیارانه خود را عقب میکشی
ومن تلاش میکنم خواهش را از نگاهم بدزدم
سیگاری روشن میکنی
برای آلوده کردن هوا به زعم خودت و یا برای اینکه ژست مردانه ات کامل تر شود
و نگاهم میکنی
سنگین
نگاهم را میدزدم
و به دوردست خیره میشوم
برف میبارد
و من از گرما خیسم
به برف نگاه میکنم و به نگاه های گذرای آدمیان
و به اینکه کی
همه این حس ها به یک عادت تلخ روزانه تبدیل میشود
یک عادت تلخ تلخ روزانه

12.08.2009

waking life هنرانه: کانون فیلم 1



جلسه اول کانون فیلم ما با خوبی و خوشی برگزار شد
ساعت 5 بعدازظهر یک 5 شنبه دل انگیز
فیلم نمایش داده شده
waking life

فیلم پر بود از دیالوگ
و به این جهت بنظرم از مدیوم سینماییش دور شده بود
اما تکنیک فیلم بسیار جذاب بود
درحقیقت از تکنیک روتوسکوپی استفاده شده بود
در این تکنیک فیلمبرداری با شخصیت های اصلی انجام شده و سپس طی مراحلی فیلم را به انیمیشن تبدیل میکنند
برای طی کردن این پروسه سخت و وقت گیر اصولا بهتر است کارگردان دلیل قانع کننده ای داشته باشد که بنظرم کارگردان این فیلم داشت
برای نمونه می توان به صحنه های پرواز شخصیت اصلی فیلم اشاره کرد، که با این تکنیک بسیار خوب از آب درآمده بود
و یا صحنه هایی که برخی ازشخصیت ها از میمیک های خاصی برای القای مفاهیم حرف خود استفاده میکنند و با این تکنیک
سازگار بود
فیلم خیلی اگزیستانسیالیستی بود و پیرامون مباحث وجود و عدم وجود و قدرت اراده و ... صحبت می کرد و گاه گاهی با برخی دیالوگ ها تو را به چالش می کشاند
صحنه های فراواقعی مثل پرواز و میمیک های عجیب و سرعت و احساس وهم و خیالی که با این تکنیک امکان پذیر بود، اگر از  روش روتوسکوپی استفاده نمیشد یا اصلا کارگردان باید از این ایده ها (که اتفاقا خیلی هم به فیلم کمک کرده بود) صرف نظر میکرد یا فیلمی از آب در می آمد شبیه فیلم های تخیلی که چندان با مضمون این فیلم سازگار نبود
اصولا به خاطر دیالوگ های فیلم باید چند باری فیلم را دید
   آشنا بود تا از فیلم لذت بیشتری بردbefore sunset, before sunrise     باید با این کارگردان که از او فیلم های درخشان
بنظرم برای شروع کانون انتخاب مناسبی بود
بعد از نمایش فیلم و صرف چای و شیرینی تا ساعت 9 درباره فیلم حرف زده شد.

11.30.2009

سی و چندسالگی

چند روز است که سی و چند ساله شده ام
و این سی و چندسالگی خیلی غریب است
نمیدانی هنوز جوانی یا میانسال یا شاید هم آخرین روزهای عمرت باشد
مینشینی و نگاه میکنی به اینکه هنوز کلی کارنکرده داری و دانه دانه کارها را از جلوی چشمانت عبورمیدهی
کتابهای نخوانده ات را ردیف میکنی و فیلمهای ندیده ات را پشت سرهم میگذاری و دیدنی های ندیده و شغل نداشته و آینده مبهم و اینکه هنوز دراین میل مبهم هوس بچه داشتن یا نداشتن سرگردانی و به والدینت فکر میکنی و اینکه باید استقلالت را بالاخره یک روزی از چنگالشان در بیاوری و بعد به یادت میفتد که چقدر پیر و رنجورشده اند و دل نازک
به همسرت نگاه میکنی و فکر میکنی چندبار تورا رنجانده و کدام بار در دلت طوفان خون به پا کرده و تو پس تو چرا کوله پشتی ات را نمیاندازی و نمی روی تا گم شوی و بعد دوباره راهت را پیدا کنی
نکند باید شغلت را عوض کنی و چرا هنوز هزاران چیز است که نمیدانی و از فلانی و فلانی و فلانی همچنان عقبی و از فردا سخت شروع خواهی کرد
و این آخرین روزهایی است که هدر میدهی و خسته ای از اینکه الان یکسال است ایتالیایی میخوانی و هنوز که هنوز است نمیتوانی حتی یک کلمه بدون غلط با آنتلا زن ایتالیایی معلمت حرف بزنی و پی میبری که چقدر بی استعداد و خرفت و کودنی و اصلا نمیدانی برای چه زنده مانده ای به سر تا ته وبلاگت نگاه میکنی و میفهمی که حتی برای نوشتن وبلاگت هم دچار سردرگمی و فلاکتی و .... پس با عصبانیت به خودت و وبلاگت و همه جهان ناسزا میگویی و ... و میروی تا ساعاتی خودرا با هدایای تولدت سرگرم کنی

11.21.2009

تنبلي

گاهي به محتواي وبلاگم نگاه ميكنم كه از هر دري سخني گفته ام و فكر مينكنم،‌ نكند وبلاگ بايد خيلي تخصصي و موضوعي باشد مگر من چه كاره هستم كه از سينما و موزيك و سياست و انسانيت و مدنيت و ... بنويسم؟
بعد خودم را دلداري ميدهم كه نه بابا اين وبلاگ در حقيقت وبنوشت است و مي توان در آن از هي چيزي كه دل تنگم ميخواهد بنويسم
وبلاگ ديگري دارم كه دوست دارم ناشناس بماند و از آن از زنان بيشتر و گاه گاه سياست روز بنويسم،‌ نميدانم دارم به نوشتن بخصوص در اين روزهاي سرد پاييز كه بيكارم عادت ميكنم
نكند اين عادت به تنبلي است؟؟؟؟؟؟؟؟؟

11.16.2009

تنها

باش
هميشه باش
براي ديگران
و
ميدانم كه هستي
هستي
هميشه تنها
و ديگران
هيچگاه برايت نبوده اند

001 -Music - Mariza - cavaleiro monge - fado


صداي آسماني ماريزا

Mariza - Cavaleiro Monge
DarkRiva        Fado Curvo
www.mariza.com

تنها نشسته اي و مينويسي و مي انديشي تا باوركني بودنت را و خوب بودنت را
هوا تار و تاريك است
و ناگهان صداي آسماني او تنهاييت را در هم ميشكند
:و ناگهان همه حس و حالت با صدا به آسمان ميرود



دلتنگيهاي يك هاله

پريشانم و دلتنگ
به اندازه يك دنيا
در سردرگمي مطلق به دنبال گمشده ام ميگردم
از سالهاي پيش شروع مي كنم
و لابلاي خاطراتم را مي جويم
اين روزها ، روزهايي است كه در خانه نشسته ام به تنبيه خود
كه تكاني بخورم
كه از جايي كه سالهاست در آن در جا زده ام به در آيم
كه كسي ديگر باشم
نه اين خود كسل آلود غم زده
و انگار نمي شود كه بشود
همه چيز لخت است
همه چيز سست است
قلم موهايم را برميدارم
ميكشم
تمام روز
و در نهايت
هيچ نيست
جز كاغذ رنگي بيهوده اي كه حسي را منتقل نميكند
به سراغ دست نوشته هايم ميروم
به دنبال سوژه اي ميگردم
و شخصيت هايي را خلق مي كنم
به پايان نزديك مي شوم
به اول صفحه برميگردم
مي خوانم
چهره شخصيت هاي داستانم سياه است
به من دروغ مي گويند
پاره اشان مي كنم
و به سوخته هايشان در ميان شعله هاي آتش نگاه ميكنم
كتاب زبان ايتاليايي ام را باز ميكنم
ميخواهم حس حال حاضرم را به زبان ايتاليايي بگويم
هيچ كلمه اي براي روح غمزده يادم نمي آيد
كتاب را پرت مي كنم به يك گوشه دور
خداحافظ گاري كوپر را بازميكنم
انتشارات نيلوفر
يك صفحه ميخوانم
هيچي نمي فهمم
كتاب خداحافظ گاري كوپر انتشارات اميركبير
هيچ فرقي با هم ندارند
سالهاست كه تشنه خواندن اين كتابم
و هميشه سرخورده تر از پيش رهايش كرده ام
به سراغ ماهواره مي روم
كانال هاي اخبار يك و دو و سه و چهار و ... همه ديوار برلين را نشان ميدهند
ديواري كه نمادين فرو ميريزد و مردم سرخوشند
به كوچه نگاه مي كنم
گل ياسم زرد شده است
يك هفته است كه به آن آب نداده ام
احساس ميكنم دورتادور سرم ديواري فراختر از ديوار برلين كشيده اند
به سراغ مجموعه فيلم هايم ميروم
بسته بندي فيلمهاي اميركاستاريكا را برميدارم
هميشه توان ديدن فيلم هايش را داشته ام
زبت را ميگذارم
همه پلان ها را از حفظم
معركه است
بينظير است
اما من توان ديدن ندارم
احساس در آشوبگي ميكنم
سعي ميكنم به زور عق بزنم
هيچي نيست
جز تلخابه اي كه حال روحيم را وخيم تر ميكند
مي خواهم به دوستي براي گردشي دو ساعته زنگ بزنم
نازيلا حتما دانشگاه است
سوسن زيادي شلوغ است و من گنجايشش را ندارم
پرستو راهش خيلي دوراست
ليلا بچه دارد
حرف زهره را نميفهمم
فلاني را به ياد مي آورم
دختر محجبه و مومني كه در هر فرصتي آيه اي از قرآن را برايم مثال مي آورد
الان در اروپا با دوست پسرش كه همخانه هم هستند ، ميچرخد و لابد در خلال عشق بازي با جوانك فرنگي آيتالكرسي زمزمه مي كند
به ياد فلاني ميفتم
همان دزد معروف بن ساركه محبت گدايي ميكرد و آخر خودش را نيز انكار كرد
به ياد پسرك گيس بلندي ميفتم كه شعر ميگويد و روزگاري از عشق به من ميگفت
عشق به من را انكار كرد و شعرهايش را نمي دانم
شايد روزي آنها را نيز انكار ميكند
تلاش ميكنم ذهنم را ازانسانهاي فروريخته به انسانهاي فرهيخته سوق دهم
در ته ذهنم مي گردم
نامهاي آشنايي هستند
اما .... من تنها تر از آنم كه حال مرا درك كنند
به هلي هالن پناه مي آورم
و همه اينها را مينويسم
موزيك فدو گوش ميكنم
و تلاش ميكنم تا در اين نوشته خود واقعيم باشم
اما . خسته تر از آنم كه خود را تحمل كنم
.....
به تو فكر ميكنم
به تو
به تو كه ميدانم
روزي
روزي نه چندان دور
از در خانه خواهي آمد
با لبخند
با همان لبخند هميشگي و مهربان
با همان نگاه آشنا
و همان خواهي بود
همانكه من مي خواهم
و همان خواهي كرد
همانكه من در آرزوي آنم

11.07.2009

سينما

بهترين لحظات زندگي من در تاريكي و روبروي پرده نقره اي و جادويي سينما گذشته است
به گذشته بر ميگردم
ميخواهم ريشه هاي اين عشق و علاقه را بيابم
تا جايي كه به ياد دارم در خانواده ما خيلي ها به سينما علاقه داشتند
خيلي وقتها از سالها پيش وقتي همه دور هم جمع ميشديم ، به جاي حرف زدن و رقصيدن و كارهاي ديگري كه خيلي از خانواده هاي ايراني انجام ميدهند، خانواده ما فيلم ميديدند
گرچه سليقه هاي گوناگوني داشتند
پدربزرگ خدا بيامرزم به ارحام صدر علاقمند بود
پدر و مادر مادرم به سينماي وسترن و جان وين علاقه داشتند
برادرانم هم مسلما عاشق فيلمهاي انقلابي بودند مادر ماكسيم گوركي و يا منظومه پداگوژيكي ، خرمگس و ...البته در اين بين كيميايي و بهروز وثوقي جايگاه ويژه اي داشتند
مادرم به فيلمهاي تاريخي و كلا هر فيلمي كه پلاني از مسيح داشته باشد علاقه داشت
اولين بارهايي كه با فيلم بطور جدي آشنا شدم ، جداي از آنچه در تلويزيون ميديدم فيلم هايي بود كه دايي مسعودم در آپارات خانگي خودش مي گذاشت ، و در منزل مادر بزرگم اكران مي شد
شبهاي سرد زمستان سالهاي قبل از انقلاب همه دور هم جمع ميشديم و دايي با وسواس خاصي آپاراتش را روشن مي كرد و براي ما فيلم اكران مي كرد
و همه در طول ساعات نمايش فيلم از كوچك تا بزرگ ساكت و آرام بودند
اولين باري كه به سينما رفتم با برادرانم و دوستانشان بود
بچه ها مي خواستند فيلم آرواره هاي كوسه را ببينند
تلاش برادرانم براي اينكه فيلم ديگري به خاطر من پيشنهاد شود پذيدفته نشد
و من فيلم آرواره هاي كوسه را براي اولين ديدار سينمايي خود روي پرده تجربه كردم
نصف بيشتر فيلم دستان برادرم جلوي چشمانم بود
و يك صحنه عجيب در خاطرم مانده است
صحنه اي كه كوسه كودكي با كالسكه اش را از كنار آب مي بلعد
دومين باري كه به سينما رفتم خيلي اوضاع بهتري نبود
فيلم توبي تايلر در آن سالها پخش مي شد
زماني كه ما به سينما رفتيم حدودا چند ماهي پس از آتش سوزي سينما ركس آبادان بود، و همه يكجورايي ترس و واهمه داشتند
ميانه هاي فيلم آتش و دود از پشت سر ما بلند شد
همه فكر كرده بوديم كه بمبگذاري شده است
با وضع اسفناكي همه به كوچه ريختند
دقايقي بعد مدير سينما بيرون آمد و مردم شوك زده را آگاه كرد كه بمب نبوده،‌دستگاه آپارات به خاطر نقص فني آتش گرفته و هيچكس صدمه اي نديده است
برادرانم در راه سفارش مي كردند كه به مادرم در اين زمينه چيزي نگويم
من هم نگفتم ، اما خودشان در فرصت مناسبي مادرم را در جريان گذاشته بودند و پس از آن براي يك مدت طولاني كه تا مدرسه رفتن من طول كشيد سينما ممنوع بود
با وجود اين ماجراهاي دايي و سينمايش در منزل مادر بزرگ همچنان ادامه داشت
دايي بخاطر علاقه به سينما در فاميل اولين كسي بود كه ويديوي بتاماكس خريد و ما خيلي ذوق زده و حيرت زده بوديم
اكثر اوقات ما را به منزل خودش مي برد و براي ما فيلم نمايش ميداد
از هر ژانري
در آن سالهاي بي فيلمي و سالهاييكه داشتن فيلم بتاي علمي هم جرم محسوب ميشد،اجاره كنندگان فيلم خيلي حق انتخاب نداشتند ، دايي مسعود هر هفته با يك ساك از راه مي رسيد و من و امير و حميد مي ريختيم سر كيف تا به ترتيب فيلم انتخاب كنيم
و البته خوب و بد همه فيلم ها را ميديدم
گاهي فيلم ها بازاري و اكشن و فيلمفارسي بود
گاهي فيلم ها هنري و تاريخي و انقلابي
و كم كم دركنار مسائل ديگر شخصيت سينمايي من شكل مي گرفت
احساس ميكنم چيزي در درون هر انسان است كه وراي تعليم و تربيت عمل ميكند
من اگر موازي با آموخته هايم پيشرفته بودم بايد آدم منطق گرايي مي بودم با تمايلات سياسي چيزي مثل دختر مبارز سياهپوستي به اسم كه برادرم معتقد بود من بايد از زندگينامه اش درس بگيرم مي شدم
نه يك آدم علاف وبلاگ نويس :)
به هر حال همان عصاره دروني من باعث شد من به علاقه پدر در وسترن و علاقه برادران در فيلمهاي مبارزه جويانه پشت پا بزنم و يكسره به موزيكال علاقمند شوم
دنبال فيلم هاي موزيكال بگردم و جين كلي شخصيت محبوب زندگيم باشد سالهاي مدرسه سالهاي فيلم ديدن بود
يكي از شغل هايي كه در مدرسه كنار درس خواندن داشتم اين بود كه براي دوستانم كه ويديو نداشتند ،‌فيلم هايي را كه شب قبل ديده بودم به صورت سريالي در زنگ تفريح تعريف كنم
و آنها هم چه صبورانه مي شنيدند
و بعد مجتمع آموزشي سينما و كلاسهاي استاد دهقان كه بي شك از تاثيرگذارترين شخصيت ها در زندگي من است
كلاسهاي مجتمع توقع سينمايي مرا ارتقا داد و بعد دانشكده هنرو معماري و دوستان سينمايي كه در دانشكده پيدا كردم
يكي از فعاليت هايي كه هميشه به آن علاقه داشتم راه انداختن كانون فيلم بود
و يك تلاش با كمك زهره دوستم در دانشگاه كه منجر به دعوت خسرو سينايي و نمايش فيلمي از او بود
كه البته اين فعاليت ها در دانشكده اسلامي ما خيلي جايز نبود ، آقايان بيشتر دوست ميداشتند ما در حياط دانشكده بنشينيم تا دوستان ذكور را بهتر ببينم و به هر حال نظر بازي خطرات كمتري در اسلام دارد تا اشاعه فيلم و سينماي كفار
دوستمان وحيد هم تلاشهاي مشابهي كرد كه به همان جايي ختم شد كه فعاليتهاي من و زهره
در اين دو نشست كه زهره و وحيد برگزار كردند اتفاق خوبي افتاد ، شايد هم براي بعضي از ما اتفاق خوبي نبوده باشد
شايد هم نتايج منفي آن بيشتر بوده نميدانم اما نتيجه تشكيل گروهي شد از بچه ها كه هر هفته در خانه من يا شهرام گرد مي آمديم مانيفست ميداديم ، فيلم ميديدم،‌گاهي جدي مي شديم وگاهي ديوانه
اين جمع كم و بيش يكي دو سالي ادامه پيدا كرد و بعد به دلايل بسيار از هم پاچيد
گرچه هنوز گه گداري بعضي از دوستان را مي بينم و دورادور از حالشان با خبرم
هر چه بود روزهاي خوبي بود و ازهمه مهمتر اينكه هر كدام هر چه اطلاعا ت داشتيم رو ميكرديم و جمعي بود صميمي و فعال
كه نبود مكان مناسب و جامعه مناسب به بيراهه كشاندش
سالها بعد وحيد از آن جمع كانون را درمنزلش را ه اندازي كرد
وحيد يكي از باهوش ترين و خوش فكرترين بچه هاي به جا مانده از نسل ما در آن دانشكده بود
كانونش دوست داشتني و از خوش ترين لحشه هاي زندگي من بود كه دست روزگار آن را هم از هم پاشيد
آن روزهاي دانشگاه اما تنها تفريح من با دوستاني كه از دانشكده داشتم و دوستاني كه در صف هاي طولاني سينماي جشنواره پيدا كرده بودم و بچه هاي مجتمع فيلم ديدن بود
اول جمعه ها صبح ، روبروي پارك ملت كه نميدانم نامش چه بود خانه فرهنگي ملت يا چيزي شبيه آن
كه گه گاهي بيضايي يا آدم سرشناسي مي آمد و فيلمي گاه از هيچكاك يا برگمان يا ... كه ما فقط خلاصه داستانشان را در كتابهاي ناياب سينمايي يا مجله فيلم خواند بوديم نمايش ميدادند
بعد فيلمخانه ملي ايران سه شنبه ها كه از سينما شهر قصه شروع كرد و بعد به سينما آزادي و در نهايت هم به سينما صحرا رسيد
از برنامه هاي به ياد ماندني فيلمخانه سخنراني مطسفي عقاد بود كه به ايران آمده بود و از شلوغ ترين روزهاي فيلمخانه بود
بعد چهارشنبه ها خانه سينما و آقاي ملكي كه خيلي آدم دقيق و مرتبي بود و بسيار وارسته و مهربان
كم كم حوزه هنري هم به ماجرا اضافه شد
و البته گاه گاهي موزه هنرهاي معاصر و سينما تك
خلاصه هر روز هفته بعد از دانشگاه و بعدها بعد از كار روزانه با بچه ها و بيشتر از آن بين نازيلا و سوسن ياران سينمايي من به يك حوزه فرهنگي مي رفتيم
يادش به خير
ياد آقاي موسوي و خانم طاهري فيلمخانه
ياد حوزه هنري و آقاي ..... اسمش يادم نيست كه چند سال پيش بر اثر سرطان به رحمت خدا رفت
ياد فيلم هاي بعضا تيكه و پاره اي كه نمايش ميدادند و ما با ولع ميديدم
و البته ياد سيما عصر جديد و مرورهاي جشنواره ايش كه در سالهاي دانشجويي ساعت 5 صبح مي رفتيم سينما صحرا و بليط سينما عصر جديد مي گرفتيم كه در آن سالها بهترين سينماي عمرم بود
و اين سالها سالهايي بودند كه دستيابي به يك نسخه از فيلمهاي مثلا برگمان كه من آن موقع عاشقش بودم مثل پيدا كردن دانه مرواريد در صدف بود
و در تمام اين سالها از سال 69 تا به امروز كلاسهاي نقد فيلم خسرو دهقان
با شاگردان ريز و درشتي كه آمدند و رفتند و من همچنان مانده ام و فيلم هايي كه در كلاسش ديده ام و ساعات بينظيري كه در كلاسش داشتم
اين كلاس براي من كلاس درس نيست
چنگ زدن به تمام چيزهايي است كه دوستشان داشته و دارم
اين روزها با يك تلفن مي توانيم مجموعه آثار نادرترين فيلمسازان را در منزل خود داشته باشيم و با تلويزيون عريض گوشه اتاقمان با بهترين كيفيت و بدون سانسور هر آنچه دوست داريم را ببينيم
روزهاي نوجواني و جواني ما اما فيلمخانه و خانه سينما و ... تنها پناهگاههاي ما براي ديدن فيلمهاي هنري و تاريخ سينمايي بود
ياد آن روزها به خير
وحالا تكنولوژي و البته فضاي آزادتري كه پيش آمده راه دست يابي به بهترين هاي سينما را سهل تر كرده است
هرگز فراموش نمي كنم كه براي فيلم مصائب ژاندارك كارل تئودور دراير با دوستانم 5 ساعت در صف سينما ايستاديم و الان ماه هاست كه اين فيلم به دستم رسيده و حتي هنوز نتوانسته ام آنونس آن را ببينم
ياد باد آن روزگاران ياد باد

......
نمي توانم بنويسم
فرصتي ميخواهم براي انديشيدن به آنچه گذشته است

11.06.2009

كار در نيمه شب

چند روزي است در زمينه وبلاگ نويسي فعال شده ام
در گذشته هر وقت نمي نوشتم دليل خاصي داشت
مثلا اينكه دوست داشتم موضوع و فرمت بلاگ رو عوض كنم
يك بار مي شد خاطرات سفر
يك بار اجتماعي
يك بار هنري
فمنيستي
و اين اواخر هم كه گير داده بودم من بايد سياسي بنويسم
تا اينكه دو سه روز پيش به خودم نيشتر زدم كه هاله گندت بزنن خوب بمير همين چرنديات نويسي را ادامه بده ديگه
و خوب چون فعلا در منزل كار مي كنم و سرعت اينترنت هم كه بالاست مي توانم مواقعي كه كار نازنينم دارد جون مي كند و ذخيره مي شود در بلاگم بنويسم
امشب همينطور وبگردي مي كردم كه به يك وبلاگ جالب برخوردم از يك دوست قديمي
خاطرات بسياري برايم زنده شد
تجربه خوبي با اين دوست نداشتم
اما از او دلگير هم نيستم
وبه اين نتيجه رسيدم كه وبلاگ نوشتن لااقل اين خوبي را دارد كه دوستانت گاه گاهي بيايند و حال و روزت را ببينند و غمگين و خوشحال شوند
و گاهي هم بعضي جهت فضولي مي آيند كه قلم پايشان بشكند
:)
اين يك نفرين جوجه اي بود كه بسيار كارساز است
كارم تمام نشده و از خواب منگم و دوست دارم چرندياتم را ادامه دهم ،‌اما ......ميخواهم براي فضولي به سراغ وبلاگ دوست قديم بروم
پس خدانگهدار

همه كتابهاي زندگي من

در مورد موزيك نوشتم و در مورد تلويزيون دو موضوع ديگر هست كه دوست داشتم اول در موردشان بنويسم و بعد به سراق وعده هر روز موزيك ، هر هفته فيلم ، هرماه كتاب بروم
اولين كتابي را كه در زندگي خودم خواندم كتاب بزبز قندي بود
اين كتاب را مادرم برايم جلد نايلون يا به قول پيشول ناليون گرفته بود
واقعيت اين بود كه اين كتاب عشق دوران كودكي من بود و نميدانم چرا
مادرم هر روز بايد آن را برايم ميخواند
و اين مسئله آنقدر تكرار شد كه من قبل از دبستان و يادگيري خواندن و نوشتن همه جملات كتاب را مو به مو از بر بودم
نكته جالب اين بود كه دقيقا ميدانستم نوشته كجا به پايان مي رسد و به صفحه بعد مي رفتم
اطرافيان فكر مي كردند من خواندن مي دانم ، از بس كه نقطه به نقطه داستان را حفظ بودم
بالاخره خواندن و نوشتن ياد گرفتم
پدر و مادرم هميشه به هر مناسبتي برايم يا ماژيك مي گرفتند يا كتاب
تقريبا بيشتر كتابهاي كانون را داشتم
با وجود خونه خيلي كوچكمان ، اما برايم جاكتابي گرفته بودند
به همان روال موزيك برادر كمونيستم شد راهنماي من
و از اينجا بود كه شروع كردم به خواندن همه كتابهاي صمد بهرنگي
بايد اعتراف كنم كه هيچوقت داستانهاي صمد را دوست نداشتم
چون هميشه بچه هايي كه با ماشين شخصي به مدرسه مي رفتند در داستانهاي بهرنگي بچه هاي ننري بودند و خوب من هميشه با ماشين پدرم به مدرسه مي رفتم
و هميشه فكر مي كردم اگر صمد زنده بود ، حتما از من متنفر بود
بتدريج كتابهاي هانس كريستين اندرسن و بعضي داستانهاي كودكانه تولستوي به كتاب هاي صمد اضافه شد
برادرم اجازه نمي داد كه هر كتابي را بخونم
خودش انتخاب مي كرد يا برايم مي خريد
و اكثر كتابها كتابهاي كانون بودند
مثل لك لك ها بر بام
باخانمان و بيخانمان، ساداكو، پولينا، گاه گاهي قصه هاي شاهنامه و مولوي به زبان كودكانه و از اين دست
رفته رفته حس كتاب دزدكي خواندن در من بيدار شد
هر كتابي كه برادرم مرا از خواندنش خيلي منع ميكرد كتابي بود كه حتما ظرف يكي دو روز بايد مي خواندم و يادم ميايد به همين علت بود كه در اوايل راهنمايي كتاب سووشون را خوندم
نميدانم واقعا چرا از خواندنش منع شده بودم اما نتيجه منع شدن خيلي خوب بود چون من اولين شخصيت داستاني كه عاشقش شدم شخصيت مرد كتاب سووشون بود
و خيلي بيدليل با سيمين هم آشنا شدم
روش دزدي كتاب خواندن به اين صورت بود كه به بهانه امتحان جغرافي يا درس ديگري به اتاق مي رفتم در حاليكه كتاب مورد نظر را در لاي كتاب درسي جاسازي كرده بودم و شروع ميكردم ركورد كتاب خواندنم يك روز يك كتاب بود
خدايي خيلي خوب بود
بهترين اوقات كتاب خواندنم همان روزها بود
البته برادرم ساكت نمي نشست و همينطور به خيال خودش با نظم و ترتيب پيش مي رفت
از كتابهاي صمد به كتابهاي انقلابي اي مثل خرمگس ،‌داستانهاي علي اشرف درويشيان، كم كم شريعتي و جلال به ميدان آمدند و من هم همچنان كتاب هاي مورد علاقه خودم را دزدكي مي خوندم
گاهي سرم رو روي شعل گاز مي گرفتم و وقتي حسابي داغ ميشد مي رفتم پيش مادرم و ميگفتم
هايده جون من تب دارم نميتونم برم مدرسه ، مامانم بلافاصله دست ميگذشت روي پيشانيم و ميگفت واي تو چرا اينقدر داغي
و نتيجه ماندنم در منزل مي شد
خواندن كتاب و لاجرم خوردن آب ليمو شيرين تلخ
در يك دوره اي خواندن كتابهاي كلاسيك ديگر شده بود خوراك روزانه ام
ازهمان كتابهاي دختر پسندي كه به ترفندي عاشقشان مي كند
مثل بربادرفته و دزيره و جنگ و صلح و ناگزير در به در به دنبال فيلم هاي اقتباسي از رمان هاي كلاسيك گشتن
و لابلايش كتابهاي پيشنهادي امير مثل تمام رمانهاي مربوط به انقلاب اكتبر روسيه و كلا رمانهاي روسي مثل
دكتر ژيواگو، سرنوشت يك انسان ، دن آرام ،داستانهاي داستايوسكي ،‌زمين نوآباد ،‌سرزمين كف،‌كم كم كار به جايي رسيده بود كه زندگينامه لنين هم به اين ليست اضفه شد كه مي توانم الان اعتراف كنم كه دوصفحه يكي ميخواندمش
درهمين روزگاران بود كه عاشق ناپلئون بناپارت شدم فقط به اين علت كه ناپلئون هم مثل من بتهوون گوش ميكرد
و به اين ترتيب بود كه تمام كتابهاي مربوط به انقلاب فرانسه هم به ماجرا اضافه شد
از كتاب انقلاب كبير فرانسه تا تبعيدي سنت هلن و .... و اين ماجرا ادامه داشت تا دايي بزرگم كه انسان كتابخواني بود از اين كتاب خوندن هاي من بسيار لذت مي برد و شروع كرد با برادرم رقابت كردن و به من كتاب غرض ميداد
كتابهاي دايي كه اصولا آدم افسرده و نيهليست و پوچ گرا و هرج و مرج طلبي بود با خوشه هاي خشم شروع شد و به كافكا و صادق هدايت رسيد و گهگاهي سارترو خلاصه من هم مي خواندم و با خواندن هر كدام به آرزوهايم اضافه ميشد
با خواندن سرگذشت يك انسان به اين نتيجه رسيده بودم كه بايد بچه دار نشم و در عوض از پرورشگاه بچه بيارم
وقتي صادق هدايت خوندم به اين نتيجه رسيدم كه حتما بايد در پرلاشز دفن شوم و شايد هم روزي برسد كه به خودآگاهي خودكشتن برسم
از سارتر و كافكا هيچي نمي فهميد
تلاش همه خانواده براي اينكه من كتاب كليدر و اصولا كتابهاي بيش از يك جلد بخوانم بدون ثمر بود
و هنوز هم ازكتاب هاي قطور متنفرم
تقريبا هر كتابي ميخوندم بيش از آنكه با خود كتاب درگير شوم با نويسنده آن سرگذشتش و در نهايت اثر سينمايي آن درگير مي شدم
و در به در به دنبال نمونه هاي فيلم شده اش مي گشتم
كم كم ياد گرفتم كه خودم كتاب انتخاب كنم
شدم صاحب سليقه
جلال و سيمين دو ياري بودند كه ديوانه وار دوستشان داشتم
سال سوم راهنمايي در موردشان يك روزنامه ديواري درست كردم كه فقط يك روز به ديوار بود
در اين سالها هميشه با رسول در مورد كتابها و فيلم هاي مورد علاقه امان ساعتها گفت و گو مي كرديم
و او هم منبع ديگر كتابي بود كه داشتم
البته كتابخانه رسول هم بيشتر كتابهاي كمونيستي داشت
اما حرف زدن با او و بحث كردن در مورد كتابها و فيلمهاي مشتركمان بسيار لذت بخش بود
نميدانم كدام يك از اين ديوانه ها بود كه كتاب ونگوگ را به من داد
با وجوديكه از دبستان به كلاس نقاشي مي رفتم اما با خواندن ونگوگ مطمئن شدم كه من بايد نقاش بشوم و اين رشته گرافيك لعنتي از همان روزهاي آغازين دهه دوم زندگي گريبان مرا گرفت
و شدم گرافيست و نقاش مدرسه
و سيل عظيمي از بيوگرافي نقاشان و فيلمهايشان به مجموعه بالا اضافه شد
و اين ماجراها ادامه داشت تا كلاس كنكور و آشنايي با دكتر قطب الدين صادقي
آقاي دكتر تبحر عجيبي داشت كه درباره هر چيزي آنچنان هيجان انگيز صحبت كند كه دلت را از جا ببرد
در روزهاي سختي كه بايد براي كنكور آشنا مي شديم، يكبار دكتر درباره ماركز صحبت كرد
و كتاب صدسال تنهايي و آنچنان گفت با آن صداي گيرا و لحن فوق العاده اش كه پيدا كردن كتاب برايم از نان شب واجب تر شد
بعد از تعطيلي كلاس ، پريدم سمت كتابفروشي هاي انقلاب به دنبال صدسال تنهايي
و نهايتا فهميدم كتاب ممنوعه است
آن سالها نمي توانستي به راحتي افست كتابها را پيدا كني و مثل الان هم نبود كه سر هر گذري كتابهاي قديمي بگذارند و با اندكي زياد تفاوت قيمت بفروشند
اين بود كه ناكام به خانه آمدم
اولين گام تماس با رسول بود
كتاب را داشت
و همان شب برايم آورد
شبانه كتاب را خواندم و فهميدم هر آنچه تا آنزمان خوانده بودم مقدمه اي براي درك دنياي بزرگتري بيش نبوده است
دنياي گسترده اي كه همانند اقيانوس بيكران و زيباست و همچنان موجان و خروشان
اين روند ادامه پيدا كرد
تا اين روزها كه قاتل جانم شده ادبيات مينيماليستي كه ناياب است و كتابهاي ميخالكوف و براتيگان كه مي پرستمش
دونكته را بايد اضافه كنم
سال اول كه كنكور دادم رشته ادبيات قبول شدم كه راضي كننده نبود و براي اينكه از غصه نميرم برادرم حميد مرا در كلاسهاي مجتمع آموزشي سينما ثبت نام كرد
مجتمع دو حسن داشت
يكي اينكه فهميدم ‍ژانر فيلمنامه هم وجود دارد و ديگر اينكه خيلي نامهايي از زبان اساتيد و يا دانشجويان ديگر در زمينه ادبيات به گوشم مي خورد كه برايم جالب بود
نكته دوم اينكه در بررسي بالا شعر از قلم افتاده است
واقعيت اين است كه هيچوقت هيچكس دراين خانواده نبود كه خيلي شاعرمسلك باشد
اما رسول گاه گاهي شعر مي گفت و كتاب شعر بسيار داشت
از بين كتاب هاي او كه گاه گاهي به آنها سرك مي كشيدم تنها فروغ برايم جذاب بود
وبيش از اشعارش زندگي فروغ برايم جذاب بود
هنوز هم شعور شعري من به بيش از فروغ نميرسد
يا او بهترين است يا من بهتر از فروغ را نمي فهمم
به مدد كلاسهاي تصوير سازي بني اسدي با دوشاعر ديگر اخت شدم كه دوستشان دارم يكي اكتاويو پاز كه بنظرم سراسر اعجاب است
و ديگري نيما كه شعرهايش را گاه مي پرستم
سهراب از شاعراني است كه زماني عاشق شعرهايش مي شوم و زماني ديگر تحملش برايم سخت است
و البته شاملو كه گاهي بهترين است ،‌اما گاهي
و اين همه آنچيزي است كه من از شعر مي فهمم
درنهايت بيش از آنچه ميخوانم ،‌ديده ام كه ماجرايش بماند براي پستي ديگر

10.25.2009

موزيك

موزيك به نظرم عجيب ترين پديده دنياست
همان كه شوپنهاور گفته است آخر هنر است و همه هنرها به نوعي قصد دارند به انتزاع دنياي موسيقي دست پيدا كنند
به نظرم شخصيت همه آدمها را ميتوان از نوع موزيكي كه گوش مي كنند شناخت
براي من نزديك شدن به آدمها و دنيايشان خيلي از اوقات پس از آن بوده است كه موزيك مورد علاقه اشان را دانسته ام
دنياي كودكيم با نوارهاي قصه مي گذشت
نوار خاله سوسكه
نوار پينه دوزهاي كفاش و داستان موشها
كه الان جز خاطره دوري ازشان در ذهن ندارم
درست نمي دانم از چه زماني اما از زمانهاي خيلي كودكي به گوگوش علاقمند بودم
عكس هايش را جمع آوري مي كردم از صفحات رنگي و داخلي مجله جوانان يا زن روز و ... هر جا كه ممكن بود عكسي از گوگوش باشد
بيش از آنكه صدايش را بشناسم ، مجذوب ويديوها ، لباس ها و اطوارش بودم
براي من يك خدابانو بود
در پنج سالگي آلبوم كاملي از عكسهايش داشتم
و خيلي قبل از آنكه بتوانم خودم براي موزيك مورد علاقه ام تصميم بگيرم برادر بزرگم امير تصميم گرفت
سالهاي انقلاب بود
و نواري كه خيلي مورد علاقه برادرم بود نوار شهرقصه ساخته بيژن مفيد و سري نوارهاي ويكتورخارا بودو هميشه وقتي با هم بوديم با هم ويكتور خارا گوش ميداديم و او برايم از مردان مبارزي مي گفت كه دوستشان داشتمثل چهگوارا و لنين و .... مثل همه جوانهاي آن زمان كه مخلوطي از توده اي و كمكونيست و انقلابي بودند
برايم گريه نكن آرژانتين را مي گذاشتيم و با صداي بلند مي خوانديم
و بعد هم شجريان و چاووش هشت و نوار بازمانده از جشن هنر شيراز و بنان
و از بين همه اينها من واقعا به بنان علاقمند بودم
و هنوز هم نمي دانم چرا اما صدايش را بسيار دوست داشتم
و كم كم به اين ماجراهاي انقلابي نوار كانال دو و جهان بهنود هم اضافه شد
آن سالها بهنود را نديده بودم و مانند الان هم اينترنت نبود تا فورا شجره نامه انسانها را بيابي
بنابراين تا سالها بعد كه فيلم كاوه گلستان را ببينم كه در آن ثانيه هايي بهنود حرف مي زند ، چهره مسعود بهنود برايم معما بود
و اما عاشق صدايش بودم و احساس ميكردم مردي با اين ابهت و گيرايي صدا بايد موجود بينظيري باشد
و نديده عاشق و دلباخته اش بودم
و اينها دنياي موسيقي من بودند
تا اينكه در هفت سالگي در يك ميهماني به طور اتفاقي نواري از ضبط پخش شد كه به نظر من فوق انعاده بود
شب بعد از ميهماني براي برادرم با دهان آنچه را شنيده بودم زدم و او با خنده گفت به بتهوون براتون گذاشتند برقصيد و خنديد
دوسه روز بعد من يك نوار صنفوني پنج بتهوون داشتم و تا مدتها نواري بود كه گوش ميدادم
بعد به طور معجزه آسايي ويديو كه آلت جرم بزرگي بود در آن سالها وارد زندگي ما شد
و بطور اتفاقي يا شايد از روي شانس من فيلم آواي موسيقي را ديدم و شيفته فيلم و موزيك آن شدم
چون آن زمان ها از دانلود مجاني خبري نبود با يك ضبط صوت فكسني در حاليكه همه اهل منزل را به سكوت دعوت كرده بودم صداي آهنگ ها را ضبط كردم و شبها در حال كتاب خواندن هاي يواشكي با صداي خش خش فراوان دو دو شب گوش ميدادم
بهاره دوستم در اين سالها تصميم گرفت كه به مدرسه موزيك برود و من كه با مخالفت خانواده رو برو شدم به كلاس آزا د سنتور فرستاده شدم تا احساس ناراحتي نكنم و از همين لحظه بود كه مهران وارد زندگي من شد و من بنا موج عظيم و غريبي از اصواتي آشنا شدم كه هنوز شناختن و لذت بردن از آن ادامه دارد
مهران كتاب زندگي بتهوون را به من داد براي مطالعه و من به بتهوون علاقمند شدم در همين سالها فيلم موتسارت به دستم رسيد آمادئوس و اولين بار در زندگيم بود كه اپرا را شناختم
گاهي منبع موزيك من مهران بود و گاهي بهاره
كم كم به ميدان انقلاب راه پيدا كردم و از آنجا گه گاهي مي شد اپرا يا موزيك هاي كلاسيك پيدا كرد و اينطوري بود كه كلا حس موزيك من ديگرگون شد
آشنايي با دومينگو و خواندن كتاب داستان اپرا كه واقعا نميدونم از كجا گيرش آورده بودم و بعد هم سالهاي دانشگاه و راه پيدا كردن به چهارراه وليعصر و روبروي دانشكده مغازه بتهوون و آقاي كريمي كه يك آلبوم جلوي رويم مي گذاشت و من كه واقعا دلم ميخواست همه آنها را بخرم اما خوب هميشه مشكل اينه كه خواستهاي من از كيف پولم گران ترند
و بعد هم آشنايي با موسيقي فولكلور و فدو و گروه هاي عجيب و غريبي مثل باند اميركاستاريكا و گروه هاي ايرلندي و ....
و حالا من هستم با كلي باند موزيك كه عاشقانه دوستشان دارم و يك سليقه عجيب غريب كه عاشق صداي ماريزا و دومينگو توامان است
و اينكه نمي توانم حتي براي يك لحظه موزيك پاپ و راك و هارد راك و ... تحمل كنم و ناراحتم كه چرا خيلي يك بعدي بار آمدم
اما اين واقعا دست من نبود
احساس ميكنم حس موزيك درونم كاملا حسي ، دروني و خودجوش بوده است
با وجوديك سالها سنتور زدم اما حتي موسيقي سنتي هم نتوانست مجذوبم كند
در اين ميان بايد به كلاسهاي استاد اميراشرف آريانپور اشاره كنم كه هر وقت هر جا در هر دانشكده اي كلاس داشت من حضور داشتم ، حتي در انجمن فرهنگي ايران و اتريش و واقعا در سالهاي نايابي اپرا بهترين اپراهاي زندگي خود را روي پرده در انجمن ديدم و خيلي خاطره لذت بخشي از دوران دانشكده است
و اين داستان اسرار آميز من و موزيك بود
الان به صداي ماريزا گوش ميكنم و ميدانم كه اين صدا از بهشت مي آيد

10.19.2009

تفاوت ها : قبل از انقلاب برنامه كودك

براي نوشتن درمورد فيلم و كتاب و موزيك لازم ديدم مقدمه اي داشته باشم
كه در چند نوشته در مورد تلويزيون ، موزيك ، سينما و ... از خاطرات خودم به آن اشاره مي كنم
نميدانم وضعيت كتاب و به دست آوردن فيلم هاي روز و احيانا علمي و مستند در قبل از انقلاب به چه صورت بوده است
از دور و نزديك مي شنوم كه در محيط هاي دانشگاهي جلسه هاي نقد وبررسي فيلم و كتاب و گاه گاهي گردهمايي هاي دوستانه براي كارهاي فرهنگي وجود داشته است و كساني كه به هر حال طالب شناخت بوده اند جو روزگار با آنها سازگاري داشته است
از تلويزيون خيلي خبر ندارم
آنچه از خاطرات خودم در همان يكي دوسال قبل از انقلاب كه تاحدي خاطره دارم به يادم مانده است
پيرامون برنامه كودك است كه اورنگ و بهرنگ اجرا مي كردند و قسمت هايي از بچه ها بچه ها ، ننه نقلي ،‌آقا گاوه، خانم عاطفي كه با پيراهن قشنگ زرد رنگي مي نشست و قصه مي گفتو فضاي باز و دلچسب
و كارتون هايي كه كاراكترهايشان مدام در حال دادن پيامهاي اخلاقي نبودند، نميدانم اورنگ بود يا بهرنگ كه بعد از انقلاب سال دقيقا پنجاه و هفت بود كه به تلويزيون آمد و از بچه ها خداحافظي كرد
دقيقا به ياد دارم كه احساس كردم در همان عالم بچگي چيزي در دلم شكست
آن موقع نميدانستم يك جريان پيشرو و مبتكر جاي خود را به جرياني عامي و سطح پايين مي دهد
ناراحتي آن روز فقط براي مرد دنياي كودكان بود كه به او عادت كرده بودم و رفتنش براي من كه هرروز برنامه هايش را دنبال مي كردم خوشايند نبود
حتي با وجوديكه خانم الهه كه آن روزگاران بسيار جوان بود ، جايگزين خيلي بدي نبود ، اما با رفتن اورنگ تفكري سالم از سيما رخت بر بست
بعدها هم كه گمان مي كنم خانم خامنه يا خامنه اي نامي همكار الهه شد كه بسيار عبوس بود و روسري خود را به شدت پايين مي كشيد و براي من كه در خانواده اي بزرگ شده بودم كه همه به قيافه و ظاهر اهميت ميدادند نمونه آدمي بود كه شلختگي اجازه نميدهد خوش لباس باشد
واقعا در آن زمان فكر نمي كردم كه اين طرز لباس پوشيدن روزگاري دامان همه ما را گرفته و هر كس جز آن بپوشد ازخدا بدوران مي شمارندش
وقتي خوب فكر مي كنم مي بينم الهه با همه كمي و كاستي هايش نسبت به اورنگ از دختران رنگارنگ پوش بدلباسي كه اين روزها در نقش خاله سارا و خاله شادونه و خاله عسل و .... در برنامه كودك ظاهر مي شوند و چشمان بچه هاي نازنين را در سطح عميقي به دم دستي بودن و سطحي بودن عادت مي دهند بسيار بهتر است
سيماي ايران براي آشتي با مردم و بچه ها و دلبري در برابر ماهواره تقريبا راه سهل و آسان ابتذال و سطحي نگري را پيش گرفته است
از مبحث بسيار دور شدم
خلاصه كلام آنچه از سيماي دوران طاغوت !‌ حتي در سطح برنامه كودك به ياد دارم بسيار پيشرو و جدي نسبت به زمانه خود و مسئول در برابر آموزش با حفظ رعايت شعور كودكان بود
شايد توليدات داخلي به نسبت الان كمتر بود كه خوب طبيعي است ،‌اما لااقل تلويزيون بي بضاعت نبود،‌ اهل سطحي نگاه كردن به بچه هاي مردم نبود
من از جمله كودكاني بودم كه هيچوقت نتوانستم خود را از فضاي تلويزيون قبل از انقلاب به بعد از آن انتقال دهم
نكته ها بسيار ظريفند
گاهي كه به كانالهاي عربي و مسلمان نشين نگاه مي كنم در بعضي از برنامه هاي تلويزيوني و حتي در برنامه هاي كودكشان مي بينم كه حضور همه اقشار جامعه در نظر گرفته مي شود
گاهي مجري اي با ظاهري بسيار پوشيده ، گاهي خانمي بيحجاب و احساس ميكنم همه راحت حرف مي زنند و اجرا مي كنند
به همه تفكري در جامعه احترام گذاشته مي شود
در ايران حتي از همان بچگي همه به دروغ گويي تشويق مي شوند
چون همه بايد به يك طرز تفكر ديكته شده نگاه كنند و با همان بزرگ شوند
تفكري كه شايد با آنچه در خانه هايشان مي گذرد فرسنگها فاصله داشته باشد
و عجيب است اين طرز تفكر در همه چيز تجلي دارد
از دكور ، طراحي صحنه ،‌لباس ،‌نوع حرف زدن مجري ، انتخاب برنامه ‌،نوع برخورد با مردم ، از برنامه كودك تا برنامه علمي مگر در موارد خاص مجري هميشه طوري با مردم سخن مي گويد انگار فهيم تر از آنان است و وظيفه دارد پندهاي اسلامي را به آنان ديكته كند
واتفاق بدتر مواقعي است كه مجري با مردم از در شوخي در مي آيد،‌ ابتذال مجري و برنامه گاهي در حد نمي گنجد.
قصه بسيار است
و نميدانم اين كوچك ديدن و خوار انگاشتن مردم تا كي ادامه دارد... و آيا با اين قصه ها آيا شعوري براي مردمي كه منبع بهتري از تلويزيون ندارند باقي مانده است؟؟؟؟

10.14.2009

هابيل

كتاب (1): هابيل نوشته ميگل د اونامونو
كتاب روايت بيمار گونه مردي است كه خود را قابيل و برادرش را هابيل مي پندارد و گاه گاهي اين پنداررا با ذهن بيمار خويش آنچنان ادامه ميدهد كه بوي و رنگ حقيقت به خود ميگيرد
موضوع اصلي حول حسادت مي گذرد و انسان را با اصل مهم ريشه ان در گير مي كند
در داستان اشاره مستقيمي به داستان سفر پيدايش و اينكه خداوند هديه هابيل را پذيرفت و از هديه قابيل سر باز زد شده است و از همين جا بود كه قابيل كينه برادر را به دل گرفت
نويسنده از زبان قابيل داستان ، گاه گاهي انگشت اتهام را به سوي خداوند اشاره ميبرد و در حقيقت گناه اوليه را متوجه خداوند مي كند
چرا كه قابيل سرخورده از بي مهري خداوندي است ، گام اولين اشتباه را خداوند در يكسان نديدن هديه بندگانش برداشته است
واين دقيقا چيزي است كه آدمي در جاي جاي زندگي با آن روبرو مي شود
از نظر دين اسلام و عرف جامعه ايراني هميشه در اينگونه موارد از حكمت خداوندي كه عقل بشر از درك آن عاجز است سخن كفته مي شود اما اونامونو انسان خويش را در قضاوت آزاد مي گذارد و خواننده را به قضاوت كار خداوند مي كشاند
اين چالش را در داستان دوست داشتني است
گرچه گاهي روابط مبهم و منفعلي قابيل داستان را باورپذير نمي كند

يك ماه يك كتاب، يك هفته يك فيلم، يك روز يك موزيك

آدم بايد هر روز مقداري موسيقي گوش کند، يک شعر خوب بخواند، يک نقاشي قشنگ ببيند و اگر پا داد يک جمله عاقلانه نيز بگويد (گوته)
http://www.leylaa.com/ اين جمله از وبلاگ عاقلانه ها خانم ليلاست كه وبلاگي بسيار دلچسبي دارد
كه چندوقتي است دنبالش مي كنم ketabegharn.blogspot.com و ايده اي از وبلاگ
وبلاگ من بيشتر دلتنگي نويس و وقايع سفرنگار است اما از آنجايي كه اين روزها كمتر به سفر مي روم فكر كردم كمي رنگ و لعاب آن را عوض كنم
اينطوري مجبور مي شوم در هرماه هر هفته و هر روز يك كار و يك حركت جديد داشته باشم
و در عين حال وبلاگ هم مرده نباشد
پس شروع مي كنم

9.15.2009

خونه تكوني

از امروز تصميم گرفتم يك سروشكل درستي به اين وبلاگ بدهم و به طور مرتب هم بنويسم
تا كي به اين تصميم وفادار باشم نمي دونم اما يك تصميم هاي جديد دارم براي درآمدن خودم از رخوت و بيكاري
اين شما و اين هالن

7.22.2009

من و فرهاد روياها

شايد تو اين روزاي سخت كشت و كشتار نوشتن درباره مسائل احساسي احمقانه بياد اما خيلي وقته كه دلم ميخواد اين مطلب رو بنويسم
سال گذشته همين روزها بود دقيقا روزهاي وحشتناكي در زندگيم يا شايدم روزهايي كه باعث شدند قدر زندگيم رو بيشتر بدونم را ميگذراندم،‌سخت بود و من ميخواستم بگذرند با آدماي متقاوت با فكراي متفاوت يك پستي گذاشتم بنام من و فرهاد
خيلي دوستش دارم گرچه الان كه نگاه مي كنم و گاهي ميخونمش از لابلاي كلمات خودم مي فهمم كه با چه درد و عذابي اونها نوشته شدند و شايد هيچكس جز خودم معني كلمه كلمه اون پست را نفهمه كه مهم هم نيست
اون روزگار از يك دوست و رفيق شفيق بنا به دلايلي خيلي دور بودم اون در گوشه پرتي از دنيا افتاده بود و من در اين گوشه حتي به خواست من و خودش به هم زنگ نمي زديم ، همديگر را نمي ديديم ، و براي من انگار كه او مرده بود ، يك ماه پس از نوشتن فرهاد ومن رفيق شفيق به من زنگ زد،‌گريان ،‌آنقدر او را از دل خويش دور كرده بودم كه حتي صدايش را نشاختم و نامش را به اشتباه گفتم
ساعتها حرف زديم ، ساعتها و ساعتها در ميان سنگدلي من و بي طاقتي او گذشت ، خوشحالم كه زنگ زد ، خيلي زياد به اندازه تمام ستاره هايي كه از كودكي تا به امروز شمارده ام ، و بيشتر ... حرف زديم و حرف زديم و نتيجه ديداري دوباره بود و شكستن كدورتها و شروع تازه براي يك رفاقت جديد به ياد مي آورم با حسرت به من گفت در نبود من ، من و فرهاد را خوانده و بسيار حسرت خورده است كه چرا به جاي فرهاد نيست ،‌من هم افسرده بودم ، از اينكه چرا به جاي فرهاد خيال هاي من او نبود ،.... الان يكسال گذشته ، رفيق شفيقم به فاصله ديواري به ضخامت پرده اي حرير از همانها كه مادرانمان تزيين سالن هاي منزل خويش مي نمودند بيشتر ازهم فاصله نداريم ، گاهي صدايش مي كنم بلند و نمي شنود ، گاهي مي خواهم تمام روياهاي كودكانه اما زيبايم را با فرهاد با او قسمت كنم،‌گاهي از ته دل مي خواهم كه او را در دنياي خويش به خويش نزديك و نزديك تر كنم ، گاهي با اشكهايي كه تلاش مي كنم تنها هاله ببيند و هاله به سويش مي روم و از خودم و خدا ميخواهم كه فرصت جبران بدهد به هردو . ... و او رويش را سهوا !!! نميدانم به سويي ديگر ميكند و از كنارم ميگذرد، گاهي حتي از پشت پرده حرير نميبيند و اين هم او بود كه حس خوب من وفرهاد آرزوهايم را ازفرسنگها شنيده بود و درك كرده بود و مي فهميد .......خدايا چرا هميشه اينگونه است، و يا سهم من از دنيا فرهادي خيالي است كه مرا بيش از زمين و آب و هوا مي فهمد .... و فرهاد چقدر دلم برايت تنگ است ، براي اينكه وقتي با تمام وجود و همه شعف خود به سوي تو مي آيم تنها دستهاي گشاده و آغوش بازت را مي بينم كه پذيراي تمام وجود من است
فرهاد روياهاي من دلم برايت عجيب تنگ است