1.24.2008

عاشورا ، حسین یا سیاوش

یک عاشورای دیگر ودوباره همان حرف و سخن ها
بلند می شوم شنبه است
عاشورایی دیگر شده
چند عاشورا را پشت سرگذاشته ام ؟ نمیدانم
عاشورا همیشه تداعی کننده قیمه های چرب و خوشبویی بوده که آغشته به سیب زمینی های سرخ کرده و نشسته است و از هر غذایی در این دنیا اشتها برانگیز تر
قیمه هیچ وقت غذای مورد علاقه من نبوده ، اما عاشورا و قیمه هایش پراز نوستالژی حس بودن در دنیایی است که در یک روز همه با یک فکر از خواب برمی خیزند امروز عاشوراست و من فکر می کنم چگونه عاشورایم را بگذرانم

میشود در این روز در نهایت روشنفکری و تلالو افکار مدرنمان درهای خانه را به روی خود ببندیم و بی اعتقاد به هر نذرونیازی خوشحال از یک روز تعطیل به تماشای فیلم ندیده سینمای روز اروپا بنشینیم و در دنیایی تارکوفسکی وار غرق شویم
وساعتی بعد از سر بیحوصلگی در حالیکه سرمان را با تکان های بی وقفه آرشه های ویولونی که پاگانی نی اجرا می کند تکان می دهیم نیمرویی درست کنیم و با ترشی بندری سروته ناهار را هم آوریم و برای تجدید میثاقمان با مارکز پیر تلاش کنیم تا آخرین صفحات سانسور شده کتاب خاطرات دلبرکان غمگین من یا شاید بهتر بگویم خاطرات روسپیان سودازده من را بخوانیم و خیالمان راحت باشد که آخرین کتاب شرحه شرحه استاد را قبل از دیگران خوانده ایم
و آخر شب سیگاری در کنار شومینه روشن کنیم و برای بیشتر کردن حس نوستالژیکی که خواهی نخواهی به خاطر آشورا درمان بیدار شده است شمعی بیفروزیم و به یاد مادر بزرگمان که همیشه تلاش می کرد تا بارقه های ایمان وجودمان را مشعشع کند لبی به گیلاس تر کرده، در فکر فرو رویم که حسین چرا باید تنها با 72 تن به جنگ برود
و هنوز جواب این سوال را نیافته ، سوالهای دیگر
و بعد مست از این افکار و خوشحال از اینکه حال و هوایمان با یک روز تعطیل پربار عوض شده است به رختخواب برویم و باز هم به حسین فکر کنیم
چندبار این راه را رفته ام؟؟؟؟ نمیدانم تنها میدانم که، امروز عاشورا است
میتوانیم ساعت 10بلند شویم نگاهی به ساعت کنیم و به یاد آوریم که تا اذان تنها 2ساعت مانده است و ما هنوز دوربین خود را آماده شکار نکرده ایم
در حالیکه لباسمان به شانه هایمان آویزان است دوربین را بدوش می کشیم و بابندو بساط تلاش می کنیم بلندترین مانتویمان را از داخل کمد لباس ها پیدا کنیم و روسری آبرومند مشکی و به سمت میز آرایش می رویم و دستمان به رژ لب می خورد و ناگهان به یاد نگاه های خیره زنان و مردان می افتیم ، لحظه ای درنگ می کنیم ، لختی می اندیشیم و بعد لبمان به رنگ قهوه ای کم رنگی همچنان که مادربزرگمان همیشه می گفت دوست بفهمد و دشمن نفهمد آغشته می شود و سر به کوچه و خیابان می گذاریم
بارها عاشورا را در کوچه پس کوچه های کن و شاه عبدالعظیم و بازارو مروی و میدان خراسان و تجریش و مولوی و
بهشت زهرا و دماوند و ساوه و ... از دریچه دوربین نگریسته ایم
کسی به تو توجه نمی کند ، مگر هر از چندگاهی نگاه خشنی به خاطر روسری عقب رفته ات و یا چشمان هیزی از
لابلای زنجیرهای چرخان در هوا که تو را به نگاهی متقابل می طلبد یا کودکی با سر بند سبزش و علمی کوچک که رویش یا حسین نوشته و در حالیکه پدرش عرق دوست داشتن علی را در دلش زنده می کند او به دوربین تو خیره شده است و لابد با خود می گوید اینهم زنجیری است از نوع دیگر
به راهت ادامه میدهی می خواهی شکار کنی لحظه ای ناب را اما این لحظه ها همه نابند نه از چشم دوربین که از ورای تاریخی چند هزار ساله که حسین حسین گویان هر سال فضا را به خود آغشته است
چادری زده اند و شربت و شیر خیرات می کنند همه هجوم آورده اند برای گرفتن یک لیوان بهر رفع تشنگی به یاد حسین تا فاتحه ای بخوانند یا دردی دوا کنند یا بیماری نذری گرفتنشان را التیام بخشند و تو خجالت می کشی که همراه این خیل جمعیت حتی برای ارضای حس کنجکاوی ات لبی به لیوان تر کنی ، اما هوا سرد است و لیوانی شیر داغ عجب می چسبد
دستانت دکلانشور را بی وقفه نشانه می رود ، تق و تق و تق
فرصتی برای تنظیم کادرها نیست تنها ثبت لحظه ها ست ، لحظه هایی که هر سال به یک سان و یک روش تکرار می شود و تو نمی دانی این عکسها را برای چه می خواهی و پس ازتو فرزندی خواهد بود که به این تلاش تو حتی از سر بیحوصلگی نگاهی بیندازد به عاشورایی که شاید دیگر نباشد
درهمین حال و هوایی که لیوانی داغ را مردی مسن در دستان یخ زده ات می چپاند ، خداوندا چه باید می گفتی ؟ قبول باشد یا خدایش بیامرزد یا مر سی و همین نمیدانی پس تنها به لبخندی اکتفا می کنی و تند تند شیر داغ را سر می کشی تا به سمت مقر آتش زدن خیمه ها بروی
دیگ ها را ردیف کرده اند و بخارداغ قیمه همه جا را گرفته است
کودکی لباس علی اصغر را به تن کرده است و فکر می کنی نسبت علی اصغر با حسین چه بود به یاد نمی آوری و می خندی که تو در این معرکه چکاره ای
جوانک مو روغن زده لاغر اندامی با علمی بزرگ هن هن کنان پیش می آید و مردی ریشو ، از آن قسم که هر وقت دیده ای فکر کرده ای که زنش چگونه شب ها را با او به صبح می رساند نعره کشان جلوی علم را خالی می کند و حسین حسین گویان تمام وجودش را به عاشورا بخشیده است
از آن دسته که اسکناسهایش بیشمار است و افتخارش به تعداد دیگ هایی که در روز عاشورا جلوی محل کسبش ردیف می کندوحاجیان بازار به شفابخشی غذایش سوگند می خورند و تکیه اش شفاها بخشیده و تورا آبجی صدا می زند که از جلوی چشم نامحرم مردان دور شوی و از پشت مردان حرکت کنی و عکس بگیری
اذان می گویند ، خیمه ها به آتش کشیده می شود و علم ها به زمین گذاشته می شوند و حاجیان نیکوکار و یزید و عمرو اصحاب حسین و علی اصغرکان همه به چادر تکیه دعوت می شوند که ناهار عاشورا سرد نشود و زنان و مردان قابلمه به دست در کنار تکیه به صف ایستاده اند تا اینبار نیز میهمان حاجی و امامشان ، قیمه ای دیگر را به سفره های خانه اشان ببرند شاید قیمه حال روحی امسالشان را دگرگون کند
قدم زنان و فکر کنان به خانه برمیگردی دوربینت را غلاف می کنی و روی مبل دراز به دراز می افتی که آخر امروز چه روزی است؟ این مردمان چه می کنند و تو دراین بین چه کاره ای ؟ سوالی که سالها می کنی و جوابی برایش نداری زنگ خانه را می زنند در را باز می کنی و پدرت را می بینی که ظرف قیمه بدست تو را نگا ه می کند و می گوید باباجون حتما ازش بخور تمیزه حاج خانوم داده ، خوبه ثواب داره خوردنش ، شفاست
و همینطور می گوید و تو قیمه را می گیری و بو می کنی و در فکری که کدام دست ها سیب زمینی ها را پوست کنده و آیا تن این سیب زمینی ها به آب آغشته شده که گشنگی مجال فکر کردن را ازت می گیرد و با قاشق به قیمه حمله می کنی وفکر می کنی که قیمه امام حسین واقعا چیز دیگری است حتی با سیب زمینی نشسته

از خواب بلند می شوی امروز عاشورا است
ظهر عاشورا اما سرد ، سرد تر ازهمه روزهای زندگی که تا بحال گذرانده ای
نمیخواهی در خانه بمانی ، جو خانه سنگین تر از آن است که بتوانی در آن به راحتی نفس بکشی ، خانه ات از عاشورای زمستانی هم سردتر است
دوربینت را نگاه می کنی هیچ چیزی نمانده که اشتیاق ثبتش را داشته باشی و در نا امیدی اینکه این ثبت لحظه ها نمی تواند نه تو را و نه هیچکس را آرام کند از کنار دوربینت بی اعتنا می گذری
می خواهی به خیابان بزنی ، می خواهی فقط نگاه کنی می خواهی بدانی آیا می توانی در این روز آرامشی را بدست بیاوری که ماههاست بدنبال آن می گردی و نمی یابیش
شال و کلاه می کنی و بدون اینکه به اآیینه نیم نگاهی بیندازی ، لخت و کسل به دم در می روی
همسرت می خواهد همراهیت کنی ، تو می خواهی تنها باشی ، اما او نگران چشمهای هرزه ای است که برای نگاه کردن به تو در بیرون خانه در کمینند و به حسین پارتی آمده اند تا دخترک داف خوشگلی را در این عاشورای غمزده شکار کنند و به نوایی برسند و او می ترسد که در این میانه نگاهی یا دستی تو را بیازارد ، و تو نمیدانی چگونه باید از این دلنگرانی های مردانه فرار کنی پس در سکوت تن می دهی و باهم اما خاموش به خیابان قدم می گذارید این عاشورا ، عاشورایی دیگر است .سرد است یخبندان است و حتی خیرات شربت هم نمی تواند تو را به یاد لب تشنه حسین بیندازدهمه تجمع کرده اند از علم های هر ساله خبری نیست
دسته ها کوچکند و مردم در کوچه و خیابان ولوهمسرت اعتراض می کند که این عزاداری نیست و کارناوال است و تو به این می اندیشی که کارناوال هم حق مردم استو فکر می کنی در کدامین روز سال در ایران مردم مجازند که از اقشار مختلف و هرکدام بهر کاری به خیابان بریزند و خود را خالی کنند
تو این کارناوال را می پسندی و تلاش می کنی تا دیگران را محک بزنی
همه جور آدمی را می بینی دخترکان زیبای آرایش کرده ای که مانتوهای تنگ و کوتاه خود را پوشیده اند و به غمزه ای دل پسرکان مو روغن زده زنجیر به دست را آب می کنند
مرد موبلند موقری که آرام در گوشه ای به تماشا نشسته است .زنان خانه داری که به بهای نپختن یک وعده غذا به خیابان زده اند و خدا می داند در دلهایشان چقدر عشق حسین را جای داده اند
زن و مرد پیری با عصا به سمت تکیه ای که چای و خرما میدهد میروند و در چشمانشان حلقه های غم و اشک است
زنی روی ویلچر نشسته و با لبخندی اندوهگین به گوسفندانی می نگرد که به زور دهانشان را به آب می بندند برای عقوبتی سخت
زنی بچه بیمارش را در حالیکه لچکی سبز و لباسی سفید به تن دارد در این سرمای عاشورا به نیش کشیده و تند تند به سمت نامعلومی میبرد
همه جا همهمه است و داد و فریاد و تو در خود فرورفته ای و حتی ماشین ها یی را که بی محابا جلویت می پیچند تا برای لیوانی شربت از قافله عقب نمانند نمی بینی
همسرت خشمگین می خواهد تو را از این معرکه و از گزند ماشین ها دور کند و تو به فکر می افتی که
این عشق است؟ اعتقاد است؟ نیاز است؟ مرحم یک زخم تازه یا کهنه است؟ هوس و چشم چرانی است؟ تنها هیجان ناشی از برپایی کارناوالی است که در مملکت تو خودش را در لفاف عزاداری سالار شهیدان نشان می دهد؟ زنده نگهداشتن اسلام است؟ دفاع ازشهادت مظلوم گونه مردی است که بی محابا تنها با هفتادو دوتن به جنگ می رود که بودنش و اعتقادش را زنده نگهدارد؟ و تو نمی فهمی چرا؟ فکر می کنی و فکر می کنی و می خواهی اعتقاد پیدا کنی که نه این تنها یادبودی است که سالها و سالها دست به دست گشته است تا اسطوره ای را زنده نگهدارد که هرروزوهرروز در این دنیا تکرار می شود و تو به این اسطوره معتقدی و یا اینکه تلاش می کنی باز هم ایمان بیاوری به سیاوش ، به مظلومیت و بزرگی سیاوش که تنها بود تنها و غریب بدون پدر ، پدری که بزرگترین مسند قدرت در ایران بود بدون یاور ، بدون پناه که اسیر چشمان زنی شد که نتوانست بر شهوت نا روای خویش فایق آید و سیاوش برای فرار از چشمان شهوت زده این زن تن به آتش دادآتش که از ظهر عاشورا گرم تر بود و او گرمای آتش را باسرمای وجود پاک اما تنهای خودش تحمل کرد و سر بلند از آتش گذشت و بزرگوارانه برای احترام به وطن ، به پدر ، و فرار از شهوت زنی که جای مادرش بود ترک دیار کرد و سالها در سیاوشگرد در تنهایی و دور از شهر و دیار گوشه عزلت اختیار کرد و نهایتا به دست افراسیاب و به خونخواهی او از ایران زمین بزرگ سر از تنش جدا شد و از خون به زمین ریخته اش پر سیاوشان رویید که هنوز که هنوز است مرحم زخم های بیشماری است
سیاوش تنها بودنه یاری داشت و نه یاوری و فکر می کنم که کدامین یک از ما حاضریم برای اثبات بودنمان و نه تنها بیگناه بودنمان حتی چشم به آتش بدوزیم این عاشورا ، برای من سوگ سیاوش بود و من در این فکرم که آیا هنوز مردمانی در ایران زمینمان پیدا می شوند که سیاوش گونه از درون آتش بگذرند و پاکی خویش ثابت کنند
آیا پاکی ای باقیمانده است که ما در پی اثباتش باشیم
چه فرقی می کند این کارناوال شادی کودکانه دختران و پسرانی باشد که نه سیاوش می شناسند و نه حسین و در پی لرزش دلشان هستند و تشنه لبی گناه آلود که لختی شهوت وجودشان را بگیرد و از خود بی خود باشند ، یا نگاه گریان مادری که سوز فرزند مریضش دلش را پاره کرده و قابلمه بدست بدنبال نانی نذری است که شفای تن فرزند کند یا دلسوخته ای که نمی داند برای چه برروی زمین خدا گام برمیدارد یا من که نمی دانم کیستم و چیستم و بکجا می روم و برای چه می روم و افکارم پریشان پاکی سیاوش است ویا مظلومیت حسین
و اصلا پاکی و مظلومیت باقیمانده است که من دلنگرانش باشم ؟ گنگ تر و خسته تر از هر عاشورای دیگری به خانه برمی گردم و هنوز تکلیفم با حسین و سیاوش و مردمان سرزمینم و خودم تاریک و سیاه است که زنگ در به صدا در می آید و پدر لبخندزنان و پیروز از فتح قیمه امام حسین با ظرفی نذری دم در ایستاده و توصیه می کند که بخورم تا غم و افسردگی از دلم بیرون برودروی زمین می نشینم و قیمه داغ با سیب زمینی سرخ کرده نشسته را که خوشمزه ترین قیمه دنیاست می خورم همسرم نگاه می کند و در حالیکه عاشورا برایش کارناوالی دیگر است و یا شاید خاطره ای دور از پدرش که نذر روزهای عاشورایش قیمه بود در این ناهارخوران ظهر عاشورا با من سهیم می شود و بعد دم کرده از پلوی نذری در کنار گرمای مطبوع شومینه که شعله هایش داغ است به داغی ظهر عاشورا می خوابیم و من خیره سرانه دوست دارم رد پایی از سیاوش را در این روز بیابم و آرام بگیرمچه فرقی می کند با یاد حسین آرام بگیرم یا سیاوش؟ اما ... لجوجانه به سیاوش فکر می کنم ... حتی اگر جلال ستاری رد پایی از او در این روز نبیندباز هم به سیاوش فکر می کنم اما سیاوش از دستانم رفته است ، او تنها ست ... سیاوش پاک است ومن مسرانه می دانم که در این تنهایی و پاکی سالهاست که هیچکس همتای او نیست

1.18.2008

برای بنیامین و تی یام عزیز


گاهی اوقات بعضی ها حتی وقتی هنوز خیلی بزرگ نشدند ، کارهای بزرگی میکنند که آدم هایی که خودشان را بزرگ می دانند و عاقل، از انجام اون کارها عاجزند


سبک مختلف حرکتی انجام دادند که به یکباره من را از جهنم سوزان به بهشت برد


دو جوان دانشجو که وقتی بهشان نگاه می کنی فکر می کنی تو را نمی فهمند ولی وقتی باآنها زندگی می کنی می فهمی دنیا چقدر زیباست که چنین کسانی در آن نفس می کشند
و آنوقت از خدا میخواهی که همیشه آنها را برای تو و برای دنیایش نگهدارد


بن گوئن و تیم گوئن همان دو تا هستند
بن گوئن در یک شب خیلی خیلی سخت یک شبی که برای من تمامی نداشت یک شبی که فکر می کردم پایانی برای آن شب وجود ندارد ، شبی که من فقط هذیان می گفتم به من نگاه کرد و در سکوت قشنگش سر من را روی شانه های نرمش گرفت و من تا آنجا که در توان داشتم گریستم
بن چند روز بود که فقط به من ، هذیان های من و گریه های من در سکوت نگریسته بود


هیچ کلامی بین ما در اون روزهای سخت ردوبدل نشد ، به هیچ سوال من جواب نداد ، هیچ قضاوتی نکرد، نگاهش اما نگاه بود
نگاه خود خدا انگار


و بعد در اون شبی که دیگر فکر می کردم دنیا تمام شده و از شدت نا امیدی منفجر شدم ، شانه های مهربانش را به من داد
برای ساعتها ، ساعتهایی که در یک سکوت سخت گذشت ، شانه هایش در این دنیای به این بزرگی تنها محل امنی بود که من درآن شب سخت داشتم


شانه هایی که هیچگاه از یاد نمی برمشان
شانه هایی که بوی خوشش تا ابد با من خواهد بود


شانه هایی که به گرمی همه محبت های گرم روی زمین خوب خداست
ای بالاترین شکر که این شانه ها را به من ارزانی داشتی
من بعد ازآن ساعتهای سخت ، سر بلند کردم وبعد خندیدم


چون آن شانه های مهربان دیگر غمی در دلم باقی نگذاشته بود
چون آرامشی در آن نگاهش بود که همیشه به احترام آن نگاه وآن سکوت وشانه های امنش در کنارش و برایش خواهم ماند

و تیم گوئن


جوان سرخ و شوخ و شلوغی که در شب نا آرام دیگری به گفت و گوی شاعرانه ای با من برخاست که یکسره از این دنیای خاکی به دنیایی رفتم که همه اش فانتزی بود و خیال و عظمت
دنیایی یکسره جدا ازهمه این ناگفته های زمینی ، دنیایی که تو را یکسره از هر چه ناهنجاری است جدا کرده ، به خلوتی می برد که روحت در آن به پرواز در می آید و او با گفته هایش روحم را ساعاتی به پرواز در آورد


و سپس از من گفت و دیده هایش از من برایم شگفت آور بود ، از منی که نمی شناختم


و از زن بودن و از مادر بودن و از معصومیت نگاه مادرانه ای که خداوند از من دریغ کرده است و او آن نگاه مادرانه را در مادران چه خوب میدید


آن شب شبی بود به یاد ماندنی که همه این گفته ها در کنار خلیج همیشه آرام فارس و در زیر نسیم خوب جنوب زده شد


و آن شب من قسمتی از خود را دیدم که هیچگاه ندیده و نشناخته بودم


برای هردوی شما از خداوند مهربان که همیشه بوده و هست و خواهد بود بهترین ها را آرزو می کنم
باشید همیشه وهمه جا پایدارو پابرجا



سرزمين تلاش

جنوب سرزمین تلاش است

تلاش ، تلاش و تلاش
روی اسکله راه می روم هوا سرد است وسوز دارد. مردان بومی برروی خاک نشسته اند و درحال ساختن تورهای سیمی هستند
من با دوربین به سویشان میروم، می خندند و مرا به چای دعوت می کنند

از نزدیک به دستانشان خیره می شوم با ابزار و نوک انگشتان چنان سیم ها را درهم می پیچند که رد دستشان را گم میکنی .سریع و چالاک تورها را برروی هم می چینند و درها را درکناری دیگر

یکی ، دو تا ، سه تا .... انبوهی از تور برروی هم چیده شده که در وقتی به آن خیره می شوی فقط پیچش سیم ها را می بینی به پیچیدگی کلاف زندگی




مردانی جوان گاه آنچنان جوان که دوست داری آنان را به سرعت از آنجا دور کنی و به روی میزهای درس بنشانی اما نمی توانی، در حال حمل تورها به انتهای اسکله هستند

به دنبالشان میروم انبوهی از لنجهای زیبای دست ساز مردان جنوب که در رنگهای گوناگون در کنار اسکله لنگر انداخته اند و گاه با طنابی به دور سنگی جایگاه خود را حفظ کرده اند

تورها را یکی یکی به روی عرشه لنج می برند از روی تخته چوبی که از روی آب از اسکله تا لنج با ارتفاعی زیاد کشیده شده اند

به داخل لنج می روم با کمک مردی جنوبی که نمی توانست از روی شرم به راحتی دستانم را برای کمک بگیرد اما بی محابا دستانم را به دستانش سپردم تا با پینه ها و زخم های دستش آشنا تر شوم
مرا به داخل لنج می برد و همچون کودکی از لنج به زبان بومی برایم می گوید، به نظرش می رسد که قسمت آشپزخانه باید برای من جذاب باشد ، مرا به سمت آشپزخانه کوچکشان می برد و با اشتیاق اجاقی را که در روزهای دوری از خشکی بر روی آن غذایشان را می پزند نشانم میدهد



می پرسم چه مدت برای ماهی گیری درمیانه آبها هستید .می خندد و می گوید اصولا ده پانزده روز، اما ما چون تنبلیم (کلمه رایج تری را به کار میبرد) نه روزه بر می گردیم
می گویم دلتنگ خانواده نمی شوی؟ می خندد و در جوابم می گوید: آنها عادت کرده اند

و از دلتنگی خودش هیچ نمیگوید

انگار او که تمام این روزها و شب ها را در میان آب و در انبوه خطرهای ناشی از شغل شرافتمندانه اش سپری میکند هیچ دلی برای تنگ شدن ندارد
یا شاید دلش برای ماهی هایی تنگ میشود که نتوانسته صید کند تا شکم فرزندانش را سیر کند



یا شاید دلش برای شبی تنگ است که بتواند بدون دغدغه نان فردای زن و فرزندش سر بر بالین آسایش بگذارد

دیگر وقت رفتن است هنگام خروج و عبور از تکه چوب باریک حدفاصل میان اسکله و لنج خجالت می کشم که بترسم
و نگران این که آیا همه این ده مردی که فردا عازم آبهای نیلگون زیبای خلیج همیشه فارس هستند به سلامت بر می گردند

برمیگردند تا دل خانواده هایشان را از دلتنگی در بیاورند

زنان دلتنگی که احیانا در این ده روز اشکها می ریزند و خرما می چینند و فرزندانشان را به نیش می کشند و هر غروب به خلیج خیره می شوند که شاید لنجی آشنا را ببینند که با ده مرد لنگر می اندازد بر خاک خوب زمین خدا




دوباره زاده شدم




هالی هالن در یک شب ۲۵ دسامبر دوباره زاده شد

این اسم اقتباسی است از نام استاد وودی آلن که نگارنده شباهت عجیبی به او دارد






هالن


چه وقتی که می خندد و چه وقتی می گرید
دراین اواخر بسیار گریستم و بسیار خندیدم
گریه ها ناشی از خراش های کوچک و بزرگی بودند که به علت اینکه همیشه در هنگام راه رفتن زیگزاگ راه می روم بر تن و بدنم نقش می بنند

در هنگام راه رفتن آنقدر در تفکرات خیالات و اسطوره های ذهنی خویش غرق می شوم که نه ماشین ها و نه آدم ها هیچکدام را به درستی نمی بینم
اطرافیان بر این باورند که ممکن است در بین چرخ های یک ماشین و آسفالت خیابان همچون یک فرسک هنری خودنمایی کنم
وقتی دوباره بر اثروزش بادهای برخاسته از آبهای نیلگون خلیج فارس زاده شدم و چشمانم دوباره به روی دنیای دوست داشتنی گشوده شد فهمیدم که اشک هایم آنچنان از چشمانم سرازیر می شوند که کاملا بیننده متوجه نمایشی بودن اشکها می شود و گاه آنچنان دیوانه وار می خندم که گاه چند بار لیوان های خانه ها را بر اثر این خنده ها شکانده ام
اما خوب این هم روشی است هالنی وار


هالن



هال - اول




هال - ال - اول
بوشهر ،‌ اول ،‌ ال،‌ بن ،‌ رال و آر را به اندازه یک دنیا دوست دارم

دلم برایشان همیشه تنگ است
و همیشه در قلب من هستند