9.04.2007

(پنجمین سالگرد ازدواج هال و رام (۱

هفت شهریور سال1386 پنجمین سالی بود که من و آقای رام رفتیم تو شناسنامه های همدیگر ...
بارها گفتم که شاید برای خیلی ها از جمله آقای رام مناسبت ها خیلی مهم نباشند.
اما من بیماری عجیبی در ارتباط با سالگردها ، تولدها و خلاصه هر مراسمی دارم.
وقتی مدرسه می رفتم یکی از تفریحات جدی من این بود که میگشتم سالروز تولد و وفات آدمهای مهم را گیر می آوردم یا مثلا جشنهای ملیت های مختلف یا روز اختراع و یا کشف خاصی را پیدا میکردم ودر تقویم جیبی خودم می نوشتم .
از حافظ گرفته تا بتهوون و ناپلئون و انقلاب فرانسه ، کشف الکل یا سالروز کشیده شدن یک نقاشی مهم ، جشن مهرگان یا عید پاک خلاصه تمام تقویم پر میشد با این مناسبت ها و جالب بود که سعی میکردم هرروز به مناسبت روزش کاری انجام بدهم.
مثلا سالروز تولد یا مرگ بتهوون یکی از کارهای بتهوون را گوش میدادم .
یا یادم میاد یک بار روزی که مربوط به یک مناسبتی در ارتباط با سیمین دانشور بود تصمیم گرفتم سووشون را بخوانم.
برادرم اکیدا مخالف بود که من در 14 سالگی سووشون بخونم ...
نمیدونم برای چی ، اما به هر حال شب امتحان بود و من کلی درس داشتم اما خوب وقتی گیر میدادم دیگر هیچی مهم نبود ، بنابراین کتاب سووشون را لای کتاب درسیم جا سازی کردم و تا نیمه های شب همه کتاب را خوندم.
هر بار هم که کسی در اتاق را باز میکرد جوری کتاب درسی را نگه میداشتم که سووشون پیدا نباشد.
واقعا یکی از لذت بخش ترین کتاب هایی بود که خواندم.
فوق العاده بود، البته فکر میکنم نحوه خواندن کتاب هم در این لذت بی تاثیر نبوده باشه.
ولی به هر حال اعتقاد داشتم رسالتی در این سالروز  دارم که باید به انجام برسه و اون زمان از نظرم به انجام رسیده بود.
تقریبا برای هر سالروز مهمی یک کار مشابه میکردم.
الان که به گذشته نگاه میکنم می بینم که این بازی برای من  هیجان انگیز و بسیار لذت بخش بوده جوری که قسمتی از زندگیم در گذشته که بهش نگاه میکنم حس خوبی را در من بیدار میکند.  
الان هم قسمتی از این دلبستگی به مناسبت های روزانه با من هست.
شاید همه این دلبستگی یا نوستالژی را وقتی سالها از مدرسه رفتنشان گذشته با آمدن اول مهر تجربه میکنند. 
همه این ها را گفتم که بگم این پنجمین سالگرد چقدر برای من دوست داشتنی و حائز اهمیت بود.
هال خانوم

8.24.2007

(پنجمين سالگرد ازدواج هال و رام (۲

بالاخره آرزومون بر آورده شد، البته با 5 سال تاخیر.
راستش من و رام خیال داشتیم که برای ازدواجمان مراسمی نگیریم و دو تایی بریم شیراز و در زیر سایه کوروش بزرگ و درکنار روح بزرگ شاعرانه حافظ با هم عهد ببندیم که همیشه در کنار هم و برای هم باشیم وبمانیم.
به همین سادگی ، در کمال سکوت و دور از هیاهو.
اما خوب قسمت نبود.
5 سال گذشت و در شروع این پنجمین سال با هم بودن تصمیم گرفتیم این عهد را در قرارگاه دوست داشتنیمان تکرار کنیم.
بنابراین به شیراز سفر کردیم.

هال و رام در تالار آیینه نارنجستان قوام
هال و رام در تالار آیینه نارنجستان قوام



هفتم شهریور به حافظیه رفتیم و برای هدیه سالگرد ازدواجمان کتاب منشور کوروش را خریدیم که به گنجینه هدایای ازدواجمان اضافه کنیم.
این سفر از قشنگترین خاطرات زندگیم بود.
شیراز – فارس جایی است که با شما از بزرکی و ابهت ایرانی بودنتان سخن می گوید.
هر آنچه را سالهاست از نیاکان خود گم کرده اید به شما باز میگرداند.
شما را به گذشته ای میبرد که به بودنش و بودنتان افتخار کنید.
و حافظ در این بین رابطی است بین این گذشته و خود خودتان. 
هفت شهریور سال ۸۶ در میانه شهر تاریخی و باستانی بیشاپور قدم زدیم ، در کنار ستون های یادبود ایستادیم ودر معبد آناهیتای همیشه بزرگ به آب قسم خوردیم که روحمان را از زنگار پلیدی ها بزداییم وسپس   ساعاتی در اندیشه بزرکی این سرزمین فرو رفتیم.
غروب هفتم اما لحظه دیدار با شیخ الشیوخ پاسدار اندیشه های لطیف و صاحب سخن و سخن وری حافظ بود.
و چه لحظه بزرگی است وقتی زیباترین پیوندهای زندگی خود را  در کنار روحی بزرگ به یادمی آوری وسراپای وجودت در جوارش خواهش و نیاز است.
 
هال و رام در کنار حافظ آرام می گیرند.
هال و رام در کنار حافظ آرام می گیرند.
صدای حافظ را می شنیدم که چه عاشقانه در گوش شاخه نباتش بهترین غزل هایش را زمزمه می کند.
و من سرشار از این سفر بازگشتم.
سرشار از عشق و امید باشد که خدایان مرا در پیمایش بهترین مسیر زندگی یاری کنند.


چند عکس که هال رام خودشان از خودشان باهنرمندی تمام گرفتند (برای عبرت سایرین):


هال رام در عفیف آباد (1)
                                                   هال رام در عفیف آباد (1)
                                          توضیح : دوربین در دستان خانوم هال است



هال رام در عفیف آباد (2)
                                                 هال رام در عفیف آباد (2) 
                                        توضیح : دوربین در دستان خانوم هال است


هال رام در جهان نما عشق و حال می نمایند.
                                 هال رام در جهان نما عشق و حال می نمایند.
                                          توضیح : دوربین درروی یک ستون سنگی است.
                                         این عکس قبلا روشن تر بود به تدریج تیره شد.


هال سفردوست


6.28.2007

و هرمز در همین نزدیکی است ...

نقبی به تاریخ میزنم تاریخ نه چندان دور ...
عید 1386 در جنوب ایران  خلیج همیشه فارس:

همیشه بر این باورم که جنوب ایران در خود شگفتیهای کم نظیری دارد که برای کشف آنها میتوان همچون محققی عاشق سالیان دراز وقت صرف کرد:
اکنون نیمه های شب است همسرم خوابیده و من به کشف این جهان پر رمز و راز در لابلای خاطراتم از نوروز 86 می پردازم:
اینجا جنوب است : گرما ، خورشید و خلیج و بوی ضخم دریا ...
 زنان با روبنده و لباسهای رنگین که چون در خلیج فارس از این سو به آن سو می غلتند و دلربایی می کنند .
و من مستم ...
اگر باد جنوب از فراز یک اسکله سنگی چون سیلی مهر آمیزی به صورتتان خورده باشد می دانید چه میگویم.
آری اینجا همانجاست که همیشه در آرزویش بوده اید .
چشمانم را می بندم ، را ه میروم ، صدای مرغکان دریایی گوش نواز است .
ومن به خود می نالم که چرا دنیا ازهمین لحظه باز نمی ایستد .
از این لحظه که دوست داری تا ابد با تو باشد ...
اینجا آخر دنبا نیست اینجا جنوب است .بندر عباس ...
همانجا که تندی غذاها و گرمی  خلق آدمهایش هوش از سرت می پراند...
همه چیز جوشان است ...جوشان به حد اعلا
بازار ماهی فروش ها و بازار محلی که درآنجا فاطمه خانم زن آقا موسی ادویه های تندی میفروشد که به گفته خودش به تندی خلق اقا موسی نمی رسد...
و تمبرهایی که طعم قلیه ماهی شما را تضمین می کند...
کافی نیست به جنوب تر می روم ...
به قشم می رسم ، بعد از سفری ماجراجویانه با اتوبوس دریایی که گویی مانند یک هواپیما بر سطح آب پرواز میکند ...
و من در فکر کوسه های زیر پایم هستم ، که به قشم میرسم...
گرما برتن می تراود ... 
وقت تنگ است وشروع میکنم باید همه علامتهای قرمز روی نقشه را درنوردم نمیخواهم از نقشه توریستی که در ابتدای سفر ت هیه کرده ام جا بمانم ...
از جنگل حرا شروع میکنم ، یکی گفته بود و بهشت در همین نزدیکی است ، مقصودش بی گمان حرا بوده است ، با درختانی تنوع طلب که روز وشب را در درون و بیرون از آب می گذرانند.
مردی جنوبی ، امیر خان برایمان از قدرت درختان جنگل و خاصیت تصفیه ریشه هایش می گوید و در همین آن گل خورکی را بسویمان نشانه می رود .
از گل خورک وحشت کرده ام اما باید روی این ماسه های لغزان که ساعاتی بیش میهمان خشکی نیستند راه رفت .
راه می روم و فقط اینجا در این نقطه از ایران است که آنقدر با طبیعت یکی شده ام که نمیخواهم از پیشم برود ...
جنگل حرا
گشنه ایم در این سوی دنیا تنها غذایی که به ما میدهند سوسیهایی است که زنی از روستای طبل در لای نان لواش محلی پیچیده و به ما می فروشد ...
 والحق تمام توانش را بکار برده که این لقمه کوچک به تن مشتریش بچسبد...
اینجا جنوب است همانجا که وقتی خوب نگاه می کنی لاک پشت هایش را می بینی که برای زایمان از آب در آمده اند ، آنها اشک ریزان می زایند ، ...
و من هر چه فکر میکنم نمی فهمم که در این لحظه درد زایمان همسرانشان در چه حالیند ...
این جا همانجاست که دره ستار ه هایش شب ها میهمان تمام ستاره های آسمان است ...
 و دره ای دارد  با اشکال تو در تو و باورنکردنی .... دره چاهکوه
  
                    دره چاهکوه

با چاه های عمیق که پرنده ها در لابلای این اشکال لانه کرده اند ...
تلاش می کنیم بیشتر در دل کوه فرو برویم که با حمله پرندگان از حرکت باز می مانیم ...
و در عمق جزیره جلوتر می رویم ...
و در آن سوی این کوه های تو در تو به منطقه نمکدان می رسیم و غار نمک ...
که شوری زیباییش دلت را می زند ...
اینجا همه چیز دیدنی است کوه ها ، دره ها ، چاه ها ...
مقبره تم سنتی که پیری از قشم بوده ، درخت زیبای لور ، چاه های تلا ،قلعه پرتقالیها و در نهایت به دیدن دست ساخته مردان جنوب میرویم :
کارگاه لنج سازی است
اینجا در کنار ساحل لنج هایی به ارتفاع 30 متر در کنار خشکی منتظرند تا چندی بعد  کف به آب بیاسایند.
از اوستا کار لنج ساز اجازه می گیرم و به سختی از نردبان لنج که کاملا مردانه ساز است بالا می روم ...
و اینجا تنها زیبایی است ، آرامش است و همه آنچیزی که مدتها ازش دور بوده ای اما در دل آرزویش می کردی ...
آقای رام و اوستا کاران لنج ساز
چشمهایم را می بندم و می گشایم ... به هرمز می رسم...
خدایا پایان جهان را در همین نزدیکی ما خلق کرده بودی ؟
جزیره هزار رنگ که چون لنگر کشتی در آبهای آزاد روانش کرده ای ...
ایکاش این دنیا همه اش هرمز بود ....
سالها در آرزوی دیدن تمام دست ساخته های بشر از نقاشی تا معماری کتابهای هنر را ورق زده ام و در حسرت دیدار بازمانده های هنری دنیای باستان و شگفتیهای هنر نو با خود درگیر بوده ام و نمیدانستم که میتوانم در همین نزدیکی به دیدار شاهکار نقاشی خداوند بروم ...

خداوند هرمز را با رنگهای زرد ، سیاه ، سفید ، قرمز ، سبز ، آبی و نقره ای نقاشی کرده است .
با آهوانی زیبا در این سوی و آن سوی ....
و دخترکانی رنگارنگ که  به تو صدف و مرجان می فروشند ...
نه او گفته بود و خدا در همین نزدیکی است .
چه راست گفته بود در همه مدتی که به دنبال خدا میگشتم ، او به نقاشی هرمز مشغول بوده برای من وقت نداشته است ...

                 نقاشی خداوند
باید برگردم.
عمر کوتاه سفرم به پایان رسیده است ...
میخواهم برای خود سوغاتی به تهران بیاورم ...
پس تن خود را به دستان زن نقاش جنوبی می سپارم ...

                      نقاشی زن حنابند

بر تنم نقش می کشد ... با حنا ...
و من با بوی حنا و نقش های زیبای زن حنا بند بربدنم  به تهران می آیم ...
ودر همان را ه بازگشت می فهمم که  چه زود دلم دوباره برای جنوب تنگ شده است ...
همان جنوبی که خداوند در حال نقش کشیدن بر سنگهای هرمزش بر بالای خلیج فارس سایه افکنده است .
                     خانوم هال

5.13.2007

به کدام پزشک اعتماد کنيم

هنوز در استراحت هستم.
چندین دکتر عوض کردم و هر کدوم یک چیزی بهم گفتند.
باید عمل کنی وگرنه قطع نخاع میشی یا فلج میشی یا میمیری یا بعضی ها میگفتند با استراحت خوب میشی . بعضی با ورزش موافق بودند بعضی نبودند.
خلاصه حتی دو تا دکتر در تهران بزرگ پیدا نشد که متفق القول باشند.
از همه بدتر اینکه دکترهای عزیز در این مملکت مردمی وقتی ازشون سوال میکنی برای جواب دادن بهت نگاه نمی کنند و تقریبا باید باهاشون دست به یقه شد تا از سر دلسوزی بهت جواب بدهند.
به هر حال به یمن وجود دوستانی که قبلا این بیماری را داشتند تونستم بهترین دکترها را پیدا کنم .
و با وجود وقتهای سالیانه که میدهند به زور خودم را تو مطبشان بچپونم .
فعلا قراره جراحی نکنم و مدارا کنم .
هنوز پاهام بشدت می سوزند و پشت کامپیوتر نشستن برام دردناکه.
از همه بدتر اینکه میترسم.
درضمن مجبورم کارم را یا رها کنم یا اینکه اگر رییس موافقت کنه نیمه وقتش کنم.
و منتظر بشینم یا بدتر بشم یا بهتر.
بیماری من یک بیماری ساده و شایع است که خوشبختانه با عکس و تجهیزات عکس برداری به راحتی قابل تشخیص است فقط بحث بر سر مداواست .
در این مدت به فکر بیچاره هایی بودم که بیماری های سخت - حاد و ... دارند که با این وضعیت نابسامان پزشکی در این کشور چه میکنند.
البته این مطلب باعث نمیشه که تبحر و دانش دسته ای از پزشکان را که واقعا با علم کار میکنند نادیده بگیرم .
اما در مجموع وضعیت عجیب است.
کمرم میسوزه و باید برم
هال حال ندار بی حال

4.28.2007

سلامی از يک بيمار

سلام

مدتهاست که ننوشتم.

حالا مینویسم:

سال نو مبارک.

سفرهای نوروزی به سلامت.

شاد زید و پایدار...

و اما علت ننوشتنم:

بر اثر فشارهای وارده در سالهای اخیر ، نشستن های مداوم بر روی صندلی های صد در صد استاندارد شرکت های استاندارد عزیزی که در حال فعالیتند ، عصبی بودن (بی دلیل شاید) ، کار مداوم  ، ورزش نکردن به اندازه کافی ، فعالیت های خارج از ظرفیت بدن، بد نشستن ، بد خوابیدن، و ...

دچار دیسک شدید کمر شدم.

البته نمیدونم این جمله چقدر درست بود، اما از توضیحات دکتر کم و بیش اینطوری فهمیدم که مهره های ستون فقرات جابجا شده و یک حفره هایی پر شده ، یک جاهایی بیرون زده و خلاصه وضعیت قرمز است.

دکتر دو راه حل پیشهاد داد:

1-جراحی فوری

2-مرگ آنی 

البته در مورد دوم کمی کوتاه اومد و گفت شاید با دو هفته استراحت مطلق (یعنی فقط وقتی میتونم از جام بلند شوم که جیش داشته باشم)

و هفته ها فیزیوتراپی و آب درمانی و ورزش و نرمش و کار سنگین نکردن و بستن کمربند و چه و چه ... شاید خوب بشم.

و من هاله جون دوست راه دوم را انتخاب کردم. 

و الان بعد از دوهفته اومدم سرکار و 8 ساعته که مدام دارم طرح میزنم تا ببینم کی دوباره این دیسک خونه نشینم میکنه.

اگر سرکار نمیومدم قطعا یک گرافیست علاف دیگررا بلافاصله به جای من می نشاندند.

همینطوریش هم تو این دو هفته غیبت بقول مینا همکارم وسایلم به یغما رفته.

به هرحال دوشنبه وقت دکتر دارم:

دکتر قدسی.

که قراره بدون جراحی خوبم کنه.

بعد درباره آنچه در عید بر من گذشت، این چند هفته  بیماری و بهبودی اگر حاصل شد خواهم نوشت.

فعلا از درد پا دارم زار میزنم ...
 هال دیسکی

3.13.2007

چهارشنبه سورو

امشب مراسم چهارشنبه سوری برپا بود.
و احساس کردم بیش از مردم پلیس ها از این مراسم لذت بردند.تذکر های مدام به خاطر رعایت ماه صفر )که صدا و سیما هم دیگر این ماه را از یاد برده است.
مردم  که خسته از کار روزانه با خانواده آمده اند تا شبی را جشن بگیرند، شلوغ کنند و فریادهایی را که در طول سال فروداده اند  بر سر آتش بریزند ، دائم برای اینکه فرزندانشان بتوانند شبی را بدون صرف هزینه زیاد به شادی بگذرانند با مامورین در حال جنگ و چانه زنی بودند.
ماموران هم یا با دریافت عیدی ناقابل ، گاه با لبخندی و چاکرم نوکرمی  اجازه صادر می فرمودند.اما در بیشتر اوقات با داد و فریاد تهمت این که حرمت ماه صفر را ازبین بردید خانواده ها را به خانه هایشان بر میگرداندند.
البته حضور پلیس مایه سربلندی و اطمینان خاطر است ، اما اینکه همیشه چرا پلیس و مامور از هرنوعش جایی وجوددارند که نباید وجود داشته باشند مایه شرمساری است.
هر روز در سرتاسر اتوبانهای تهران با رانندگانی برخورد می کنید که کوچکترین نکته ای را در رانندگی رعایت نمی کنند و خیلی وقت ها جان مردم را به راحتی به خطر می اندازند ، همیشه در حسرت این بوده ام که در این بزرگراه های خطرناک مامورینی جهت حفظ جان مردم حضور داشته باشند ... اما دریغ.
در محله ما(غرب تهران) گاهی که شبها بعد از ساعت ۱۱ به منزل می رسیم با ماشین های آخرین مدلی روبرو می شویم که یا سرنشینان مست آن در کنار منازل مردم قهقه میزنند یا در فرعی های کوچک محل آنچنان با سرعت و صدای بلند نوار عبور میکنند که اگر در مسیرشان قرار بگیری قطعا کشته می شوی .
و هردم از همسایه ای میشنوی یا در روزنامه معتبری می خوانی که خفاش شب یا جغد سیاه یا گرگ آدمخوار در کمین زنان و فرزندان مردم نشسته تا دلی از عذا در بیاورد و پس از پیدا شدن چندین جسد در گوشه و کنار شهر موفق به دستگیری مرد نابکار شده اند.
با خود حساب میکنم که حضور پلیس در کدام یک از این موقعیت ها ضروری تر است .
و به یاد ماموری می افتم که امشب با تمام قوا بر سر مادر سالخورده ای که میخواست اجازه آتش بازی فرزندانش را بگیرد فریاد می زد :
مادر شما که نمی فهمی ما برای حفاظت از جان فرزندانتان در برابر ترقه و فشفشه آمده ایم .
به یاد حرف دوستی افتادم که میگفت :بچه ها راستی هیچ فکر کرده اید که چرا آمریکا تازگیها چند ناو جدید به خلیج فارس آورده است.
و من به پسران جوانی فکر می کنم که از زمان جنگ ایران و عراق از ترس یا هر علت دیگری هنوز به امید عفو به سربازی نرفته اند...
با همه این حرفها
چهارشنبه سوری را دوست دارم و امیدوارم همه ملت از این شب بهره و انرژی لازم را گرفته باشند
به امید سالی دیگر ، سالی  خوش تر و آرام تر
هال غمگین

چهارشنبه سورو

امشب مراسم چهارشنبه سوری برپا بود.

و احساس کردم بیش از مردم پلیس ها از این مراسم لذت بردند.تذکر های مدام به خاطر رعایت ماه صفر )که صدا و سیما هم دیگر این ماه را از یاد برده است.

مردم  که خسته از کار روزانه با خانواده آمده اند تا شبی را جشن بگیرند، شلوغ کنند و فریادهایی را که در طول سال فروداده اند  بر سر آتش بریزند ، دائم برای اینکه فرزندانشان بتوانند شبی را بدون صرف هزینه زیاد به شادی بگذرانند با مامورین در حال جنگ و چانه زنی بودند.

ماموران هم یا با دریافت عیدی ناقابل ، گاه با لبخندی و چاکرم نوکرمی  اجازه صادر می فرمودند.اما در بیشتر اوقات با داد و فریاد تهمت این که حرمت ماه صفر را ازبین بردید خانواده ها را به خانه هایشان بر میگرداندند.

البته حضور پلیس مایه سربلندی و اطمینان خاطر است ، اما اینکه همیشه چرا پلیس و مامور از هرنوعش جایی وجوددارند که نباید وجود داشته باشند مایه شرمساری است.

هر روز در سرتاسر اتوبانهای تهران با رانندگانی برخورد می کنید که کوچکترین نکته ای را در رانندگی رعایت نمی کنند و خیلی وقت ها جان مردم را به راحتی به خطر می اندازند ، همیشه در حسرت این بوده ام که در این بزرگراه های خطرناک مامورینی جهت حفظ جان مردم حضور داشته باشند ... اما دریغ.

در محله ما(غرب تهران) گاهی که شبها بعد از ساعت ۱۱ به منزل می رسیم با ماشین های آخرین مدلی روبرو می شویم که یا سرنشینان مست آن در کنار منازل مردم قهقه میزنند یا در فرعی های کوچک محل آنچنان با سرعت و صدای بلند نوار عبور میکنند که اگر در مسیرشان قرار بگیری قطعا کشته می شوی .

و هردم از همسایه ای میشنوی یا در روزنامه معتبری می خوانی که خفاش شب یا جغد سیاه یا گرگ آدمخوار در کمین زنان و فرزندان مردم نشسته تا دلی از عذا در بیاورد و پس از پیدا شدن چندین جسد در گوشه و کنار شهر موفق به دستگیری مرد نابکار شده اند.

با خود حساب میکنم که حضور پلیس در کدام یک از این موقعیت ها ضروری تر است .

و به یاد ماموری می افتم که امشب با تمام قوا بر سر مادر سالخورده ای که میخواست اجازه آتش بازی فرزندانش را بگیرد فریاد می زد :

مادر شما که نمی فهمی ما برای حفاظت از جان فرزندانتان در برابر ترقه و فشفشه آمده ایم .

به یاد حرف دوستی افتادم که میگفت :بچه ها راستی هیچ فکر کرده اید که چرا آمریکا تازگیها چند ناو جدید به خلیج فارس آورده است.

و من به پسران جوانی فکر می کنم که از زمان جنگ ایران و عراق از ترس یا هر علت دیگری هنوز به امید عفو به سربازی نرفته اند...

با همه این حرفها

چهارشنبه سوری را دوست دارم و امیدوارم همه ملت از این شب بهره و انرژی لازم را گرفته باشند

به امید سالی دیگر ، سالی  خوش تر و آرام تر

هال غمگین

2.24.2007

کینه

در راستای فعالیتهای فرهنگی خانواده دونفری هال رام دیشب ساعت 11 با مشتی بچه مچه تخس رفتیم سینما فیلم کینه.

این احساس ترویج فرهنگ پراکنی در بین جوانان خانواده شور عجیبی در من برانگیخت و پس از رایزنی با همین بروبچه ها نتیجه این شد که فیلم کینه را به توصیه همان مشت جوان انتخاب کنیم.

خوب خیلی خوب نیست وقتی داری فرهنگ می پراکنی به این جوانان بگویی از فیلم ترسناک می ترسی .

 <!--[endif]-->

کمی خجالت داره به هرحال .

خلاصه ساعت 10:10 سینما فرهنگ بودیم و اول کمی بابچه ها ژتون بازی کردیم و نسکافه خوردیم بعد زود رفتیم دستشویی که یک وقت وسط فیلم جیش گریبانمان را نگیرد که مجبور باشیم ترس تنها دستشویی رفتن را تجربه کنیم .

 و ساعت 11 شد و فیلم شروع شد.

<!--[if !supportEmptyParas]--> <!--[endif]-->

فیلم کینه از چند نگاه:

تماشاگران: این دوستان عزیز سینما رو که از قرار فرهنگی ترین های آنها به سینما فرهنگ می آیند کمی در تشخیص انواع فیلم دچار مشکل هستند.

دیشب دوستان آنچنان می خندیدند که گویی فیلم کاملا کمدی است.

دوست داشتم با همین دوستان یک فیلم کمدی میدیدم تا بهتر به عکس العملشان پی ببرم.

از دید من:

قضیه واقعا ترس نبود.قضیه این بود که میخواستم دیدن یک فیلم ترسناک را تنها از طریق شنیدن درک کنم.

این بود که در تمام طول فیلم دستهایم را جلوی چشمانم گرفته بودم و فقط از صداهای مهیب و وحشتناک می ترسیدم.

 <!--[endif]-->

و اگر فیلم کینه را دیده باشید باید بدانید که یک لحظه هم از این صداهای خوفناک رهایی ندارید.

<!--[if !supportEmptyParas]--> <!--[endif]-->

از دید آقای رام:

خوب دیوونه برای چی اومدی این فیلم را ببینی .نترس الان دختره دستش را کرده تو کمد فکر کنم الان یک اتفاقی بیفته ...

نه صحنه فقط سفید شد...

بعد از اتمام فیلم برای اینکه مجبور نباشم تنهایی سالن سینما را تجربه کنم ، هر چه سریعتر از جام بلند شدم .

نزدیک در خروجی بودیم که فهمیدم کیفم را جا گذاشتم

با رام برگشتیم و از قرار در سالن هیچکس نمانده بود.

با چشمای بسته دست رام را گرفتم و یکراست رفتم سراغ کیفم وبعد نمیدانم چه جوری تا دم در و رسیدن به جمعیت با چشم بسته دویدم.

خدایی فیلم ترسناک هم از آن حکایت ها ست.

تا صبح هم خواب میدیدم یک عده آدم عجیب و غریب مرا وادار میکنند که روی شکم دراز بکشم و تا صبح از این وضعیت ناهنجار رنج بردم.

فکر نکنم دیگر حاضر به تکرار این فعالیت فرهنگی باشم.

هال شجاع

 

کینه

در راستای فعالیتهای فرهنگی خانواده دونفری هال رام دیشب ساعت 11 با مشتی بچه مچه تخس رفتیم سینما فیلم کینه.

این احساس ترویج فرهنگ پراکنی در بین جوانان خانواده شور عجیبی در من برانگیخت و پس از رایزنی با همین بروبچه ها نتیجه این شد که فیلم کینه را به توصیه همان مشت جوان انتخاب کنیم.

خوب خیلی خوب نیست وقتی داری فرهنگ می پراکنی به این جوانان بگویی از فیلم ترسناک می ترسی .

 <!--[endif]-->

کمی خجالت داره به هرحال .

خلاصه ساعت 10:10 سینما فرهنگ بودیم و اول کمی بابچه ها ژتون بازی کردیم و نسکافه خوردیم بعد زود رفتیم دستشویی که یک وقت وسط فیلم جیش گریبانمان را نگیرد که مجبور باشیم ترس تنها دستشویی رفتن را تجربه کنیم .

 و ساعت 11 شد و فیلم شروع شد.

<!--[if !supportEmptyParas]--> <!--[endif]-->

فیلم کینه از چند نگاه:

تماشاگران: این دوستان عزیز سینما رو که از قرار فرهنگی ترین های آنها به سینما فرهنگ می آیند کمی در تشخیص انواع فیلم دچار مشکل هستند.

دیشب دوستان آنچنان می خندیدند که گویی فیلم کاملا کمدی است.

دوست داشتم با همین دوستان یک فیلم کمدی میدیدم تا بهتر به عکس العملشان پی ببرم.

از دید من:

قضیه واقعا ترس نبود.قضیه این بود که میخواستم دیدن یک فیلم ترسناک را تنها از طریق شنیدن درک کنم.

این بود که در تمام طول فیلم دستهایم را جلوی چشمانم گرفته بودم و فقط از صداهای مهیب و وحشتناک می ترسیدم.

 <!--[endif]-->

و اگر فیلم کینه را دیده باشید باید بدانید که یک لحظه هم از این صداهای خوفناک رهایی ندارید.

<!--[if !supportEmptyParas]--> <!--[endif]-->

از دید آقای رام:

خوب دیوونه برای چی اومدی این فیلم را ببینی .نترس الان دختره دستش را کرده تو کمد فکر کنم الان یک اتفاقی بیفته ...

نه صحنه فقط سفید شد...

بعد از اتمام فیلم برای اینکه مجبور نباشم تنهایی سالن سینما را تجربه کنم ، هر چه سریعتر از جام بلند شدم .

نزدیک در خروجی بودیم که فهمیدم کیفم را جا گذاشتم

با رام برگشتیم و از قرار در سالن هیچکس نمانده بود.

با چشمای بسته دست رام را گرفتم و یکراست رفتم سراغ کیفم وبعد نمیدانم چه جوری تا دم در و رسیدن به جمعیت با چشم بسته دویدم.

خدایی فیلم ترسناک هم از آن حکایت ها ست.

تا صبح هم خواب میدیدم یک عده آدم عجیب و غریب مرا وادار میکنند که روی شکم دراز بکشم و تا صبح از این وضعیت ناهنجار رنج بردم.

فکر نکنم دیگر حاضر به تکرار این فعالیت فرهنگی باشم.

هال شجاع