4.28.2008

ارنا سافتی ها سلام

یک نوشته کاملا شخصی برای برو بچ خوب حسن پردازش که خیلی دوستشان میدارم
به یک دوست خوب و مهربون قول دادم که بچه مثبت باشم و به جای ناله و زاری از خوشیهای روزگار بنویسم که کم نیستند و فقط من نادیده می گیرمشان
اینطوری شروع می کنم

صبح است
چشمهایم را باز می کنم و سبز برگهای درخت کنار پنجره به من لبخند می زند ، جوابش را نمی دهم از جا بلند می شوم واولین کاری که به ذهنم می رسد این است که برای گنجشکهایی که سنفونی صبح به خیر در پشت پنجره سر داده اند ، دانه بریزم و صبحانه مفصلی برایشان آماده کنم
نسیم به صورتم می خورد و خنک می شوم
به خدا سلام می کنم و فکر می کنم برای یک عالم خوبی که در دنیا به من داده باید شکر گذارش باشم
ته دل شکری می کنم و برای خدا که از پس ابرها مرا چپ چپ نگاه می کند دستی تکان میدهم
خدا از من گرفته و نا امید است اما من هنوز به او امید دارم و روزها و ساعت ها سر این اختلاف با هم بحث می کنیم و هر بار من پیروز می شوم و خدا در حالیکه لبخندش را در زیر ریش سپیدش پنهان کرده است مرا به سلامت راهی محل کارم می کندترافیک و بوق و دود را پشت سر می گذارم و زنگ واحد 5 شرکت اطریشی ارنا سافت را به صدا در می آورم هادی خان به اندازه 5 دقیفه دستانش را روی دکمه اف اف فشار مید هد و من وقتی به طبقه دوم می رسم مطمئن می شود که در باز شده است
هادی خان امروز موهایش را مدل سیخ سیخی زده است و پیرمرد مهربانی شده که مانند پسر بچه های شرور در یک گوشه می نشیند تا به شیطنت های ما قهقهه پیرمردانه ای بزند و گاه از سر خوشی لیوانی چای بدستمان بدهد
هر روز که می رسم اولین چهره بعد از هادی خان ، مامان نی نی استمینا یا همان مامان نی نی تازگیها شکمش بزرگتر شده و نشان می دهد که نی نی دارد حسابی هر چه مامانش می خورد را به نفع خود تصاحب می کنددومین نفر صفاست با لهجه شدید ترکی و تنها مرد شرکت که از او رو می گیریم و هر وقت وارد می شود هر کدام از ما به دنبال روسریمان می دویم و صدای چای خوردن و هرت کشیدن هایش بدترین و خنده دارترین لحظات صبح شرکت است
سومین نفر که دیده می شود همان سجودی شرور با نمک است که حتما اول صبح دارد نامه هایش را که متشکل از لباس های رنگارنگ خانم های مامانی است چک می کند وبرای من هم میفرستد
سحرناز از در وارد می شود با نان و خامه و شکلات و پنیر و خلاصه یک صبحانه مفصل که همیشه مرا در خوردن با خود شریک می کند و البته یک لیوان چای داغ که یک قندان قند در آن حل شده است
حالا نوبت شعله می رسد
از پیاده روی صبحگاهی می آید سر حال ، با انرژی و می توانم سوالات فلسفی متعددی را که از خانه تا محل کار با خود حمل کرده است و آماده است که یکی از آنها را با من قسمت کند ، در هاله دور سرش ببینم
علیرضا زنگ می زند و هادی خان به تلفن جواب میدهد از لحن هادی خان می فهمیم که آق پناه نوری یا نمی آید یا ساعت 11 می آید و جز این دوحالت حالت دیگری برای او امکان پذیر نیست


درهمین احوالات که همه دارند از من می پرسند دیشب زیاد خوابیدم یا اصلا نخوابیدم یا گریه کردم یا اینکه بالاخره پف چشمم چه منشا یی دارد در باز می شود و سهیل و منیژه از راه می رسند
منیژه امروز روسری زرد سرش کرده و بهانه ای به دستمان داده تا ازش شیرینی بگیریم و اما سهیل نازنین موهایش را کوتاه کرده طوریکه سیختر و روبه بالاتر از همیشه است و معلوم است که از ساعت 8 تا 8:30 سعی می کرده موهای نازنینترش را به بهترین شکل ممکن رو به خدا به سمت بالا آرایش کند
هنوز کمی خواب است اما خدا را شکر یکی از متعدد تی شرت های ساخت جوردانویش را پوشیده و دست از سر بلوز مشکی زشتش برداشته است
کار شروع می شود همه اول صبح یا در حال چک کردن یاهوهایشان هستند یا دارند سریع پروژه های عقب افتاده اشان را به سرعت به سرانجام می رسانند
من دارم وبلاگم را به روز می کنم که یک از این سهیل بلا گرفته می آید که دوستان شرمنده و این به زبان خوش یعنی که اینترنت ممنوع کار داریم با پهنای باند
در همین اوقات است که ساعت 11 شده و علیرضا از در وارد می شود
کمی خواب آلود و با موهایی که معلوم است از دست نی نی هایش ارمیا و ایلیا کمی درهم تنیده شده است. البته نه به سبک آق سهیل


مدتی می گذرد همه سرگرم کارهای شخصی و شرکتی هستند که سحرناز وارد می شود و سراغ پروژه های همه را میگیرد ، صدای شعله از اتاق بلند می شود که به خاطر کشف یک خطای جدید در پروژه می گوید : بدبخت شدیم و قهقهه بچه ها
وناگهان صدای بیم بیم بیم دیم دیریم وحشتناک فراخوانده شدن از طرف رییس که در اطریش در منزلش نشسته و تازه از خواب بیدار شده و به ذهنش رسیده که با این نرم افزار چت لعنتی یک حالی به ما بدهد به گوش می رسد و تا ساعت ناهار یکی یکی مورد بازخواست و بازجویی مذ بوحانه ای قرار می گیریم
وسط کار برق می رود و شعف و شادی در چشمان همه دیده می شود و اینجاست که نی نی ارنا سافتی ها دست به کار می شوند علیرضا در حالیکه فقط دو چشمش از پشت مونیتورش پیداست باربا پاپای قرمز سهیل را به کله مامان نی نی پرت می کند و سهیل که همیشه ادای پرت کردن را در می آوردو من که همیشه نشانه هایم به خطا می رود مامان نی نی خندان و عصبانی باربا خندان زرد کثیفش را چند بار به سروکله همه می کوبد و بعد همه تصمیم میگیریم که بچه های خوبی باشیم و ساعات بی برقی را با متانت بیشتری بگذرانیم ، پس بازی پانتومیم راه می اندازیم و همیشه من و علیرضا به خاطر مظلومیت ذاتیمان باید آیتم ها را برای حدس زدن بچه ها اجرا کنیم
بازی می کنیم و بازی می کنیم و برق خیال آمدن ندارد .سفره ناهار را می چینیم ناهار می خوریم و سر ناهار همیشه بحث به اینجا می رسد که این آقایون هستند که در زندگی محق ترند یا خانومها و من در ته دلم دوباره با خدا دعوا می کنم که خدا جون با حالم این جریان زن و مردی که برای تفریح خودت راه انداختی واقعا بی مزه ترین قسمت آفرینشت بوده ، و خدا دوباره از پشت پنجره چپ چپ نگاهم می کند
و من این نگاهش را هم ندیده می گیرم و به بحث بچه ها گوش می کنم در حالیکه دارم شیشه ترشی را از جا در می آورم و فشارم می رود که رفته رفته به صفر برسد
بچه ها هر کدام هر روز صبح با خود صفا و صمیمیتی را به ارمغان می آورند که فکر می کنم اگر آنها و صفایشان نبود دنیایم چقدر بی مزه می شد
هر کدام با حساسیتهای خاص و قشنگشان
مامان نی نی اصلا دوست ندارد مامان نی نی صدایش کنیم ، گاهی به من اخم می کند گاهی طریقه پخت قورمه سبزی یادم میدهد و گاهی لقمه های خوشمزه نان و پنیرش را با من سهیم می شود
شعله دوست دارد غذایش را در ملایم ترین حالتی که شعله گاز دارد گرم کند تا تمام ویتامین هایش محفوظ و پابرجا بماند
و من و او بحث هایمان از وجود و عدم وجود تعهد تا جدیدترین نمایشگاه خانه هنرمندان و مزایای درس خواندن در خارج از ایران و نوع سوتینی که باید بپوشیم تا هیکلمان رو فرم بماند در نوسان است. و حرف زدن با شعله تورا به دنیای باید ها و نباید هایت میکشاند و گاه گاهی به من تلنگری می زند که هاله خودت را فراموش نکن
معصومه هنوز به دنبال مدل های لباس جینگیلی ای است که دوستانش برایش می فرستند و گاه گاهی به من یاد آوری می کند که دنیا گوه ترین چیزی است که تا بحال دیده و با هم به دنیا می خندیم
سحرناز ترکیبی از تمام مهربانی و جدیتی است که تا بحال دیده ام یک ترکیب عجیب ، با حساسیت های دخترانه خاص خودش در حالیکه نگران من است و گاه گاهی نصایحش مرا به دنیای واقعی و ندانم کاری هایم برمی گرداند
منیژه که گاهی مرا در پارک سیبویه دستگیر می کند و دو تایی با هم یک حال و هوایی می کنیم
علیرضا نمونه ای از یک مرد خشن اما موفق که عشقش به فرزندانش را در لابلای کدهای برنامه نویسی اش می بینم وقتی برای رییس شرکت با قدرت از نبودنش در شرکت دفاع می کند
و سهیل که این نوشته را به او تقدیم می کنم به خاطراینکه او شاهد عوض شدن چهره ام از پشت مونیتور از خوشحالی به غم و برعکس است به علت تمام لحظات خوب و تلخی که دارم
سهیل که همیشه نوشته هایم را می خواند و مرا به خاطر نوع نگارشم تحسین میکند
سهیل که به قول خودش یک ستاره است که گاه گاه ظاهر می شود و در هر ظهورش مرا به یاد شادی های دنیا می اندازد که مدتهاست از آنها غافلم
سهیل که به شدت در مقابل گفته هایم درباره مرگ و میر واکنش نشان می دهد و علیرضا را برای کشیدن سیگاری به پشت بام دعوت می کند و دوتایی با هم می روند و من و مینا را درحسرت دود کردن یک نخ ناقابل سیگار تنها می گذارند و من می مانم و عطش دود کردن یک نخ سیگار که باید برای وصالش تا شب و رسیدن به خانه ام صبر کنم




الان باید بروم چون علیرضا یک نسکافه به من داده و می خواهم سری به اتاق بر و بچ برنامه نویس بزنم و کمی با آنها شادی کنم و لینک این صفحه را برای همکاران بفرستم


و آخر اینکه آق یوسفی چاکریم
Hallen

4.27.2008

روزای بد

یک روزهای بدی در زندگی هستند که وقتی شروع می شوند تمام شدنی نیستند
روزهای سخت، روزهایی که هر لحظه آن برای شما به اندازه سالی می گذرد
روزهایی که وقتی در آن هستید و سختی آن روز را تحمل می کنید ، تلاش شما برای یادآوری روزهای خوش گذشته بی نتیجه میماند
روزهایی که اشک هایتان تمام نمی شود
ماههایی که نحس شده اند ومیروند که به سال برسند
و چه سالی
به قول شاملو
سال بد
سال باد
سال اشک
و تو می مانی درحیرت اینکه حکمت این بد و باد و اشک کجاست؟
به یاد اشتباهات ریزو درشتت در زندگی می افتی و می اندیشی که دیگر وقتی برای جبران نیست و چه زود دیر شده است
روزهایی که نمی گذرند،
شب هایی که به کابوس می گذرد
و لحظه هایی که تلخند به تلخی یک زهرخند زهرآگین
و آدمها ...آدمهایی درگیر، آدمهایی سخت ، آدمهایی که چگونه بودنشان بزرگترین علامت سوال است در ذهن خسته و خواب آلود از قرصهای ریز و درشت اعصاب که همچون دانه های خوشرنگ اسمارتیز بلعیده می شوند
آدمهایی که در گیرند با خود و تو را در این درگیری خودخواسته اشان با تو به قهقهرا می برند و این قهقرا تمام ناشدنی است
آدمها زخم خورده ای که حالا دمل چرکی سالهای زخم خوردگیشان را به روی تو باز می کنند تا چرکابه و خونابه هایش تمام وجودت را در بربگیرد و تو می مانی و راز این آلودگی
که چرا تو ؟؟؟؟
چرا تو هدف آماج تیرهای زهرآلود این انسانهای درگیری
تو که آرام ترین راه ها را برای پیمودن برگزیده بودی
تو که آنقدر آرام گام برمیداری مبادا صدای پاهای برهنه ات آسایش انسان خفته ای را در هم بریزد
چرا تو
و این چرا ها که تمامی ندارد ، مثل روزهای تلخ ، مثل روزهای سخت
و هیچ چراغی هیچ جا روشن نیست، هیچ کورسویی به چشم نمی رسد
تمام روزنه های امید را بسته اند
و تو در این چهار دیواری سخت مخوف پنهان شده ای
به امید آنکه شاید شاید شاید شاید

و شاید
halen

4.21.2008

به یاد و برای سهراب

پرهاي زمزمه

مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات

مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم



hallen

4.20.2008

فردا بر من چگونه خواهد گذشت؟

بهار است اما هرگز بهار به این بی بویی نبوده است احساس نمی کنم که نوروز را پشت سر گذاشته ام


مدتهاست که می خواهم درباره سفرهای نوروزم به شوش و بوشهر بنویسم و کلمات جاری نمی شوند ...


هوا سخت است.


هوا سنگین است .


در این سنگینی نمی توان نفس کشید


نمی توان زندگی کرد.


مدتهاست که باورها به آسمان تاریک پر کشیده اند و در غبار شهر ما گم شده اند


مدتهاست که چهره ها در پشت نامرادی ذهن ها پنهان شده است


روزهاست که شانه ام در زیر بار سنگین چراها و نمی دانم ها خم شده است


مدتهاست که دیگر هیچ لبخندی آشنا نیست


گاه یاد دوستی به یادم می آید و بودن و نبودنش در سایه شک و دو دلی هایم برای شنیدن پندهایش و شنیده شدن حرفهای تلخم به جدال بر می خیزند.


در کنار ریتم آهن پاره های ساختمان های نیمه کاره صدای اذان نالان به گوش می رسد


خواسته های دلم برای رسیدن به خدا صف می کشند و در نفیر لا اله الا الله دعا گوی مسجد محو می شوند و به ابرها هم نمی رسند.


هوا تاریک است ، سنگین است.


دستهایم توانی برای نوشتن ندارند ، کلمات آشنا و زیبا را در هزارتوهای مغزم گم کرده ام.


دلتنگم ، برای دوستانم ، برای کودکیم ، برای مادرم که اندوهم را از لابلای نگاهم می شناخت و با ترفندی از عمقش می کاست و اکنون نگاه اندوهناکش را به نگاهم می دوزد ودر دل با هم و برای هم می گرییم


پدرم در زیر آسمان تیره شهرمان راه می رود با دستی به قلبش که دیگر به صراحت گذشته نمی نوازد و زیر لب نجو می کند و گاه گاه آه می کشد از سوز دل ، از سختی روزگار واز اندوهی که بر قلب ضعیف و نالانش سنگینی می کند


دستهایم را به زیر چانه نوزاد تازه از راه رسیده برادرم می کشم و اندوهم را در شیرینی لبخندش حل می کنم ، انگشتم را برای همراهی با اندوه من آنچنان در مشت های کوچکش می فشارد که احساس می کنم تمام نیرویش را به من می بخشد.


هوا گرفته است


احساس تنهایی می کنم


و با خود می اندیشم که هر لحظه زندگی را چگونه بگذرانم


و در این اندیشه ام که چرا باید صبر کنم برای فردایی دیگر که نمی دانم چگونه مرا در آغوش خواهد فشرد

4.12.2008

و تو برای چه می جنگی ؟



گاهی اوقات وقتی مشکلی پیش می آید که شمارا از زندگی ناامید می کند از دیگران می شنوید که شمارا به پاس داشتن سلامتی که دارید

به شکر گذاری تشویق می کنند

گاهی که در مشکلات روزمره غرق و در کوره راه های زندگی درگیرم به این فکر می کنم که این نصیحت فقط برای دلگرمی و دلخوشی از زبان مادربزرگها قابل شنیدن است

اما به طور اتفاقی دیروز در جایی بودم که فکر می کنم برای درک نعمت سلامتی و باور این اعتقاد که هیچ چیز نمی تواند به اندازه داشتن تن سالم شکر پذیر باشد بهترین مکان است

دیروز برای دیدار دوست پرستاری بازدیدی از بخش ویژه کودکان مفید داشتم

محیط بخش مخلوطی بود از بوی کودکانه و دارو و الکل ... ، تخت های محصور در شیشه و چراغ های پرنوری که بالای برخی از تخت ها روشن بود

و نوزادان لخت پوشک شده ای که بر روی شکم و یا پشت خوابیده بودند و گاهی می شد از لابلای چهره چین و چروک نوزادانه اشان درد و رنج ناشی از بیماری را به راحتی درک کرد

یکی از نوزادان به علت مشکل ریوی بستری شده بود نوزادی دو روزه که به دستگاه های متعددی متصل بود و دو دکتر و دو پرستار بالای سرش کشیک میدادند و تلاش می کردند تا با ماساژ ، تنفس و انواع راه هایی که به ذهنشان می رسید او را از درد و رنج برهانند و نوزاد دو روزه حتی توانی برای نالیدن هم نداشت

در سوی دیگر نوزادی که از کمبود کلسیم و زردی و ناراحتی کلیوی رنج می برد به رو خوابیده بود و مادر نالان و بی رمقش با قرآنی در دست و چشمانی گریان به نوزاد چند روزه اش چشم دوخته بود و گه گاهی دستانش را رو به آسمان می گرفت و از خدای خود برای سلامتی نوزاد در رنجش طلب کمک می کرد
نوزاد دیگری به خاطر تقلاهای زیادش که ناشی از رنج بیماری اش بود دائم سر می خورد وپاهایش به شیشه های تختش اصابت می کرد و تلاشش برای نجات از این وضعیت سخت به جایی نمی رسد

پزشکان نوزاد دیگری را برای جراحی آماده می کردند ، نوزادی که تن نازکش دوبارتیغ جراحی را تجربه کرده بود و می رفت که برای سومین بار جراحی شود تا شاید بتواند در این جدال سخت زندگی یا مرگ در چندمین هفته بودنش در این دنیای بی رحم بر مرگ نائل آید و بتواند زندگی کند ، شاید این خواسته او نیست اما نیاز مادری است که بی تابانه تلاش میکند تا با چشمهایش تمام محبت مادرانه اش را به نوزادش که شاید دیگر فردایی برایش نباشد ، ببخشد

نوزاد دیگری که ریه هایش خارج از بدن تشکیل شده بود و می رفت که با جراحی امکانی برای زندگی به دست آورد به آرامی در تخت خود آرمیده بود و شاید نمی دانست که چه جدال سختی در پیش دارد

محیط بخش مملو بود ازدرد و رنج

اما هیچ گله و شکایتی دیده نمی شد

هیچ ناله ای نبود.نوزادان بمیار حتی رمق گریه کردن هم نداشتند و تنها عکس العملشان در برابر این ناهنجاری ها شاید چهره درهم کشیده شده ای بود که هیچ آرامشی درونش حس نمیشد

نمی توانم بودن و درد کشیدن این نوزادان رنجور را با هیچ منطقی درک کنم و حکمت بودن و رنج کشیدنشان را بفهمم

و نمی دانم که این نوزادان بیمار تنها هدیه حکمت های پنهان خداوندی است یا نتیجه خود خواهی زنان و مردانی که مولفه های داشتن نوزاد سالم را میدانند و براثر خودخواهی هایشان تمامی راه کارها را نادیده می گیرند

اآیا این نوزادان زاییده ذهن های زنان نا آرامی هستند که از جدال با همسرانشان بیماری و رنجوری خویش را به نوزادان خویش هدیه داده اند

یا شاید ثمره ازدواج های دیرهنگام و مادران سن و سال داری است که اشتیاق بچه داشتن را سالها در دل هایشان محفوظ داشته اند و هنگامی به این نیاز پاسخ داده اند که بدنشان را یارای این پاسخ گویی نبوده است

شاید این نوزاد حاصل نا آگاهی های مادر و پدری است که ریاضت های دوران بارداری را تاب نیاورده و یا ندانسته اند و تن به خطاهایی داده اند که از خطا بودنشان بی خبرند و یا شاید
شاید
شاید
این نوزادان تنها هدیه خداوند است که دوست میدارد هدیه اش را خیلی زود از بندگانش باز ستاند تا دری را به حکمت بسته و دری دیگر را به رحمت بازگشاید



نمیدانم ، تنها چیزی که تلاش می کنم بدانم این است که ما ، ما انسانها ، ما مردان و زنانی که پیوند زناشویی می بندیم و به یکدیگر تعهد بودن میدهیم، ما مردان و زنانی که زاییده جامعه روشنفکری بی فرهنگ این روزگارانیم ، ما مردان و زنانی که مطالعه و حکمت فرصت به زندگی اندیشیدن را از ما ستانده است، ما مردان و زنان امروز که داعیه ادعاهای بی پایانمان دنیا را فرا گرفته است .ما مردان و زنانی که زندگی برایمان تفریحی است در کنار تفریحات زودگذر دیگر ،

ما ، ما ، ما چقدر در این درد و رنج نوزادان بیمار سهیم هستیم و آیا هنوز آنقدر جرات و انسانیت در درونمان زنده مانده است که به این تلخی های دنیای پیرامونمان نگاهی بیندازیم و خود را گاهی و فقط گاهی هشدار بدهیم که کاهلی های ما گاهی می تواند بستر به وجود آمدن این نا بهنجاری ها باشد وگاه با کمی دوراندیشی دنیا را ازدیدن دردورنج نوزادی دیگر و مادر دلسوخته ای دیگر خردمندانه محروم کنیم

آیا ما را هنوزتوان درست اندیشیدن هست

نمیدانم اما تلاش میکنم که بدانم و سهم خود را در زایش این نابسامانی بفهمم شاید بتوانم ... بتوانم ... بتوانم
HalleN

4.08.2008

دوباره نوروز

نوروز 87 در کنار رود دز

نوروز است
وقتی دوباره برای زاده شدن
و من زاده می شوم باز هم و باز هم و باز هم
و این بار در کنار معبد افسانه ای ، در کنار زیگورات ، در کنار چغازنبیل ، در کنار رود دز که از کنارش روان است، بر روی صخره ای سبز در کنار گندمزارها همانجا که باد جنوب روح را عاشقانه نوازش میدهد
نوروز است
و بوی خوش همه جا پیچیده است
بوی سبزه آراسته به روبان قرمز ، بوی سمنوی شیرین خاله لیلای میدان تجریش ، بوی سیب سرخ شناور در کاسه گلین آب، بوی سنجد، بوی سماق رنگین ، حتی بوی کهنگی سکه های قدیمی ته قلک ...
بوی تند ماهی های قرمز فرز حوض در تنگ کوچک بلورین ، رنگ خوش سفره زری دوزی شده به ارث رسیده از مادر بزرگ خدا بیامرز، قرآن و شمعدان خاک گرفته نقره سر سفره عقد، عکس های پاره شده و رنگ و رو رفته از دنیا رفتگانیکه دوستشان داشتی و داری یاد آنانکه دوست داشتی در کنارت باشند و اکنون نیستند ، یاد و خاطره مادربزرگ و اسکناس های لای قرآنی نویی که چشمت از قبل سال تحویل دنبالشان بود ، یاد بچگی و ذوق پوشیدن کفش های ورنی و نو ... مرحم های لحظه ای پاشیده شده به دل های داغدار ،، بوی آشتی ، بوسه های ردو بدل شده عید آغشته به نم اشک ، بوسه هایی که جایش تا مدتها بر صورتت می ماند
و صدا ، صدای همیشه جاودانی که می خواند یا مقلب القلوب و الابصار و تو با صوتش می روی به میان تمام آرزوهای کوچک و بزرگ ته قلبت ... که از هم پیشی میگیرند تا زودتر به گوش دارنده قلبها برسند ...
نوروز است و چه بوی خوشی همه جا پیچیده است
بازار گرم ماچ و بوسه ها، آغوش های باز ، لب های خندانی که ماه ها بود به خنده گشوده نشده بودند ، وصداهایی که از راه های دور نوروزت را شاد باش می گویند ، پیامک های شیرینی که هر کدام شاعرانه تر از دیگری ذهنت را به تبسمی ناچیز قلقلک میدهند
نوروز است
و چه بوی خوشی دارد امیدواری آغاز سال نو به اینکه سال نو سال توست ، سال خوشی است ، سال دست یابی به تمام آرزوهای دست نیافتنی ، سال دوباره یافتن ، سال دوباره آغازیدن ، سالی که میخواهی باشد و خوب باشد با تمام اتفاقات خوب و بد پیش بینی نشده است ...
و باد جنوب چه خوش می وزد در این آغاز سال نو بر صورتت و جای نم قطره های اشک فروریخته از ناکامی های سال گذشته و امیدهای سال آینده را بر روی صورتت خنک و دلپذیر باقی می ماند
و نوروز است
دوباره نوروز است
و اگر بخواهی و بدانی چگونه، هر روز می تواند روز نویی باشد از پس روزی دیگر
hallen