9.09.2008

بزرگ جلال آل احمد




جلال را از سالها پیش می شناسم
شاید از متن کتاب فارسی که مقایسه ای بود بین خسی در میقات جلال و سفر حج دکتر علی شریعتی
یا شاید هم قبل تر
همان سالهای اول انقلاب که با برادرم سوار ماشینش می شدیم و نوار مورد علاقه امان برای گوش دادن کانال دو بود با صدای به یاد ماندنی مسعود بهنود که می گفت:
خسی در میقات بودیم یا نبودیم نمیدانیم گویی بودیم، هزارها تن بودیم ....
و بیش از این حافظه ام یاری نمی کند
و تلاش من برای اینکه کتاب خسی در میقات را بخوانم که برادرم آن را عاشقانه دوست می داشت و خواندنش و نفهمیدنش و دوباره و دوباره خواندنش تا جاییکه گاهی درک پیام برایم ناممکن بود اما متن را از حفظ شده بودم ...
و جلال که به مدد راهنمایی های برادرم مردی بود بزرگ
از همان ها که سهراب با افتخار می گوید از اهالی امروزند
و کتاب غروبش به قلم رسای سیمین دانشور
زن و شوهری که برایم همیشه اسطوره بوده اند ، هم تک تک و بالاتر از آن دوتایی در کنار هم
به یاد دارم که این چالش دو نفره شان را همیشه می ستودم و در همان سالها در یکی از روزنامه دیواری های با مضمون ادبیات و فرهنگ که به خاطر اینکه دستی در طراحی و نقاشی و کارهای فوق برنامه داشتم تهیه اش به عهده من گذاشته شده بود ، ستون بزرگی را به زندگی این زوج افسانه ای اختصاص دادم و عکسی از جلال و سیمین را که از کتاب غروب جلال برگزیده بودم ضمیمه مقاله کردم
جلال را همیشه از روی کتاب هایش قضاوت کردم ، از روی نوع مرگ آرامش که سیمین ترسیم کرده بود
از خلوصش وقتی در اوج روشنفکری و گذشتن از مسیری که حزب توده و جریان روشنفکری آن سالهای ایران تغذیه اش می کرد و خود یکی از آنها بود وقتی از مکه بر می گردد نماز می گذارد و خسی در میقات را می نویسد
کتابی که تو را شیفته می کند و یکسره می بردت به عالم معنا
گاه به اجبار و گاه از روی انتخاب خود کتاب هایی در ارتباط با عالم معنا و مذهب و خانه خدا خوانده ام
اما آنگونه که خسی در میقات مرا به خدا نزدیک کرد تا کنون هیچ کتابی و هیچ تفکری نتوانسته است مرا با خود به دنیای دیگرتر ببرد
جلال به نظرم همان مردی است که تو دوست داری نمونه مردان روی زمین باشد
مردی که می اندیشد ، مردی که می آموزاند ، مردی که گاه از خدایش می گوید ، گاه از مردمش در اوج بدبختی ، گاه ستم رفته به زنان را به چالش می کشد، از روشنفکری زمان خود انتقاد می کند ، باغچه خانه اش را بیل می زند ، زنش را عاشقانه دوست میدارد و به سفر می رود و اندوخته هر سفر کتابی است که در نوع خود بینظیر است.

چه کسی بهتر از سیمین می تواند درباره او بگوید و شاید این زیباترین بیتی است که زنی در رثای شوهرش گفته است:
زیبا مرد همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مرد عین فرو مردن یک چراغ در میان مردم معمولی که دوستشان داشت
و سنگشان را به سینه می زد ....

تنها می توانم بگویم که این دو از آنهایی هستند که لحظات خوشی را در نوجوانی ام با کتاب ها و نوشته هایشان رقم زدند و بی شک در پیمودن راه زندگی چراغی روشن برای من و هم نسلانم بوده اند
نامشان جاودان



(این نوشته را با نام جلال شروع کردم در میانه راه دریافتم که هر چه نوشته ام در بزرگی خسی در میقات بوده است و درانتها سیمین دانشور نیز به نام آن دو گره خورد ، و فهمیدم مگر می شود جلال را بدون سیمین دانشور و خسی در میقاتش متصور شد)