11.23.2010

همه افسوس من برای او که دیگر نیست

چند روزه که صفحه 8 مجله تندیس با تیتر درشت غمناکش روی میز اتاقم باز مانده و من هروقت از کنارش میگذرم احساس میکنم یک چیزی در درون دلم فرو میریزد.
بعضی حس ها رونمیتوان بیان کرد.
شاید هم بیان کردنش در توان من نیست.
هفده، هیجده سال پیش بود
سال 1371 یکی از روزهای مهر صبح خیلی زود بود که برای اولین بار پا به دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز! گذاشتم.
فقط من بودم، ارمغان نجفی و دربان دم در دانشکده.
تازه بعد از دو ساعتی روی صندلی نگهبانها نشستن،آن هم  دم در دانشکده، فهمیدیم که اولین کلاس ورودی های جدید ساعت 5 بعدازظهر تشکیل میشود با استاد مجسمه سازی حمیدالله رضایی.
یادم نیست تا پنج بعدازظهر چکار کردم، اما به یاد دارم کلاس  در یکی از زیرزمین های نمناک و مخوف ساختمان قدیمی سر چهارراه ولیعصر تشکیل شد، یکی از همان کلاسهایی که بعدها با همان فضای مخوفش شد قشنگترین و لطیفترین مکان روی زمین.
حدود بیست نفری دختر و پسر جوان بودیم که اولین کلاس دانشکده را میگذراندیم.
دیگران را نمیدانم، اما من یک حس عجیبی داشتم.
درست مثل بچه کوچکی که برای اولین بار فیلمی سه بعدی از زندگی دایناسورها نشانش میدهند.
همانقدر هیجان و دلهره
استاد رضایی آمد.
سن و سال الان مرا داشت،  که آنوقتها برای من رقم زیادی محسوب میشد J
موهایش گندمی بود، ته لهجه کرمانی داشت ...
و کلاس یکجوری شروع شد و روی غلتک افتاد که اصلا به یادم نماند  اول کلاس کلی دلهره داشتم.
و در عرض یکساعت جهان بینی من نسبت به هنر واژگون شد.
اغراق نمیکنم
اغراق کردن را دوست ندارم
و از اسطوره ساختن از آدمها بیزارم (این کار مرا یاد طرفداران مرتاضان هندی و در حالتی پیش رفته تر یاد طرفداران حکومتهای دیکتاتوری میاندازد)
اما دانش کم من که با گذراندن دو، سه ترم نقاشی رئالیستی و چند صباحی چرخ زدن در آتلیه مکعب شده بودم دانشجوی هنر از یکطرف و تبحر استاد رضایی در تفهیم آنچه به آن به عنوان هنر مدرن اعتقاد داشت و در حقیقت نبض هنرش و دانشجویانش را در دست داشت، باعث شد، خیلی زود به تغییر رویه در دید هنری خودم فکر کنم.
کلاس مجسمه سازی از ساعت پنج بعد از ظهر تا ساعت 9 شب ادامه داشت.
تکلیف من در کلاس دفرمه کردن یک بزکوهی بالدار بود.
گاه گاهی وسط دفرمه کردن سر و تن بز کوهی و شکل و شمایل جدید ساختن از آن،  استاد میگفت دلتون تو این سرما و بغل این بخاری چایی نمیخواد؟
و یکی دو نفر از ما با روپوشهای سفید و دستهای پوشیده از گچ و گل مسئول آوردن چای میشدند.
فکر کنم گاهی خودش هم فکر نمیکرد که کارهای دانشجویانش به یکباره از طراحی های ناپخته، به فرم و فیگورهایی بدیع تبدیل شود.
این را گاهی در نگاهش وقتی به طراحیهایمان چشم میدوخت میفهمیدم. با دیدن کار بچه ها گاه گاهی برقی در چشمانش حس میکردم.
انسان آرام و آگاهی بود، و متین.
و کلاسش همیشه کلاس مجسمه سازی نبود، مثل همه اسلاف و استادان هم نسل و هم فکر خودش، گاهی سر صحبت به زندگی و جامعه کشیده میشد.
و برایم عجیب است که زنگ صدایش، لحن مهربانش، و چشمهایش که نمیتوانم توصیفی برای مهربانی آن پیدا کنم هنوز به وضوح در یاد و خاطرم مانده است.
و افسوس میخورم که چرا تجربه زندگیم آن زمان آنقدر کم بود که به من اجازه نداد تا بیشتر و بیشتر از او یاد بگیرم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم و دنبال اتفاقی میگردم که مرا در مسیری که الان دوستش دارم و برایش احترام قائلم انداخت ، بدون شک استاد رضایی در این مسیر نقش بسیار پررنگی داشته است.
شاید برای اولین بار چشمانم از دریچه نگاه و تفکر او به روی هنر به طور جدی دوخته شد.
تا این اواخر در کلبه هنر درس میداد و در دانشگاه هم.
گاه گاهی یادش میافتادم و دوست داشتم برای دیدنش به آتلیه اش بروم.
و هر بار نمیشد، اما همینکه میدانستم هست و کار میکند ، برایم زیبا بود و دلگرم کننده، ...
صفحه هشت مجله تندیس باز است، از میان چشمهایم که از اشک تار شده است این جمله تلخ تیتروار بالای صفحه دیده میشود:
درفقدان استاد رضایی
و همه افسوس من برای استاد هنرمندی که دیگر نیست، و این نکته تلخ که گاهی برای دیدار با کسانی که دوستشان داری، تعلل میکنی در حالیکه نمیدانی گاهی خیلی زود دیر میشود.
Photo: http://www.iransculpture.ir/news/fa/nfa107-1.htm