11.28.2006

زندگی (2)



حدود 10 ماه از فوت پدر بزرگ میگذشت. مادر بزرگ اعصاب درست و حسابی نداشت. همش فکر میکرد که بچه هاش میخوان حتی فرش زیر پاشو  ازش بگیرن. کم کم دچار توهم شده بود و به هیچ کس روی خوش نشون نمیداد. بیماری قندیش هم باعث شد تا کلا در توهم به سرببره. من شبها یا بهتر بگم بیشتر نصف شبها میرفتم بالا پیشش میموندم. شبها خواب نداشت و همش با خودش حرف میزد.بعضی اوقات هم به بچه هاش فحش میداد که کم کم بدل شد به همه اوقات. بچه ها هم هر چند وقت میامدند و یه خورده فحش میل میکردند و میرفتند، البته پدرم تقریبا هر روز فحشهای آب دار میل میکرد. این وسط نمیدونم چرا با من میونه اش خوب بود، بهم فحش نمیداد و حرفمو گوش میداد. اما کم کم دیگه از توهم در نیومد وضعف هم بهش اضافه شد. تا اینکه کل توانشو از دست داد و یه روز از فحش دادن خسته شد و توی بغل من از دنیا رفت.

رام

زندگی (2)



حدود 10 ماه از فوت پدر بزرگ میگذشت. مادر بزرگ اعصاب درست و حسابی نداشت. همش فکر میکرد که بچه هاش میخوان حتی فرش زیر پاشو  ازش بگیرن. کم کم دچار توهم شده بود و به هیچ کس روی خوش نشون نمیداد. بیماری قندیش هم باعث شد تا کلا در توهم به سرببره. من شبها یا بهتر بگم بیشتر نصف شبها میرفتم بالا پیشش میموندم. شبها خواب نداشت و همش با خودش حرف میزد.بعضی اوقات هم به بچه هاش فحش میداد که کم کم بدل شد به همه اوقات. بچه ها هم هر چند وقت میامدند و یه خورده فحش میل میکردند و میرفتند، البته پدرم تقریبا هر روز فحشهای آب دار میل میکرد. این وسط نمیدونم چرا با من میونه اش خوب بود، بهم فحش نمیداد و حرفمو گوش میداد. اما کم کم دیگه از توهم در نیومد وضعف هم بهش اضافه شد. تا اینکه کل توانشو از دست داد و یه روز از فحش دادن خسته شد و توی بغل من از دنیا رفت.

رام

زندگی (1)

یه روز داشتم از کوه برمیگشتم خونه که سر کوچه عمو و برادرمو تو ماشین دیدم. از لابلای حرفهای عموم که با گریه همراه بود و معلوم نبود چی میگه فهمیدم که برای پدر بزرگم اتفاقی افتاده. به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه و فهمیدم پدر بزرگم از دنیا رفته. ما و پدر بزرگ و مادر بزرگم در یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونا طبقه بالا بودند. ظهر که برادر کوچکم رفته بود بالا دیده بود پدر بزرگم روی صندلی نشسته و یه قطره خون از دماغش اومده. پیرمرد ظهر چلوکبابشو خورده بود و نشسته بود کنار پنجره که هوا بخوره...



 

رام


زندگی (1)

یه روز داشتم از کوه برمیگشتم خونه که سر کوچه عمو و برادرمو تو ماشین دیدم. از لابلای حرفهای عموم که با گریه همراه بود و معلوم نبود چی میگه فهمیدم که برای پدر بزرگم اتفاقی افتاده. به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه و فهمیدم پدر بزرگم از دنیا رفته. ما و پدر بزرگ و مادر بزرگم در یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونا طبقه بالا بودند. ظهر که برادر کوچکم رفته بود بالا دیده بود پدر بزرگم روی صندلی نشسته و یه قطره خون از دماغش اومده. پیرمرد ظهر چلوکبابشو خورده بود و نشسته بود کنار پنجره که هوا بخوره...



 

رام


11.27.2006

سی وچهار

سی وچهار ساله شدم. بنظرم خیلی زیاد می آید .در برابر گذشت زمان و کارهای نکرده ، خلع سلاح هستم. بهترین قسمت این آمد و شدهای روز تولد هدیه های خوشگل و مامانی است. یک سرویس mexx هدیهMr Ram  بود. غافلگیر کننده بود. گاهی فراموش میکنم که زن هستم اما دیشب فهمیدم که نه واقعا هستم با تمام خوبی ها و بدی های زن بودن.



هال

سی وچهار

سی وچهار ساله شدم. بنظرم خیلی زیاد می آید .در برابر گذشت زمان و کارهای نکرده ، خلع سلاح هستم. بهترین قسمت این آمد و شدهای روز تولد هدیه های خوشگل و مامانی است. یک سرویس mexx هدیهMr Ram  بود. غافلگیر کننده بود. گاهی فراموش میکنم که زن هستم اما دیشب فهمیدم که نه واقعا هستم با تمام خوبی ها و بدی های زن بودن.



هال

11.10.2006

پدرها و پسرها

یه روز با بابام رفتم کوه ،ارتفاعات کلکچال، تقریبا دنبالش میدویدم. من خیلی وقت بود که تو لاک تنبلی بودم و کوه نرفته بودم و نفس نفس زنان داشتم خودمو دنبال بابام میکشوندم. من بیست و چند سالم بود و بابام پنجاه و چند سال.

تازه از وسطهای راه از اون راه سخت تره رفتیم و من دیگه حسابی حالم جا اومد.تازه باید بگم که وقتی رسیدیم اون بالا بابام بنا کرد به ورجه ورجه کردن و نرمش کردن و من عین یه غورباغه گنده و لخت، مهمترین کارم خندیدن بود.

اومدیم پایین و سر راه رفتیم دو تا ماءالشعیر زدیم و خلاصه پدر و پسر،  رفاقت خوبی راه انداختیم.

وقتی هم رسیدیم خونه تاره ساعت نه و نیم بود و ملت داشتن تازه از خواب پا میشدن و من هم که از ورزش اومده بودم و کلی هم از ارتباطات پدر و پسری انرژی گرفته بودم، باقی روز رو به خوبی گذروندم.

. . .

از اون موقع نزدیک به یک دهه میگذره.  مادرم  از دنیا رفت  و من و دو تا برادرام  رو با پدری که از پدر بودن خسته شده بود تنها گذاشت. پدر دوباره ازدواج کرد،البته قبل از من. پدر به پایان رسید و من هم از خونه رفتم. برادر دومم هم داره میره،  داره ازدواج میکنه. و سومی هم از همون زمانها در دنیایی که خودشم نمیشناسدش گم شده.

 فکر کنم چیزی که تو ذهن پدرها وجود داره کلا غلطه و بچه ها هم به همون غلطها عادت میکنن و روابط پدرها و پسرها بر همین گمراهی ها استوارند.

رام

 

پدرها و پسرها

یه روز با بابام رفتم کوه ،ارتفاعات کلکچال، تقریبا دنبالش میدویدم. من خیلی وقت بود که تو لاک تنبلی بودم و کوه نرفته بودم و نفس نفس زنان داشتم خودمو دنبال بابام میکشوندم. من بیست و چند سالم بود و بابام پنجاه و چند سال.

تازه از وسطهای راه از اون راه سخت تره رفتیم و من دیگه حسابی حالم جا اومد.تازه باید بگم که وقتی رسیدیم اون بالا بابام بنا کرد به ورجه ورجه کردن و نرمش کردن و من عین یه غورباغه گنده و لخت، مهمترین کارم خندیدن بود.

اومدیم پایین و سر راه رفتیم دو تا ماءالشعیر زدیم و خلاصه پدر و پسر،  رفاقت خوبی راه انداختیم.

وقتی هم رسیدیم خونه تاره ساعت نه و نیم بود و ملت داشتن تازه از خواب پا میشدن و من هم که از ورزش اومده بودم و کلی هم از ارتباطات پدر و پسری انرژی گرفته بودم، باقی روز رو به خوبی گذروندم.

. . .

از اون موقع نزدیک به یک دهه میگذره.  مادرم  از دنیا رفت  و من و دو تا برادرام  رو با پدری که از پدر بودن خسته شده بود تنها گذاشت. پدر دوباره ازدواج کرد،البته قبل از من. پدر به پایان رسید و من هم از خونه رفتم. برادر دومم هم داره میره،  داره ازدواج میکنه. و سومی هم از همون زمانها در دنیایی که خودشم نمیشناسدش گم شده.

 فکر کنم چیزی که تو ذهن پدرها وجود داره کلا غلطه و بچه ها هم به همون غلطها عادت میکنن و روابط پدرها و پسرها بر همین گمراهی ها استوارند.

رام