6.28.2007

و هرمز در همین نزدیکی است ...

نقبی به تاریخ میزنم تاریخ نه چندان دور ...
عید 1386 در جنوب ایران  خلیج همیشه فارس:

همیشه بر این باورم که جنوب ایران در خود شگفتیهای کم نظیری دارد که برای کشف آنها میتوان همچون محققی عاشق سالیان دراز وقت صرف کرد:
اکنون نیمه های شب است همسرم خوابیده و من به کشف این جهان پر رمز و راز در لابلای خاطراتم از نوروز 86 می پردازم:
اینجا جنوب است : گرما ، خورشید و خلیج و بوی ضخم دریا ...
 زنان با روبنده و لباسهای رنگین که چون در خلیج فارس از این سو به آن سو می غلتند و دلربایی می کنند .
و من مستم ...
اگر باد جنوب از فراز یک اسکله سنگی چون سیلی مهر آمیزی به صورتتان خورده باشد می دانید چه میگویم.
آری اینجا همانجاست که همیشه در آرزویش بوده اید .
چشمانم را می بندم ، را ه میروم ، صدای مرغکان دریایی گوش نواز است .
ومن به خود می نالم که چرا دنیا ازهمین لحظه باز نمی ایستد .
از این لحظه که دوست داری تا ابد با تو باشد ...
اینجا آخر دنبا نیست اینجا جنوب است .بندر عباس ...
همانجا که تندی غذاها و گرمی  خلق آدمهایش هوش از سرت می پراند...
همه چیز جوشان است ...جوشان به حد اعلا
بازار ماهی فروش ها و بازار محلی که درآنجا فاطمه خانم زن آقا موسی ادویه های تندی میفروشد که به گفته خودش به تندی خلق اقا موسی نمی رسد...
و تمبرهایی که طعم قلیه ماهی شما را تضمین می کند...
کافی نیست به جنوب تر می روم ...
به قشم می رسم ، بعد از سفری ماجراجویانه با اتوبوس دریایی که گویی مانند یک هواپیما بر سطح آب پرواز میکند ...
و من در فکر کوسه های زیر پایم هستم ، که به قشم میرسم...
گرما برتن می تراود ... 
وقت تنگ است وشروع میکنم باید همه علامتهای قرمز روی نقشه را درنوردم نمیخواهم از نقشه توریستی که در ابتدای سفر ت هیه کرده ام جا بمانم ...
از جنگل حرا شروع میکنم ، یکی گفته بود و بهشت در همین نزدیکی است ، مقصودش بی گمان حرا بوده است ، با درختانی تنوع طلب که روز وشب را در درون و بیرون از آب می گذرانند.
مردی جنوبی ، امیر خان برایمان از قدرت درختان جنگل و خاصیت تصفیه ریشه هایش می گوید و در همین آن گل خورکی را بسویمان نشانه می رود .
از گل خورک وحشت کرده ام اما باید روی این ماسه های لغزان که ساعاتی بیش میهمان خشکی نیستند راه رفت .
راه می روم و فقط اینجا در این نقطه از ایران است که آنقدر با طبیعت یکی شده ام که نمیخواهم از پیشم برود ...
جنگل حرا
گشنه ایم در این سوی دنیا تنها غذایی که به ما میدهند سوسیهایی است که زنی از روستای طبل در لای نان لواش محلی پیچیده و به ما می فروشد ...
 والحق تمام توانش را بکار برده که این لقمه کوچک به تن مشتریش بچسبد...
اینجا جنوب است همانجا که وقتی خوب نگاه می کنی لاک پشت هایش را می بینی که برای زایمان از آب در آمده اند ، آنها اشک ریزان می زایند ، ...
و من هر چه فکر میکنم نمی فهمم که در این لحظه درد زایمان همسرانشان در چه حالیند ...
این جا همانجاست که دره ستار ه هایش شب ها میهمان تمام ستاره های آسمان است ...
 و دره ای دارد  با اشکال تو در تو و باورنکردنی .... دره چاهکوه
  
                    دره چاهکوه

با چاه های عمیق که پرنده ها در لابلای این اشکال لانه کرده اند ...
تلاش می کنیم بیشتر در دل کوه فرو برویم که با حمله پرندگان از حرکت باز می مانیم ...
و در عمق جزیره جلوتر می رویم ...
و در آن سوی این کوه های تو در تو به منطقه نمکدان می رسیم و غار نمک ...
که شوری زیباییش دلت را می زند ...
اینجا همه چیز دیدنی است کوه ها ، دره ها ، چاه ها ...
مقبره تم سنتی که پیری از قشم بوده ، درخت زیبای لور ، چاه های تلا ،قلعه پرتقالیها و در نهایت به دیدن دست ساخته مردان جنوب میرویم :
کارگاه لنج سازی است
اینجا در کنار ساحل لنج هایی به ارتفاع 30 متر در کنار خشکی منتظرند تا چندی بعد  کف به آب بیاسایند.
از اوستا کار لنج ساز اجازه می گیرم و به سختی از نردبان لنج که کاملا مردانه ساز است بالا می روم ...
و اینجا تنها زیبایی است ، آرامش است و همه آنچیزی که مدتها ازش دور بوده ای اما در دل آرزویش می کردی ...
آقای رام و اوستا کاران لنج ساز
چشمهایم را می بندم و می گشایم ... به هرمز می رسم...
خدایا پایان جهان را در همین نزدیکی ما خلق کرده بودی ؟
جزیره هزار رنگ که چون لنگر کشتی در آبهای آزاد روانش کرده ای ...
ایکاش این دنیا همه اش هرمز بود ....
سالها در آرزوی دیدن تمام دست ساخته های بشر از نقاشی تا معماری کتابهای هنر را ورق زده ام و در حسرت دیدار بازمانده های هنری دنیای باستان و شگفتیهای هنر نو با خود درگیر بوده ام و نمیدانستم که میتوانم در همین نزدیکی به دیدار شاهکار نقاشی خداوند بروم ...

خداوند هرمز را با رنگهای زرد ، سیاه ، سفید ، قرمز ، سبز ، آبی و نقره ای نقاشی کرده است .
با آهوانی زیبا در این سوی و آن سوی ....
و دخترکانی رنگارنگ که  به تو صدف و مرجان می فروشند ...
نه او گفته بود و خدا در همین نزدیکی است .
چه راست گفته بود در همه مدتی که به دنبال خدا میگشتم ، او به نقاشی هرمز مشغول بوده برای من وقت نداشته است ...

                 نقاشی خداوند
باید برگردم.
عمر کوتاه سفرم به پایان رسیده است ...
میخواهم برای خود سوغاتی به تهران بیاورم ...
پس تن خود را به دستان زن نقاش جنوبی می سپارم ...

                      نقاشی زن حنابند

بر تنم نقش می کشد ... با حنا ...
و من با بوی حنا و نقش های زیبای زن حنا بند بربدنم  به تهران می آیم ...
ودر همان را ه بازگشت می فهمم که  چه زود دلم دوباره برای جنوب تنگ شده است ...
همان جنوبی که خداوند در حال نقش کشیدن بر سنگهای هرمزش بر بالای خلیج فارس سایه افکنده است .
                     خانوم هال