9.24.2011

باز هم اول مهر اومد
و نمیدونم چرا باید جشنش گرفت یا اینکه از اومدنش خوشحال بود
سال اول مدرسه که تنها سالی بود که تونستیم بی حجاب بریم مدرسه، سال ترس و دلهره بود
نه برای اینکه از مدرسه میترسیدیم
بچه های اون سال فرصت ناز کردن و ناز خریدن نداشتن
میترسیدیم چونکه همه زنگهای تفریح به آموزش پناه گرفتن در راهروی مدرسه و زیر کیف سنگین مدرسه سنگر گرفتن میگذشت
و میترسیدیم چونکه هر ماه باید موهامون رو میجوریدن تا ببینن جنگ زده های بخت برگشته با خودشون شپش به ما منتقل کردن یا نه و از خجالت اینکه نکنه سر ما هم شپش گذاشته باشه چند کیلویی کم میکردیم
این شروعش بود و ادامش اینکه هر روز یک نفر که نمیدونم کی بود دم در مدرسه می ایستاد و یک روسری میداد دست معلم هایی که سعی کرده بودند صبح اول وقت یک شانه به موهاشون بزنن تا شاگردا وحشت نکنن
و ما باید امتناع معلم ها و تهدیدهای اونا رو نگاه میکردیم

و بعد شروع ماجرا
معلم نقاشی وجود خارجی نداشت
معلم ماهم که همیشه وقت نداشتن ریاضی رو به موقع درس بدن ده دقیقه آخر کلاس رو اجازه میداد نقاشی بکشیم و بعد وقتی نقش و نگار فرش من یک جوجه بود ، با تحقیر گفت این خودتی ، این فرش رو بابات از کجا خریده ، مگه تو خونتون فرش ندارین که بدونین فرش رو چه جوری میکشن ...
سال بعد که سال دوم دبستان بود دیگه جنگ واقعا شروع شده بود
کم و بیش چند تا معلم محجبه داشتیم و یکی یکی از معلمهای مصر در بی حجابی مدرسه کم میشد
و سر و کله یک معلم جدید پیدا شد که آوردنش سر کلاس و اسمش رو گذاشتند معلم دینی یا یک همچین چیزی
و سه روز وقت داد که نماز رو حفظ کنیم
منم که همیشه عادت داشتم به درسها یک چیزی اضافه کنم ، یک رکعت به نماز صبح اضافه کردم و نمره دینی معدلم رو از رقبام پایین تر آورد، اونجا بود که آرزو کردم کاش مسیحی بودم چون تو مدرسه مسیحی ها درس میخوندم و رفقای مسیحیم که بجای حفظ کردن نماز براشون فیلمهای مستند و داستانی درباره زندگی پیامبرشون پخش میکردن و ازشون میخواستن با چهره لطیف پیامبرشون آشنا بشن همیشه نمره درس دینیشون بیست میشد ، بدون اینکه مجبور باشن چیزی رو حفظ کنن
نمیدونم این خاصیت مدرسه است یا چه اتفاقیه که هرچی سال بالایی تر میشدیم معلم ها روانی تر و دیوانه تر میشدند
نمونه های کارهایی که از اول مهر یادم میاد معلمی که بچه های تنبل کلاس رو یکطرف جمع میکرد و به اون ستون کلاس میگفت گوسفندا
معلمی که مقنعه اش اجازه نمیداد صورتش رو بخاطر بیارم و با دستای سنگسن و یقورش یک جوری دوستمون رو زد که سر کلاس بالا آورد و با همه شکایت های مادرش و ... آب از آب تکان نخورد
معلمی که هر روز اول صبحمون رو با فریاد ها و نفرین هاش شروع میکرد و اینکه از درس دادن به بچه خنگا خسته شده و البته نمیدونم چرا هر چند روز یکبار پای چشمش کبود بود
معلمی که خواهر شهید بود و شوهرش در استخر معروفی در تهران دربان بود و هرسال پنج تا کارت استخر میاورد و جلوی چشم همه بچه ها ، به چند تا از بچه های کلاس میداد که والدینشون در همون محل مطب پزشکی داشتند
معلمی که وقتی بچه ها با پول تو جیبی هاشون برای روز معلم که اصلا نمیدونستن منشاش چی هست براش کادوهای رنگارنگ گرفته بودند دو ساعت سر کلاس داد زد که این کارا بی معنی است در زمان جنگ و شماها نمیفهمید که نباید پولاتون رو بابت کادو بدید شاید یکی بین شما باشه که پول نداشته باشه و خجالت بکشه و ... بعد هم گفت چون نمیخوام ناراحتتون کنم ، اینبار کادوهاتون رو قبول میکنم و بعداز ظهر با دستی پر و تا جاییکه یادم میاد خندان رفت خونه اش
یا اون یکی که مجبورمون میکرد از روی هر درس کتاب شبی پنج بار فقط رونویسی کنیم و خوش خط بنویسیم و بعد یکجوری خط میزد که صفحه های دفترمون پاره میشد
و ....
صف های صبح اول صبح که توی سرما باید تشکیل میشد و هر روز با دو سه جور دعا و ثنا شروع میشد و سخنرانی و سرود و هزار جور چیز دیگه که اصلا نمیفهمم برای چی بود
هر از گاهی که یادشون میفتاد پاچه های شلوارمون رو سانت بزنن و اگر کمتر از 40 سانت بود برگردونده میشدیم خونه هامون
یا جوراب سفید که نشانه بدکاره بودن دخترا بود
یا گشتاپو بازی ای که هر چند وقت یکبار برگزار میشد و همه محتوای کیفت رو خالی میکردن ، اگر یکهو به عکس مادرت هم برمیخوردن باید با والدینت میرفتی توضیح میدادی چرا
و همه حماقت هایی که معلم ها و آموزش و پرورش و .... مرتکب شدن و باعث شدن الان که به گذشته نگاه میکنم حس کنم چه توحشی در روح مدارس ما حکمفرما بود و چه عمر نازنینی رو تلف کردیم که بیشتر جنگ کنیم تا چیز یاد بگیریم
و آموخته هامون از دوران مدرسه چه اندک بود
و تمام آن سیاه مشق ها و حفظ کردنهای طوطیوار و زخم زبان ها و صبح شعار دادن ها .... در کجای شعور ما تاثیر داشته است
دلیلی برای شادی در اول روز مهر نمیبینم
همیشه اول مهر مرا به این فکر فرو میبرد که حالا چند میلیون کودک معصوم باید دوازده سال بی ثمر را زیر دست معلم هایی که معلوم نیست برای چه هدفی و چه عشقی به این شغل رو آورده اند ،بگذرانند
و گویا بر این افسوس پایانی نیست

روز اول مهر غمگین ترین روز دنیاست

2.23.2011

همونجا، همون اتاق زیر شیروونی با بوی رنگ و نا

روبروی من نشسته و تلاش میکنه که نشون بده ، چقدر بودنم براش بی تفاوته
از استند کنار دستش یک مجله عکس یا چیزی شبیه اون رو که انگار تو یک روز بارونی خریده شده و بوی نم بارون و نوییش از سه میز اونطرف تر هم حس میشه رو تو دستاش میگیره
دستاش هنوز هم لاغره
به همون لاغری اونوقتا که انگشتر حلبیم رو با سنگ بزرگ سفیدش از دستم در میاورد و با دقت رو زانوهاش میذاشت و  دستم رو بین پنج تا انگشت دست راستش فشار میداد و من استخونای انگشتاش رو بین چین و چروکهای دستهای تپلم حس میکردم و به این فکر میکردم باید اعتراف کنم یا صبر کنم تا طاقتش تموم بشه و... طاقت اون دستای لاغراونقدر زیاد بود که من چند بار پشت سر هم درحالیکه حس میکردم دستام داره تموم میشه اعتراف میکردم و اون پیروزمندانه دستای لاغرش و میبرد تو موهای فر فری سرم و تلاش میکرد نگاه مهربونش و که بخاطر درد دستم کمی هم شرمسارانه بود به گره موهام بدوزه و تلاش کنه اونا رو یکی یکی باز کنه

سنگینی نگاهم رو دستاش اونقدر زیاده که خودش و جمع و جور میکنه و مجله رو باز میذاره رو میز و دستاش میبره زیر میز و به چراغای کم نور تو خیابون خیره میشه

آینه گردم رو از لای خرت و پرت های کیفم با کلی سرو صدا میکشم بیرون و نگاه سنگینم رو از رو دستاش به چین رو پیشونیم تو آینه میدوزم و سعی میکنم با فشار دستم یکم صافش کنم
اه ، لعنتی یک لکه سیاه مثل یک مژه چین و تاب خورده از ریمل  رفته نشسته تو گوشه چشمم و جا خوش کرده و همین یک لکه کوچیک خستگی و وارفتگی چهره ام رو دو برابر کرده
یواشی انگشت سبابه ام رو میکنم تو دهنم و فرو میکنم تو گوشه چشمم لکه سیاه با بک گراند سفید پشتش از گوشه چشمم پاک میشه ، فکر اینجا رو نکرده بودم ، مات به چشمای تابه تام نگاه میکنم و .... یهو یادم میفته سه میز اونطرفتر من نشسته
هنوز داره بیرون رو نگاه میکنه ، خط نگاهش رو دنبال میکنم و میرسم به بازتاب چهره وق زده خودم تو شیشه روبرو ...
و بعد هم یک مکث یک ثانیه ای
یک تلاقی نگاه، یا شایدم فقط یک توهم و خیال دوست داشتنی
سرش و میدزده و پایین رو نگاه میکنه که گارسون با یک پیشبند قرمز و یک مداد استدلر که به تهش رسیده جلوش ظاهر میشه
از روی حرکت لباش یا از روی حافظه منم باهاش تکرار میکنم ، قهوه تلخ باشیر
منتظر میمونم که همون لبخندی رو که مخصوص نشون دادن حس سپاسگزاریشه تحویل گارسون بده ، و بعد دوباره نگاهش رو بدزده و با خودش سرگرم بشه
چقدر دلم میخواست امتداد اون نگاه ، رو صورت من تموم بشه ......... که نمیشه
دستام رو میذارم زیر چونه ام و یواشکی یک جوری که نفهمه سعی میکنم چند تا از پره های فر فری موهام رو بیرون بکشم
فنجون قهوه تلخم رو با شیر جوری رو میز تکون میدم که  خوب ببینه و... آخرین حربه ای که یادم میاد اینکه گردن بندم رو از زیر شال بلندم به زور تو دستام بچرخونم ، این آخرین نشونه ای که دارم و نشون میده من همونم که فکر میکنه ...

انگار مطمئن تر شده سرش و یک جوری تو فنجون قهوه اش فرو میکنه که از صورت نحیفش چیزی باقی نمیمونه
یکبار دیگه تو آینه گردم نگاه میکنم و سایه اون یکی چشمم رو هم یواش با انگشت خیس شده سبابه ام پاک میکنم که دیگه تا به تا نباشه و سرم رو بین دو تا دستام میگیرم و به اولین کلمه ای که باید بگم فکر میکنم
میخوام کاری رو که اونشب ، تو همون اتاق زیر شیروانیش که بوی رنگ و نا میداد نا تموم گذاشتم و بیرون اومدم ، بعد از سالها اینجا تو کافی شاپ دنج تموم کنم

دو تا نفس میکشم و سعی میکنم به گناهی که اونشب با همه وجودم حسش میکردم فکر نکنم
تو فکرم همه وجودش را با همه حس گناه و شرمساری یکجا تو بغلم میگیرم و برای یکبارم که شده جوری خودم رو تو دستای لاغرش رها میکنم که بوی خوب رنگ و سیگاری که میده همه نفسم رو یکجا پر میکنه و جایی برای حس گناه باقی نمیذاره

نمیدونم چند وقته که تو این حس رها شده ام ، وقتی سرم و بلند میکنم و به سه میز اونطرفتر نگاه میکنم ، ردی از دود سیگار که تو هوا حلقه شده میبینم با یک صندلی خالی ... دستام از کنار صورتم روی میز میفته و به یک جسم سرد و کوچیک میخوره و بعد جرینگ فلز روی کف سرامیک ... دلم نمیخواد تا آخرین ذره رقصان دود سیگار بالای صندلی خالی، جای دیگه ای رو نگاه کنم ... حباب چراغ بالای میز داره یواش یواش دود رو میبلعه که گارسون با پیشبند قرمزش انگشتر حلبی رو با سنگ سفید روش تو زاویه چشمام،جلوی بازمانده بیرمق دود سیگار میگیره و میگه خانوم  انگشترتون.

1.24.2011

دلنوشته

وقتی خسته ای
وقتی از همه طرف مورد تهاجم قرار میگیری
وقتی برای یک کار ساده که میتونه تنهاییت رو به شکل ابتذال آمیزی که اتفاقا برای عموم مردم عادیه بگذرونی و دیگران بلافاصله توبیخت میکنند

وقتی میترسی خیلی زیاد
از حالا
از آینده
حتی از گذشته ات
وقتی دلت میخواد پنجره رو بازکنی و فریاد بزنی اما نمیتونی
وقتی دلت میخواد یک شونه قوی پیدا کنی و سرت رو بگذاری روش و فقط و فقط برای نیم ساعت گریه کنی و کسی نپرسه چرا

وقتی ... وقتی دلت میخواد یکی دستت رو برای ده دقیقه توی دستاش بگیره و احساس کنی یکی هست که تو رو با تمام اشتباهاتت دوست داره

وقتی دلت میخواد یک نفر و فقط یک نفر تو این دنیا باشه که یادت نیاد هیچوقت اذیتت کرده باشه و همیشه برات باشه

وقتی اینقدر بغض تو گلوته که صدای هق هق گریه ات مثل ناله یک پرنده بال شکسته تو برفای زمستونه

وقتی سه تا کلردیازپوکساید میخوری و بازم دلت میخواد همه دنیا رو پاره کنی

وقتی دنبال گمشده ات میگردی و میفهمی که تو این دنیا نیست و شاید هم تو هیچ دنیای دیگه ای نباشه
وقتی اونقدر تنهایی که تمام چهارستون بدنت از این تنهایی به رعشه میفته

وقتی هیچی به وفق مرادت نیست

وقتی ... خسته ای خیلی خسته
...
باید چیکار کنی

واقعا باید چیکار کنی

این بغض رو کجا باید خالی کنی
این فریاد رو کجا باید بزنی

چجوری باید بگی اینقدر خسته و دلمرده ای که دوست داری دنیا نباشه و تو نباشی و هیچکس

این فریاد رس کجاست