7.22.2008

من ، کودکی ، فرهاد





کودکیم را باز می یابم
در هزاره های هزارچم
درجاده باریک و سرسبز بیشه کلا
در زیر نور ماه ساعت سه صبح
در کلبه کوچکی محصور در بلندترین درختان عالم
در کنار دریا همانجا دریا کنار
کودکیم با من بازی می کند
با من می خندد
به من عشق می ورزد
عاشقم می کند
بدنبال هم می رویم
می دویم
لی لی کنان
تا کرانه های کودکی
تا آن سال ها
تا کوچه ماه
که هاله بود
هاله کوچک
هاله کودک
هاله پنبه ای
که عاشق بود
که بی قرار بود
که دوست داشت
که می پرستید
و فراسوی فکر کودکانه اش
او بود
فرهاد
فرهاد کوه کن
فرهاد عاشق
فرهاد هاله
فرهادی که در دید هیچکس نبود ، اما بود
همچنان هاله ای بر فراز سر هاله
فرهاد بود
استوار بود
فرهاد از معصومیت می آمد
از دنیای پاک کودکی
از اندیشه های آرام
از میان عشق
ازمیان صداقت
و فرهاد ماند
همیشه
همه جا ماند
ماندگار و پابرجا
به وقت تنهایی ها
به وقت ناکامی ها
به وقت دورانداخته شدن ها
به وقت نادیده گرفته شدن ها
به وقت نخواستن ها
به وقت نبودن ها
و اما
بود
ماند
گاه در اوج
گاه در خفا
گاه در زیر سایه های پنهان خوشبختی
گاه در اوج خوشبختی
گاه در پستوها نهان
آرام
و اما
ماند
تا آن روز صبح
صبح سحر
صبح آغازین
بیست و هفتم تیر
که:
جاده آرام است
جاده ساکت است
جاده خلوت است
ماه می تابد
هوا ملس است
در جاده می رانم
تنهایم
سرد است
و ناگهان فشاردستی
بر دستانم
و هجوم گرما
که به جانم می ریزد
فرهاد اینجاست
هنوز هست
و من تنها نیستم
در گوشم زمزمه می کند
و من
ناباورانه
نگاهش می کنم
به عشوه وناز
او هست
او بوده است
او در کنار من است
هجوم آرامش است
مستی است
بیخبری
از خود بریده ام
تکیه می دهم
دستانش در دستانم است
با هم می رویم
تا خود خود طلوع خورشید
تا همانجا که دریا دامنش را گسترده است
خدا به ما می خندد
به من
به رویای کودکیم
به عشقم
به عاشق بودنم
من هستم
عشق هست
فرهاد هست
دریا هست
فنجانی قهوه تلخ و داغ
و دود سیگار
وآرامش
و آسایش
و عشق
که تو را باخود به عرش می برد
به دامان خدا
به همانجا که فرشتگان می رقصند
به همانجا که زندگی جریان سیال است
به همانجا که تنها راستی است
حقیقت است
من هستم
فرهاد هست
عشق هست
زندگی هست
دود سیگار
وبستر پاک با هم بودن
یکی شدن
عاشق شدن
خداشدن
و در آغوش او زن شدن
...
صدا می آید
صدا می آید
صدای جیرجیرکهای عاشق
می خوانند
بی وقفه
می خوانند
عاشقانه
می جوشد
حقیقت
آرامش
عشق
در رگهای عاشقم
می جوشد
پناه می برم
به دامان ساحل
می دوم
به عمق خزر
می دوم
می دوم
می دوم
تا آخر نگاهم دریاست
موج است
اوج است
عشق است
واوست
فرهاد من
و من خسته ام
از ناکامی ها
نامرادی ها
نا مردی ها
نبودن ها
نشدن ها
نخواستن ها
و فرهاد آرام است
تنها گوش است برای صدایم
تنها چشم است برای نگاهم
تنها مرحم است برای زخمهایم
تنها امید است برای ناامیدیها
تنها آرامش است پس از نا آرامی ها
دراز می کشم
بر روی شن های خزر
تنم مست است
مست از بودن
مست از ساحل
مست از فرهاد
و عشقبازی با خاک
تماس لب ها
حرارت دست ها
بوسه ها
عشق
فراموشی
دوست داشتن
او
من
تن ها ی سرد
لب های داغ
تابش خورشید
که سپیدی تنم را نشانه می رود
می سوزد
اعماق وجودم
پاره های تنم
به لرزش صدایش
به وسعت نگاهش
به بودنش
نه همراه بودنش
که تنها بودنش
و غرق می شوم
در ذرات شن
که می بوید
ناشناخته ترین سلول های بدنم را
ناشناخته ترین اعماق وجودم را
من می مانم
تنها
عاشق
مست
تا غروب خورشید
تا طلوع ماه
تا ابد
بودن
با او
...
می روم
بی وقفه
بی درنگ
در مسیری سبز
درخت
گل
جنگل
سبزه
بوی زندگی
دختر کولی
گنجشک من
می خواند
اینجا نیز با من است
در کنارم
در اوج
در آسمان
بند بازی می کند
با بند بند وجودم
در بیشه کلا
می پیچیم
گم می شویم
رشد می کنیم
سراپا خواهشم
نیازم
نفسم
سبزه زار
بوی شهوت گندم
در مغازله با آب
شب فرامی رسد
جیرجیرکها هنوز می خوانند
دریا می خروشد
من هستم
فرهاد
باد
آب
عشق
درد
راز
درد
شهوت
درد
مستی
درد
اوج
درد
لذت
درد
بودن
و دوست داشتن
و همیشه عاشق بودن





7.12.2008

نشان مهر

صبح است با صدای گنجشک کوچکم که روی درخت پشت پنجره خانه ام لانه کرده است از خواب بیدار می شومدوش می گیرم
فکرهایم ازهمان آغاز صبح پرواز خود را شروع کرده اند
موبایلم را فراموش می کنم
صف بنزین شلوغ است و مجبورم با ماشین بی بنزین به سرکارم بروم
پسر بچه ای سر چهار راه دستش را روی بوق می گذارد و تلاش می کند مرا به دور زدن تمام ماشین هایی که از من جلوتر هستند تشویق کند
عصبانی نمی شوم ،از ماشین پیاده می شوم کنار ماشینش می روم و فقط نگاهش می کنم
صدای بوق ها به فلک سر می کشد و همه مرا نشانه رفته اند
ده ها سر مردانه از ماشین بیرون می آید و نصیحت ، متلک ،گاهی حرف های نوازش کننده چندش آور
و پسرک که فقط نگاهم می کند
خند ه ام می گیرد او هم می خندد و سرش را پایین می گیرد
سوار ماشین می شوم و می روم ، فراموش می کنم کجای تهرانم ، اما ماشین راه خودش را پیدا می کند
به شرکت رسید ه ام
و خوشحالم که رسیده ام
پشت میزم می نشینم و تلاش می کنم کار کنم
نمی توانم
نسکافه می خورم تلاش می کنم کار کنم
نمی توانم
فولدر موزیکم را باز می کنم
Eleni
گوش میکنم و از این دنیا می روم
به جهانی دیگر
به جهانی زیباتر
به جهانی که در آن فقط عشق است
عشق پاک
به جهانی که متعلق به بزرگان است
به جهان او
به جهان خودم
تجربه می کنم
بودن را
تنها بودن
با تو بودن
با او بودن
بزرگ بودن
و اما از اهالی امروز نبودن را
می خواهم که از اهالی فردا باشم
بزرگ باشم
بزرگ باشد
باشد
همیشه باشد
آنقدر در جهان جدید غرق شده ام که فریادم را نمی شنوم
صدای فریادم در فردا گم می شود
در آغوشم می نشیند
بزرگ است
از اهالی فرداست
نگاه می کنم
منتظر کشف هستم
یک کشف بزرگ
بزرگترین کشف زندگیم
از لابلای موسیقی جادویی
eleni
گوش هایم با این نوا آشناست
موهای تنم سیخ شده است
مورمورم می شود
بزرگ شده ام
باید زمان را برای خودم متوقف کنم
باید به او برسم
باید مهر را به یاری بطلبم
مهر مرا در آغوش می گیرد
بر پیشانی ام بوسه می زند
گردونه اش را برایم می چرخاند
نواهای آرامبخش و امید بخشش را برایم هجا می کند
بزرگ است
بزرگ است
و از اهالی فردا ست
به مهر می رسم
نیروانا را در آغوش می گیرم
او همینجاست
در سایه مهر
Eleni
میخواند
بغضم را فرو می دهم
اشک هایم بندنمی آید
گردونه را می چرخانم
باز هم مهر است
ومن در مهربانی اش غرق می شوم
اشک هایم بیشتر می شور
در اشک هایم غرق می شود
میخواند
Eleni
می خواهم این حال تا ابد ادامه داشته است
اینجا بهشت من است
کنار مهر
در بالا بلندی های نخجوان

همانجا که
eleni
می خواند
همانجا که شب رنگ صبح سحر است
می خواهم بمانم
تا ابد
اینجا همانجاست
همانجا که روحمان تا مهر
تا خود خدا پرواز می کند
بزرگ است
بزرگ است
واما از اهالی فرداست
....