3.05.2008

و آن خدا ، همان خدا

در زندگی این شانس را داشته ام که با انسانهای متعددی دوست و همراه باشم.


گاهی خوب ، خیلی خوب و گاهی بد ، خیلی بد.


بخاطر علاقه عجیب و لذت بخشی که به اسطوره دارم ، همیشه آدمها برای من تجلی یک شخصیت افسانه ای یا اسطوره ای بوده اند.


گاهی آنقدر در این دنیای افسانه وار غرق شده ام که نتوانستم شخصیت واقعی را از مدل اسطوره ای آن تمیز بدهم.


این دنیای اسطوره ای همیشه برای من جذاب و آرمانی بوده است.


اسطوره ها گاه باور پذیر و انسانی و گاه آنچنان دور از درک آدمی هستند که در هیات افسانه نیز پذیرش آنها سخت است ، و عجیب آن است که گاهی این میزان ناباوری را دیده و تجربه کرده ام ...


پرومتئوس و اروسترات دوشخصیت عجیب و ناباورانه دنیای اسطوره و گاه انسانی هستند.دوروی یک سکه ، خیر و شر، یانگ و یین ، خوب و بد ، به عبارت بهتر هست و نیست ...


نکته جالب همیشه برایم استحاله شخصیت ها بوده است از اسطوره ای به اسطوره ای دیگر ، از این روی سکه به آن روی سکه .گرچه شاید این دگرگونی را بارها در جامعه انسانی یا حتی در افسانه ها دید ه و پذیرفته ایم اما از هیات پرومتئوس به اروسترات در آمدن نهایت دگرگونی است که نمی توانم آن را درک کنم و عجیب است که اخیرا به آن بسیار برخورده ام


انسانهایی که نقش و شخصیتی پرومتئوس گونه دارند ... در نهایت آراستگی ، مهربانی ،بخشش و نیک رفتاری ... اما انگار آنها نمی توانید خوبی های پرومتئوس را تاب بیاورد.


اینجاست که یک اسطوره جای خود را به اسطوره ای دیگر می دهد.


و در نهایت تراژدی به وقوع می پیوندد.


همان جا درست در همان نقطه که پرومتئوس در درون انسان این اشرف مخلوقات !!! به اروسترات تبدیل می شود.




درست به خاطر ندارم که نام پرومتئوس را بطور جدی برای اولین بار در کجا شنیده ام ، اما به یاد دارم که هنگامی که در دبستان کوروش درس می خواندم، آموزگارمان چندین بار با بازگوکردن داستانهایی از اساطیر ایران و یونان شگفت زده امان کرده بود.و بی شک یاد پرومتئوس و عشقش از همان دوران در یادم به یاد مانده است.


پرومتئوس همان شخصیت عجیب و دوست داشتنی و نامیرایی است که بخاطر هدیه دادن آتش به انسان مورد خشم زئوس خدای خدایان قرار گرفت و به دستور او پرومته را به قله قاف برده در زنجیر کشیدند تا عقاب جگر اورا بخورد و دوباره جگر آن نامیرا از نو می رویید و دیگر بار طعمه عقاب می شد و تکرار داستان


پرومتئوس این عقوبت سخت را بخاطر انسان دوستی خویش (در کمال ناباوری بشر در مقابل این فداکاری ) به جان خرید و نام او شاید همیشه به عنوان اسطوره خوبی و از خودگذشتگی در تاریخ جاودانه شد.


جاودانه ای شگفت


و نام اروسترات را اولین بار در کلاس استاد قطب الدین صادقی شنیدم و بعدها در کتاب های اسطوره به دنبال چیستی او بودم.


شخصیتی بس عجیب و شگفت که نقطه مقابل پرومتئوس بود، شخصیتی ترسناک ... و نکته این بود که استاد از دگرگونی این دو جاودان در شخصیت آدمی یاد کرد که برای دانشجویان تازه کار و امیدوار به زندگی در حد یک شوخی افسانه ای بود


استاد با صدای به یاد ماندنی اش به تقابل این دو اسطوره و چیستی شخصیت انسان اشاره کرد و من در شگفت از این همه اختلاف ، شگفت زده از قدرت بشری که چنین می تواند از اوج قدرت تا فرود نا انسانی را به راحتی و به آنی طی کند ، درست همانگاه که ضعف و نیستی بر او چیره می شود و او از خود بی خود ، ضعیف ، ناتوان ... هم او، همان انسان قدرتمند، همان پرومتئوس ، همان ابرمرد نیچه ... می تواند به آنی به اروسترات تبدیل شود


اروسترات همان مردی بود از اهالی افسس که سالها در پی کسب شهرت و نامداری پرومتئوس وار بود واز آنجا که به این قدرت و شهرت و نام آوری نمی رسید در پی چاره بر آمد و در شبی سخت که بنا به گفته ها مصادف است با شب زاده شدن اسکندر برای اینکه نامش همیشه در یاد ها بماند یکی از عجایب هفت گانه دنیای قدیم یا همان معبد دایانا یا آرتمیس خدابانوی یونانی را به آتش کشید و به خاکستر تبدیل کرد و به این ترتیب نام خود را در تاریخ اسطوره و بشریت جاودانه ساخت ... و کجاست تفاوت از پرومتئوس تا اروسترات ؟


میدانم و باور دارم که دنیای فانی ما ظالم تر و خشن تر از آنی است که شخصیت پرومتئوس را باور کنیم ، اما باور نمی کردم به آن بدی باشد که بتوانم این استحاله از پرومتئوس به اروسترات را به چشم خود ببینم.وقتی واقع بینانه فکر می کنم می بینم این دگرگونی همیشه وجود داشته است ، همیشه بوده است اما باور پذیری در وجود من به گونه ای بوده که نمی توانستم این واقعیت را بپذیرم و یا به عبارتی بهتر از آن فرار می کردم


این روزها که باخود بی پرده تر از پیش روبه رو می شوم و تلاش میکنم تا به کنه وجود انسانی و نا انسانی انسانها پی ببرم ،


این روزها که ابرها را به کناری می زنم تا بدانم آیا خورشید پشت ابر پنهان است یا این نور تنها سایه خورشید است که به ما می تابد ،


این روزها، این روزها ، این روزها که با خود بسیار خلوت کرده ام ، به این فکر فرو رفته ام که همیشه این دیگر گونی بوده و وجود داشته است ، و گاه در کمال ترس و نا امیدی به این فکر کرده ام که خداوندا ، آیا من نیز روزی آنقدر ازپرومتئوس بودن خود ناامید خواهم بود که آتش به دست گرفته و دنیا را به آتش بکشم.


خدایا روزی آنقدر ناتوانی بر من چیره خواهد شد که به خونخواهی نام آوری خود هست را نیست کنم تا تنها نامم باشد ...


خوب که نگاه می کنم می بینم کم نیستند آنانی که از پرومتئوس بودن خود واروسترات بودن دیگران آنقدر غمگین و خسته اند که هر روز مشعلی به مشعل به دستان عالم افزوده می شود .و یا بدتر از آن کم نیستند آنانی که هر روز در حسرت نام جاودان ، شعله های آتش را به بام کلبه های معشوقان پرومتئوس پرتاب می کنند تا شاید با خاکستر آتش خود افروخته اشان ، قلب های یخ زده خود را به سختی و در کمال شقاوت گرمی بخشند ... و اینها همان قسمت هایی از افسانه های واقعی دنیای آدمیان است که باورش سخت است و سخت و من هر روز با خود و خدایم همان خدای خدایان می گویم که


آیا شدنی است که همان خدا همان پرومتئوس بخشنده که هر شب به نیایشش او سر بر بالین می گذاردم ، آنقدر از نیک رفتاری خود خسته ویا نه ... در شگفت باشد که اروسترات وار نام خود را به بدی جاودانه کند ؟؟؟؟


خدایا نیایش مرا بپذیر و اگر این افسانه را واقعیت بخشیده ای باورش را نیز برایمان آسان بگردان ...




HalleN