12.01.2006

آقا رام

آقای رام بیمار شده

یک چیز عجیبی بین سرما خوردگی  - مسمومیت - معده درد و  تو این مایه ها .

و من باید خودم همه کارها را بکنم آشپزی و ظرف ها را شستن و گرچه آقای قنبر (ماشین ظرفشویی عزیز ) ظرف ها را میشوره اما همیشه آق رام ظرف ها را توش می گذاشت و حالا من باید این کار را بکنم و اصلا تنبلی بهم اجازه نمیده :)

بنابراین با تمام وجود دوست دارم که حالش خوبه خوب بشه و به من کمک کنه .



آقا رام

آقای رام بیمار شده

یک چیز عجیبی بین سرما خوردگی  - مسمومیت - معده درد و  تو این مایه ها .

و من باید خودم همه کارها را بکنم آشپزی و ظرف ها را شستن و گرچه آقای قنبر (ماشین ظرفشویی عزیز ) ظرف ها را میشوره اما همیشه آق رام ظرف ها را توش می گذاشت و حالا من باید این کار را بکنم و اصلا تنبلی بهم اجازه نمیده :)

بنابراین با تمام وجود دوست دارم که حالش خوبه خوب بشه و به من کمک کنه .



11.28.2006

زندگی (2)



حدود 10 ماه از فوت پدر بزرگ میگذشت. مادر بزرگ اعصاب درست و حسابی نداشت. همش فکر میکرد که بچه هاش میخوان حتی فرش زیر پاشو  ازش بگیرن. کم کم دچار توهم شده بود و به هیچ کس روی خوش نشون نمیداد. بیماری قندیش هم باعث شد تا کلا در توهم به سرببره. من شبها یا بهتر بگم بیشتر نصف شبها میرفتم بالا پیشش میموندم. شبها خواب نداشت و همش با خودش حرف میزد.بعضی اوقات هم به بچه هاش فحش میداد که کم کم بدل شد به همه اوقات. بچه ها هم هر چند وقت میامدند و یه خورده فحش میل میکردند و میرفتند، البته پدرم تقریبا هر روز فحشهای آب دار میل میکرد. این وسط نمیدونم چرا با من میونه اش خوب بود، بهم فحش نمیداد و حرفمو گوش میداد. اما کم کم دیگه از توهم در نیومد وضعف هم بهش اضافه شد. تا اینکه کل توانشو از دست داد و یه روز از فحش دادن خسته شد و توی بغل من از دنیا رفت.

رام

زندگی (2)



حدود 10 ماه از فوت پدر بزرگ میگذشت. مادر بزرگ اعصاب درست و حسابی نداشت. همش فکر میکرد که بچه هاش میخوان حتی فرش زیر پاشو  ازش بگیرن. کم کم دچار توهم شده بود و به هیچ کس روی خوش نشون نمیداد. بیماری قندیش هم باعث شد تا کلا در توهم به سرببره. من شبها یا بهتر بگم بیشتر نصف شبها میرفتم بالا پیشش میموندم. شبها خواب نداشت و همش با خودش حرف میزد.بعضی اوقات هم به بچه هاش فحش میداد که کم کم بدل شد به همه اوقات. بچه ها هم هر چند وقت میامدند و یه خورده فحش میل میکردند و میرفتند، البته پدرم تقریبا هر روز فحشهای آب دار میل میکرد. این وسط نمیدونم چرا با من میونه اش خوب بود، بهم فحش نمیداد و حرفمو گوش میداد. اما کم کم دیگه از توهم در نیومد وضعف هم بهش اضافه شد. تا اینکه کل توانشو از دست داد و یه روز از فحش دادن خسته شد و توی بغل من از دنیا رفت.

رام

زندگی (1)

یه روز داشتم از کوه برمیگشتم خونه که سر کوچه عمو و برادرمو تو ماشین دیدم. از لابلای حرفهای عموم که با گریه همراه بود و معلوم نبود چی میگه فهمیدم که برای پدر بزرگم اتفاقی افتاده. به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه و فهمیدم پدر بزرگم از دنیا رفته. ما و پدر بزرگ و مادر بزرگم در یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونا طبقه بالا بودند. ظهر که برادر کوچکم رفته بود بالا دیده بود پدر بزرگم روی صندلی نشسته و یه قطره خون از دماغش اومده. پیرمرد ظهر چلوکبابشو خورده بود و نشسته بود کنار پنجره که هوا بخوره...



 

رام


زندگی (1)

یه روز داشتم از کوه برمیگشتم خونه که سر کوچه عمو و برادرمو تو ماشین دیدم. از لابلای حرفهای عموم که با گریه همراه بود و معلوم نبود چی میگه فهمیدم که برای پدر بزرگم اتفاقی افتاده. به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه و فهمیدم پدر بزرگم از دنیا رفته. ما و پدر بزرگ و مادر بزرگم در یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونا طبقه بالا بودند. ظهر که برادر کوچکم رفته بود بالا دیده بود پدر بزرگم روی صندلی نشسته و یه قطره خون از دماغش اومده. پیرمرد ظهر چلوکبابشو خورده بود و نشسته بود کنار پنجره که هوا بخوره...



 

رام


11.27.2006

سی وچهار

سی وچهار ساله شدم. بنظرم خیلی زیاد می آید .در برابر گذشت زمان و کارهای نکرده ، خلع سلاح هستم. بهترین قسمت این آمد و شدهای روز تولد هدیه های خوشگل و مامانی است. یک سرویس mexx هدیهMr Ram  بود. غافلگیر کننده بود. گاهی فراموش میکنم که زن هستم اما دیشب فهمیدم که نه واقعا هستم با تمام خوبی ها و بدی های زن بودن.



هال

سی وچهار

سی وچهار ساله شدم. بنظرم خیلی زیاد می آید .در برابر گذشت زمان و کارهای نکرده ، خلع سلاح هستم. بهترین قسمت این آمد و شدهای روز تولد هدیه های خوشگل و مامانی است. یک سرویس mexx هدیهMr Ram  بود. غافلگیر کننده بود. گاهی فراموش میکنم که زن هستم اما دیشب فهمیدم که نه واقعا هستم با تمام خوبی ها و بدی های زن بودن.



هال

11.10.2006

پدرها و پسرها

یه روز با بابام رفتم کوه ،ارتفاعات کلکچال، تقریبا دنبالش میدویدم. من خیلی وقت بود که تو لاک تنبلی بودم و کوه نرفته بودم و نفس نفس زنان داشتم خودمو دنبال بابام میکشوندم. من بیست و چند سالم بود و بابام پنجاه و چند سال.

تازه از وسطهای راه از اون راه سخت تره رفتیم و من دیگه حسابی حالم جا اومد.تازه باید بگم که وقتی رسیدیم اون بالا بابام بنا کرد به ورجه ورجه کردن و نرمش کردن و من عین یه غورباغه گنده و لخت، مهمترین کارم خندیدن بود.

اومدیم پایین و سر راه رفتیم دو تا ماءالشعیر زدیم و خلاصه پدر و پسر،  رفاقت خوبی راه انداختیم.

وقتی هم رسیدیم خونه تاره ساعت نه و نیم بود و ملت داشتن تازه از خواب پا میشدن و من هم که از ورزش اومده بودم و کلی هم از ارتباطات پدر و پسری انرژی گرفته بودم، باقی روز رو به خوبی گذروندم.

. . .

از اون موقع نزدیک به یک دهه میگذره.  مادرم  از دنیا رفت  و من و دو تا برادرام  رو با پدری که از پدر بودن خسته شده بود تنها گذاشت. پدر دوباره ازدواج کرد،البته قبل از من. پدر به پایان رسید و من هم از خونه رفتم. برادر دومم هم داره میره،  داره ازدواج میکنه. و سومی هم از همون زمانها در دنیایی که خودشم نمیشناسدش گم شده.

 فکر کنم چیزی که تو ذهن پدرها وجود داره کلا غلطه و بچه ها هم به همون غلطها عادت میکنن و روابط پدرها و پسرها بر همین گمراهی ها استوارند.

رام

 

پدرها و پسرها

یه روز با بابام رفتم کوه ،ارتفاعات کلکچال، تقریبا دنبالش میدویدم. من خیلی وقت بود که تو لاک تنبلی بودم و کوه نرفته بودم و نفس نفس زنان داشتم خودمو دنبال بابام میکشوندم. من بیست و چند سالم بود و بابام پنجاه و چند سال.

تازه از وسطهای راه از اون راه سخت تره رفتیم و من دیگه حسابی حالم جا اومد.تازه باید بگم که وقتی رسیدیم اون بالا بابام بنا کرد به ورجه ورجه کردن و نرمش کردن و من عین یه غورباغه گنده و لخت، مهمترین کارم خندیدن بود.

اومدیم پایین و سر راه رفتیم دو تا ماءالشعیر زدیم و خلاصه پدر و پسر،  رفاقت خوبی راه انداختیم.

وقتی هم رسیدیم خونه تاره ساعت نه و نیم بود و ملت داشتن تازه از خواب پا میشدن و من هم که از ورزش اومده بودم و کلی هم از ارتباطات پدر و پسری انرژی گرفته بودم، باقی روز رو به خوبی گذروندم.

. . .

از اون موقع نزدیک به یک دهه میگذره.  مادرم  از دنیا رفت  و من و دو تا برادرام  رو با پدری که از پدر بودن خسته شده بود تنها گذاشت. پدر دوباره ازدواج کرد،البته قبل از من. پدر به پایان رسید و من هم از خونه رفتم. برادر دومم هم داره میره،  داره ازدواج میکنه. و سومی هم از همون زمانها در دنیایی که خودشم نمیشناسدش گم شده.

 فکر کنم چیزی که تو ذهن پدرها وجود داره کلا غلطه و بچه ها هم به همون غلطها عادت میکنن و روابط پدرها و پسرها بر همین گمراهی ها استوارند.

رام

 

10.31.2006

پاييز

پاییز قشنگ ومامانی اومده.


 


نه اینکه ماه تولد منه ، نه...


به خاطر برگهای رتگارنگش  که ترجیح میدهندروی زمین و زیرپای آدمها باشندتا  اینکه ازفریاد باد تکان بخورند دوستش دارم  ...


یعنی آدمها ارزش این کار برگ را دارند...


 


شاعرانه شد ...


 


خوب دروغ گفتم


پاییز را دوست دارم چون دوست دارم وفقط همین ...


 

هاله

10.14.2006

هايکو

مدت مدیدی است که ننوشته ام .مقداری بخاطر تنبلی و مقداری به خاطر نداشتن وقت کافی .


میخواهم شکل و شمایل کاررا کمی عوض کنم که بتوانم بیشتر وبهتر بنویسم و مخاطبان بیشتر جذب کنم تا حرفها در هوا و هپروت گم نشوند.


ازهمین رو و با کمی تحقیق میخواهم نوشته هایم تمثالی باشند از هایکوهای ژاپنی.


 


حالا میفهمم چرا ژاپنی هاهایکو می نوشتند حتما به خاطر تنبلی و بعد نبود وقت


 


هاله

هايکو

مدت مدیدی است که ننوشته ام .مقداری بخاطر تنبلی و مقداری به خاطر نداشتن وقت کافی .


میخواهم شکل و شمایل کاررا کمی عوض کنم که بتوانم بیشتر وبهتر بنویسم و مخاطبان بیشتر جذب کنم تا حرفها در هوا و هپروت گم نشوند.


ازهمین رو و با کمی تحقیق میخواهم نوشته هایم تمثالی باشند از هایکوهای ژاپنی.


 


حالا میفهمم چرا ژاپنی هاهایکو می نوشتند حتما به خاطر تنبلی و بعد نبود وقت


 


هاله

8.20.2006

حادثه در نيويورک

این چند روزه همش در حال خوشگذرونی بودیم .


دیشب رفتیم فیلم حادثه در نیویورک را دیدیم .


فیلم داستانی تکراری دارد که اگر اهل زیاد فیلم دیدن باشید حتما میتوانید ازهمان سکانسهای اول حدس هایی هر چند کوچک بزنید .


اما کارگردان توانسته است همین داستان به ظاهر ساده و تکراری را درقالبی دلنشین ارائه کند . حادثه در نیویورک خوشبختانه از آن دسته فیلم هایی است که به مدد داستان بیننده را با خود همراه نمیکند .


بلکه همراهی بیننده به مدد تصویرسازی های قوی ، فیلمبرداری خوب  و طراحی صحنه و کات های هنرمندانه و قاب های تصویری تاثیر گذارو همچنین  عوامل تکنیکی ای از این دست انجام میگیرد .


فضای فیلم ، فضای فیلم های گنگستری دهه شصت است ، رمز آلود به مدد استفاده از تن مایه های خاکستری و قهوه ای .


کارگردان در ده دقیقه اول فیلم با شلیک گلوله های پی در پی و نقش بر زمین شدن آدم ها فضای خون آلود و گنگی را به تصویر میکشد که گره های فیلم هستند تا در طول مسیر فیلم به تدریج دوباره به این صحنه ها و گشودن گره های داستان بپردازد.


بازی ها در حد بسیار قابل قبولی خوب هستند جاش هارنت نت در نقش اسلوین که  دماغ شکسته اش در تمام طول فیلم رمز آلود بودن چهره اش را قوت میبخشد .


بروس ویلیس با لبخند مرموزی که به قدرت کاراکترش در فیلم اضافه میکند .


مورگان فریمن و بن کینگزلی که در نقش  روسای قدرتمندی که تقریبا به آخرخط رسیده اند بسیار خوش ظاهر میشوند.


فیلم از کلیشه های این دست فیلم ها بهره میگیرد مانند روسای شکست ناپذیر ، قهرمان پیروز ، و گانگستری که همیشه مرموز ظاهر میشود و اتفاقا همیشه پیروز میدان است .


بازی با این کلیشه ها در فضایی که کارگردان آفریده است ادامه می یابد .


ضرباهنگ فیلم تند و ضربتی است . اما آنچه بیش از همه چیز جالب توجه است طراحی صحنه خوب ، دقت در فیلمبرداری ، کات ها ی هنرمندانه و دقت در جزییات است .


در یک صحنه از تصویر یک لوستر به صحنه اصلی وارد میشویم .در صحنه دیگری از لابلای مهره های شطرنج که اتفاقا تمثیل خوب (هرچند تکراری ) برای اینگونه فیلمهاست مکالمات بین کاراکترها را دنبال میکنیم این از معدود صحنه هایی است که بسیار خوب تدوین شده و بجای اینکه شخصیت ها دو بدو حرفهای یکدیگر را بازگو کنند با بازی تصویری ای که کارگردان بپا میکند در یک سکانس کوتاه همه حرف های مهم در خلال بازی ردو بدل میشود .


    با وجود پس زمينه های شلوغ ، شخصیت ها با استفاده از اسلوموشن و یا زاویه دیدهای انتخاب شده در قاب تصویر گم نیستند. گاهی اشیا در حد شخصیت ها پردازش شده اند مانند ورقه مشخصات اسب اسلوین خوش شانس  که در دست پدر اسلوین است و یا ساختمان های بلند و مرموز . پنجره هایی که همیشه شخصیتی کلیدی پشت آن پنهان شده است .


ساعت اسلوین و توپ بیس بال که بازی مورد علاقه اسلوین بوده و کارکرد غیر ورزشکارانه ای در فیلم پیدا میکند،  شاید مانند خود اسلوین که برعکس ظاهرش و آنچه ادعا می کند شخصیت دیگری از آب در می آید.


در نهایت گرچه با فیلم فوق العاده ای روبرو نیستیم .اما با فیلمی در گیر هستیم که توانسته با توانمندی داستانی ساده و تکراری را به فیلمی هیجان انگیز ، مفرح و پرکشش تبدیل کند .


این همان قدرتی است که سینمای ما در بیان آن عاجز است . یعنی تصویر سازی هنرمندانه از داستانی کلیشه ای .


 


هاله

8.19.2006

شام عروسی

به یک عروسی دعوت شدیم .

تهران نه ، یک جای خیلی دور در باغی در غرب تهران.

تصمیم گرفتیم با هیچکدام از دوستانمان نباشیم و بنده و همسر با هم تنها برویم (اصلا نمیدونستیم این باغ مرموز خارج از شهر چه جورجاییه )

خلاصه پس از کلی بزک دوزک ساعت 9 تازه ازتهران حرکت کردیم .راستش این سبزالملوک خانوم خیلی تلاش میکرد تند بره اما بیچاره پاهاش دیگه قدرت سابق رو ندارند (سبزالملوک رنوخانوم سبز بنده است).

البته شاید بی انصافم فکر کنم سبزالملوک مشکلی نداره این ماشینهای قلدر دیگه هستند که عفت حالیشون نیست همینطور میگازن .

خلاصه تلک تلک بسمت باغ مذکور رفتیم یک جاده خلوت ، و خالی از سکنه .

حسابی ترسیده بودیم .درهای ماشین را قفل کردیم و من سعی میکردم از درو دیوار بگم تا زودتر برسیم .

البته امان از دست این همسر گل گلی نمیدونم چرا بعضی کارها رو دوست نداره انجام بده نه دوست داره خودش انجام بده نه اجازه میده من انجام بدم.

و هیچوقت هم علتش را نمیگه .

چند بار بهش گفتم گلکم آدرس رو از هرکس که سر راه دیدی بایست و بپرس اما آق مهندس تا چشمش به آدمیزادگان میافتاد تندتر میرفت .هرچه خواستم ندیده بگیرم نشد .

آخر دوتا جیغ بنفش کشیدم تا بالاخره از دونفر سوال کردو ما به مقصد رسیدیم .

بابا یکی به من بگه این اخلاقای مردانه چیه که ا ینقدر بده آخه

به ما که از بچگی یاد دادن نپرسیدن بد نیست ندانستن بد است .

خدا به من صبر بدهاد .

خلاصه رفتیم عروسی .

من پیش خودم فکر کردم مگه چند تا خل پیدا میشه که این همه راه را بیاد برای یک عروسی .

اما وقتی تعداد میهمانها را دیدم امیدوار شدم که هنوز ما در خلیت یکه تاز نیستیم بلکه بسیار همتا داریم .

فکر کنین این مردم بیچاره برای این که با هم باشند و عروسی مثل مسجد زنانه مردانه نداشته باشه مجبورا چقدر از شهر دوربشند تا دست کسی بهشون نرسه .

عروسی از اون عروسی های بزرگ واعیانی !!!  بود . ما با تعدادی از دوستان سر یک میز بودیم .

همه خیلی خانوم بزرگی نشسته بودند و بنابراین ما هم خیلی نتونستیم شیطنت کنیم .

خوب تو عروسی هم یا باید رقصید یا باید خورد .

چون الحمدالله هیچ کار بهتری باقی نمی ماند .

بنابراین ما هم منتظر خوردن شدیم و سر میز ما جز بحث خوردن حرف دیگری نبود .

آقایان همراه ما دوسه باری رفتن تا از شام سر در بیاورند اما نشد .

خلاصه  به شام دعوت شدیم .

میز شام دیدنی بود .

اسکلت های چند حیوان که خیلی بزرگ بودند اما نفهمیدم چه بودند در اطراف میز بود در حالیکه گوشت بیچاره ها به استخوانشان آویزون بود .

منظره چندش آور وحشتناکی بود در حالیکه همه مدعوین به سمت این حیوانات در حال دویدن بودند .من و همسر فرار کردیم و به یک دیس پر از نخود و لوبیا و کلم پناه بردیم .

به هر حال سبزیجات مطبوعی بود .

ما دو تا گیاه خوار نیستیم اساسا .

اما واقعا نمیفهمم چرا گاهی باید کارهایی کنیم  که ما را به انسانهای اولیه شبیه میکنه .

واقعا چهره یک اسکلت بره بدبخت که گوشتهاش ازش آویزونه اصلا منظره قشنگی نیست. :(

من آدم نوستالژیکی نیستم خیلی هم از یادآوری گذشتگان حال نمیکنم .

اما بعضی عروسی های کوچک خودمانی که همه همدیگر را میشناسند و اگر دوست داشتند میرقصند یا آشنایان با هم گپ میزنند و بعد شام مختصری ... اینها چه اشکالی داره ...

اما عجیبه من همه این حرفها رو گاهی تو وبلاگها میخونم گاهی هم از آدمها میشنوم اما جدیدا هر عروسی ای که رفتم همینطوری بوده ...

بعضی وقتها اطلاعات جالبی هم گيرم می آمد

 

 مثلا:

خارجی شب حیاط یک عروسی در خارج ازشهر وسط یک بیابان  سال ۸۳

نمای مدیوم شات از یک خانوم و آقای خوشگل و مامانی

آقای الف  : عکاس فلانی رو میشناسی ؟

خانوم ب : آره چطور مگه ؟

آقای الف  : میدونی چقدر میگیره برای یک عروسی ؟

خانوم ب : نه چقدر ؟

آقای الف  : شنیدم 7 میلیون میگیره ولی کارش محشره ....

کات به کلوز آپی از  دهان باز باز باز من

به هر حال عروسی خوبی بود .امیدوارم خوشبخت باشند و اینکه هر دو هم عروس هم داماد خیلی خوشگل و مامانی بودند. 

هال

 

 

 

 

 

 

7.15.2006

جام جهانی

جام جهانی :


 


1-راستش من اصلا فوتبالی نیستم .یعنی فوتبال زیبایی شناسی لازم را برای من که بخواهم دو ساعتی از وقتم را به دیدنش اختصاص بدهم  ندارد.


اما خوب تیم محبوب دارم ، بازیکن محبوب و کلا خواهی نخواهی دراین جو پرشور و شوق فوتبال قرار می گیرم .


تیم ملی ایران هم که دیگر از آن اعجوبه هاست .


اول اینکه به نظرم این نتیجه برای تیمی مثل تیم ایران باید راضی کننده باشد.


مگر می شود با آب خالی آش پخت.


این فوتبال خوب لعنتی از توی همین کوچه پس کوچه های شهر لعنتی خودمان شروع می شود .


خیلی اوقات هنگام رانندگی در همین کوچه های تنگ و باریک ، کودکانی را می بینم که با یک توپ پلاستیکی احمقانه و دو دروازه  (از آجرهای شکسته خانه های خرابی که قرار است به برجک ها تبدیل شوند ) مشغول بازی فوتبال هستند .و آنقدر سرگرم بازی که به توکه با ماشین هدفشان گرفته ای اصلا توجهی ندارند .


جدیت آنها در بازی کم از جدیت بازیکنان جام جهانی ندارد.


اما کجایند این آقایانی که سنگ فوتبال را به سینه می زنند . مگر نه این است که می توان از دل همین کودکان مستعد ستاره های فوتبال فردا را بیرون کشید .


در این مملکت عادت زشتی حاکم شده که همه چیز را با پول باید ساخت .چون مسئولین هیچ جا حضور ندارند مگر جایی که بوی پول بدهد .


اگر فرزند پدر پولداری بودی می توانی به مدرسه فوتبال بروی می توانی توپ خوب داشته باشی و حتی می توانی با پولی که میدهی به فلان باشگاه بروی و حتی ماندگار شوی …


من مفسر نیستم اما بدیهیات نیازی به دانش فنی ندارد، اگر فلان بازیکن که دیگر توان دویدن ندارد هنوز در زمین است علتش  اشتباه خود او نیست .علت سیستم حاکم غلطی است که اجازه  این ماندن بیگاه را به او میدهد.


نمیدانم اما فکر میکنم وقتی این ورزش اینهمه طرفدار دارد چرا در هر محله مکانی را برای بازی بچه ها در نظر نمیگیرند که بچه ها بتوانند به دور از خطر در این مکان محصور بازی کنند و بعد هر از چند گاهی این مسئولین شریف قدم رنجه کنند، به این زمین ها بروند و بچه های مستعد را برای جام های بعد درو کنند .


باور نمیکنم در مملکتی که از هر کوچه اش  که  بگذری یک  دسته از کودکان اینچنین با جدیت مشغول بازی هستند ، در جام جهانی نتوان به نتایج بهتری دست یافت .


اشکال در انتخاب هاست، در مسیری است که باید برای رسیدن به قله ها  پیمود .نتیجه بازی ایران در  جام جهانی حقیقت تلخی است که می توان آن را به تمام ناکامی های دیگرمان تعمیم داد.


 


2- خوب من همیشه و هر سال وقتی در نظرخواهی های فوتبال شرکت می کنم بعد از کلی بررسی ، همیشه تیم هایی را که دوست دارم در فینال ببینند دو تیم هستند ایتالیا و فرانسه .


حالا فکر نکنید این نتیجه گیری اصلا به فوتبال و تیم و بازیکن ربط دارد .نه خیر فرانسه را به خاطر هنرمدرنش ، به خاطر موزه ها و کاخهای هنرمندانه اش به خاطر نویسنده های ماندگارش به خاطر فرهنگ و ادبیاتش به خاطر کافه هایش و ایتالیا را به خاطر سینمای جذابش ، به خاطر شهرسازی اش و به خاطر مردمش ، هنرش و ...


J دوست دارم.


 


امسال هم مثل هر سال به همه اعلام کردم که ایتالیا و فرانسه به فینال می رسند و خدا عالمه چقدر ملت مسخره ام کردند که آره جون خودت این دو تا که پیش آلمان و برزیل و ... جوجه اند .


اما بالاخره من پیروز شدم و برای اینکه جلوی ملت خیط نشوم مجبور شدم بازی فینال را با دقت تماشا کنم .


و البته وقتی جوگیر میشوی مجبوری با جماعت کف و سوت بزنی .


 


بازی جالبی بود اما به خصوص برای من که هیچ وقت فوتبال تماشا نکرده بودم .


فکر میکنم چند علت خیلی مهم باعث میشود که فوتبال تا این حد جذاب باشد .


یکی اینکه قضیه رقابت است که در جام جهانی بخصوص وقتی پای ملیت در میان باشد این قضیه هیجان بیشتری پیدا می کند .


در حقیقت بین همه  رقابت ها این  یک رقابت کاملا جمعی و ملموس است .


ورزشی است که با کمترین خرج فقیرترین اقشار جامعه هم می توانند آن را از نزدیک لمس کنند.


. مهمتر اینکه فوتبال در طول این سالها صاحب مراسم و مناسکی است که بیشتر به مراسم مذهبی میماند و در کمتر ورزش دیگری این قضیه حاکم است . و این مراسم و مناسک آدم را به دنیا و عالم دیگر می کشاند.


گویی توپ بتی است که همه برای دست یافتن به آن باید از یکدیگر پیشی بگیرند و رفیقان آن را دست به دست تا جایگاه اصلی که همان دروازه است حمل کنند و با شور و هیجان تمام آن را به قله رفیع دروازه پرتاب کنند.


با این تفسیر میتوان این همه هیجان این بازی را درک کرد.


 


به هر حال من بازی را دیدم و واقعا نمیدانستم که باید کدام تیم را تشویق کنم چون به دلایلی که ذکر شد هر دو تیم را می پسندم .


 


اما خوب این زیدان چیز دیگری است .میمیک صورت زیدان از آن نوع است که تو را وادار می کند به او احترام بگذاری .


و حرکت خشنی که کرد . نمیتوانم قضاوت کنم اما معتقدم ذات فوتبال به گونه ای است که باید خشن باشد و خیلی بازی شرافتمندانه معنایی ندارد.


اصولا احساس میکنم هر واژه ای جایگاهی دارد ، و در بازی فوتبال بازی جوانمردانه کمی نچسب و غلو است.


 


نمی توان با خواهش توپ را گرفت باید به زور گرفت حالا اگر در این رهگذر لگدی هم نثار حریف کردی که داور هم نفهمد خیالی نیست .


بازیکن با اخلاق و ... هم بی معناست .در چنین هیجانی همان بهتر که اخلاق و اخلاقیات را کنار بگذاری و فقط به انداختن گل داخل دروازه فکر کنی به هرقیمتی .


مسلما کارت زرد و قرمز خواه ناخواه جلوی خشونت زیاد را می گیرد اما لقب جوانمردانه و با گذشت و ...


بنظرم با چسب هم به بازی فوتبال نمی چسبد.


 


اینکه این مترزی  ایتالیایی به زیدان چه گفت خیلی اهمیتی ندارد چون در زیر این فشار بازی ممکن است انسانها خیلی چیزها به هم بگویند و عکس العمل زیدان هم به نظرم کاملا منطقی و طبیعی بود.


و کلا در خلال چنین بازی ای چنین حوادثی کاملا طبیعی است و اگر اینطور نباشد حتما یک جای کار مشکل دارد.


این کندوکاوهایی را که این روزها روزنامه نگاران برای فهمیدن آنچه بازیکن ایتالیا به زیدان گفته را نمی فهمم .


یک عمل و عکس العمل طبیعی اتفاق افتاده است.


مهم اینجاست که یک بازی خوب برگزارشد و یکسری حوادث تلخ و شیرین در آن اتفاق افتاد که بازی را جذاب تر کرد .


اصلا به نظرم اگر زیدان این فحش رانمیخورد و آن کله به یاد ماندنی را نمیزد این جام بیمزه تمام میشد .


دو چیز برایم مسلم است اینکه ایتالیا قهرمان شد و مهمتر اینکه زیدان همانند مارادونا تبدیل به یک اسطوره جاودانه شد.


وقتی از فرهنگی سر برداشته ای که می توانی آزاد باشی ، آزادانه عمل کنی بدون اینکه نگران گفته های دیگران باشی هر حرکتی از روی اعتماد بنفس انجام می گیرد و نهایتا پیروز میدانی .


چرا که یک ملت به پشتوانه  یک رییس جمهور مقتدرانه تو را انتخاب کرده اند و مقتدرانه پشت سرت می ایستند حتی اگر این حرکت یک شکست ظاهری بدنبال داشته باشد.


خاطره خوش این بازی همیشه برایم میماند.


ایتالیای پیروز و فرانسه اسطوره.


 


 


 هاله

7.08.2006

خانه جديد۲

دیوارهای خونمون را به رنگهای قهوه ای و آبی در آوردیم .


اونها که فکر میکنند این دو رنگ به هم نمی آید سخت در اشتباه هستند .کافیه برای امتحان یک شلوار جین آبی با یک ژاکت قهوه ای تنتان کنید .


 


در ضمن برای دستشویی خونمون یک جاصابونی و جاشمعی خریدیم 15000 تومان


فکر کنید الان دستشویی با اون کاشیهای آبی از همه جا قشنگتر شده.


راستی به جای پرده هم حصیر زدیم .


این آقا شهرام گلی هم هیچوقت نمیگه چی رو واقعا دوست داره یا اینکه چه چیدمانی رو ترجیح میده و این کلی باعث عذاب من میشه .


چون من کلی زحمت میکشم که خرت وپرت های ریزی که اینطرف و آنطرف دارم را یک جا بچپانم اما با یک نیم نگاه  ایشان پی می برم که نخیر انگار اشتبا ه کردم و دیگه به دلم نمی چسبه .


راستی یادم رفت بگم که من دلچرکین ترین آدم دنیا هستم .


برای اینکه از یک چیزی خوشم بیاد باید همه بهم بگن واقعا خوبه.


 


هاله

خانه جديد۱

این یادداشت ها را مدتها نوشته بودم اما به علت فوت مادی مهربان و پس از آن اساس کشی و کارهای مربوط به آن موفق به گذاشتن آنها نشده بودم.


 


خانه جدید:


ما بالاخره با کمک این ضرب المثل معروف : همسایه ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم ، صاحب یک خونه رنگارنگ شدیم .


 


راستش اینکه تو یک خونه بشینی که مطمئن باشی هیچ صاحبخونه ای نمیتونه از اینجا بلندت کنه خیلی حال میده .


امیدوارم که همه یک روز تو خونه خودشون باشن.


 


حالا بگذرید از اینکه بابت این خانه به پدر و مادر و پدر شوهرو برادر و بانک و دولت بدهکار شدیم


و خوب منم که فعلا بیکار ...


 


اما دلم نمیخواد با یاد بدهکاری این لذت رو که سر سال اساس کشی ندارم از دست بدم ، تازه میتونم رو تمام دیوارها هر قدر که دلم خواست میخ بکوبم ...


(اگر چه حتی حاضر نیستم رو دیوارهای نو این خونه فسقلی حتی یک سوزن فرو کنم ) 


 


 


 هاله

سفر يک روزه:قزوين

راستش مادر بزرگم که مرد ، شهرام گلی که میخواست حالی بهم داده باشه نگاتیو های


 آخری را که از سفرهای آخریمان داشتیم چاپ کرد .


نتیجه اینکه به لطف وجود گل مادی مهربان ، تونستیم عکس های خوبی را از سفرهای


 یکروزه ای که به قزوین و کویر کاشان داشتیم ببینیم .


 


 


قزوین:


یک سفر یک روزه به قزوین با شهرام و سبزالملوک خانوم.


میراث فرهنگی برای تمام اماکن راهنما گذاشته بود .خانمهایی خوشرو و با سواد .


و همه اماکن هم بروشور داشتند گرچه کیفیت خوبی از نظر طراحی نداشتند اما بسیار


 مفید بودند .


از دروازه تهران شروع کردیم .


 کاخ چهلستون ، عالی قاپو ، گراند هتل ، حسینیه امینی ها ،عمارت شهرداری ،


موزه قزوین ، مجموعه سعدالسلطنه در بازار ، بازار قیصریه ، آرامگاه حمدالله مستوفی ،


شاهزاده حسین ، آب انبار مسجد جامع ، آب انبار سردار ، مسجد جامع ، مسجد نبی ،


 و حمام .........


از جاهایی بودند که ما از صبح ساعت 9 تا 7 شب در قزوین دیدیم .


تجربه جالبی از سفری یکروزه ، کم هزینه اما پر بار بود .


اینکه قزوین مدتی مرکز خلافت بوده باعث شده بود تا این آثار در آن بوجود بیاید .


اما بافت خود شهر بسیار فرسوده بود .شهر خیلی آرام بود و هیجانی در شهر به چشم


 نمی خورد .


نمیدانم این بی رمقی شهرهاست که مردم را به تهران میکشاند یا اینکه چون مردم


همه به تهران آمده اند شهرهای کشور اینقدر بی جون و رمق هستند.


بافت به نظر مذهبی میرسید ، طوری که در شهر که می گردی اکثراخانمها با چادر


 هستند .


اما در اماکن خاصتر   یا در جاهایی از شهر مثل خیابانی که پادگان معروف قزوین  در آن قرار


 دارد چهره شهر متفاوت تر و مدرن تر است .


گر چه این کلمه مدرن برای این شهرهای درهم برهم برای خودم هم  بی معناست .


 


در میان این عمارات از همه شلوغ تر شاهزاده حسین بود که انگار هنوز هم زنده است


 مردم کرور کرور به زیارتش میروند .


و ازهمه با شکوهتر مسجد جامع قزوین که خوف عجیبی داشت .به قول شهرام این


 مساجد جمعه عجب باشکوهند و به نظر من تمام رمز وراز وجودی این مردم در بعد از


 اسلام را باید در این مساجد جستجو کرد .


آمیزه ای از شکوه و سادگی ، تلفیقی از حقیقت و خرافه ، یکجورهایی به رخ کشیدن


 همه جلال و جبروت انسان هنرمند در برابر قدرت خداوندی .


نمیدانم اما فقط وقتی به مساجد بزرگی نظیر مسجد جامع اصفهان ، مسجد نبی در


قزوین یا مسجد تاریخانه دامغان و ... میروم از همیشه و همه وقت به خدا نزدیک ترم ،


گویی وجود خدا رو حس میکنم و فقط در این جاهاست که می تونم باهاش اختلاط کنم .


هیچوقت و هیچ جای دیگری چنین حسی ندارم .


اگر مسجد شیخ لطف الله رفته باشید باید بدانید از چه حرف میزنم  درشیخ لطف الله


که هستی این جمله عجیب آشنا می آید :


و خدا در این نزدیکی است .


و اما آب انبار سردار .عجب جایی است این مکان گرچه قرار نبوده انسانی در آن نقطه


 پایینی بایستد اما حالا که آب انبار کارکرد خودش را از دست داده و تبدیل به موزه شده


 وقتی درپایین ترین نقطه می ایستی و به آخرین آجر که دیواره های گنبد را به هم وصل


کرده نگاه می کنی ، بی اختیار احساس میکنی باید دست سازندگان این بنا را بوسید .


نمیخواهم بین هنرها قیاس کنم که نه صلاحیتش را دارم و نه اینکه اصلا از قیاس خوشم


 می آید اما ناچارم اعتراف کنم که معماری انسان را درخود حل میکند.


فکر میکنم این خاصیت معماری است که وقتی در عالی قاپو می ایستی شاه برایت قبله


 عالم است و وقتی در مسجدی مسلمان ترین انسانهایی و وقتی به کلیسا میروی هر چند


 کوچک و ساده همچون کلیسای کانتور در قزوین تمام حس های مسیحانه ات در اوج خود


 هستند.


بازار بسته بود اما گذر از زیر طاق و گنبدش لذت بخش بود و سرای سعدالسلطنه که


 مجموعه عظیمی است در 2.5 هکتار که  البته مرمتش کرده بودند وبارانداز 100 ستونی


 آن را  از ستون هایی  با مقطع گرد به ستون هایی با سطح مقطع مربع تبدیل کرده بودند


 که بنظرم این برای تالاری به آن عظمت و آن تعداد ستون کار درستی نبوده گرچه نمیدانم


 شاید برای حفظ بنا الزامی برای اینکار وجود داشته است .اصولا بناهای دستکاری نشده


بیشتر به دلم می نشیند .این مرمت ها به نظرم سرسری می آیند یا نظیر آنچه سالها


قبل در فین کاشان انجام داده بودند با گچبریهای شیک امروزی که یکسر فاجعه ای است


 در عالم مرمت بناهای تاریخی .


آرامگاه حمدالله مستوفی که وقتی آنجا هستی فکر میکنی چه انسان شریفی بوده که


 پس از مرگ در چنین جای آرامی خفته است .


         


و حسینیه امینی ها که بگفته راهنما بنای فعلی یک چهارم بنای واقعی است ، عمارتی


 تو درتو از آنها که دوست داری در این عمارت تنهایت بگذارند تا در پستوهای عمارت راه


 بروی از راهروهای مخصوص کنیزکان عبور کنی در حوضخانه دمی بیاسایی و قلیانی


 آتش کنی و دودش را از دودکش های مخصوصی که معمار بینظیر بنا تعبیه کرده به آسمان


 بفرستی و به صدای آب داخل حوض گوش بسپاری و غرق شوی ...



اما انبوه جمعیت که همه دراین مواقع از قرار کارشناس و نمک پران هم هستند برای


رفتن به قسمتی دیگر تورا که غرق در جبروت بنایی به سویی دیگر هل میدهند .


کلیسای کانتور قزوین هم یک بنای ساده و بی ادعاست که فقط برای عبادت ساخته


شده ، با یک حیاط کوچک و دو مقبره در آن که یکی ازآنها  متعلق به خلبان روسی 


 است که هواپیمایش سقوط کرده است .با صلیب زیبایی در سر در ورودی کلیسا .


 


                   


 


 


به هر حال سیاحت یکروزه بینظیری بود  .هرگز فکر نمیکردم گردش در  شهر کوچکی


 که در همسایگی تهران قرار گرفته بتواند تا این حد به روحم جلا بدهد.


 


احساس میکنم اگر من و این شهرام گلی کمی تنبلی را کنار بگذاریم درهمین همسایگی


خودمان یا شاید همین تهران هم فضاهای بینظیری برای تنفس واقعی پیدا کنیم ......


اما امان از تنبلی ...


 


هاله

مادی رفت به آسمان

مادربزرگ نازنینم از دنیا رفت.
دلم براش تنگ میشه.
مادی هرجا هستی امیدوارم مثل همیشه شاد باشی .
دوستت دارم خیلی زیاد...
این عکسی است که از آخرین سفری که به شمال داشتیم ازش گرفتم

هاله

5.15.2006

ما دو نفر

                                                  کشیدیم به تحریر کارگاه خیال
                                   
                                                                                    "حافظ "

 
ما دو نفریم ...
قرار هم نیست بیشتر بشیم ...

 
حالا تو همین قضیه که ما دو نفریم کلی اما و اگر هست...
 قضیه از اینجا شروع شد که ما دو تا سیزده سال پیش همدیگر رو کنار نور دیدیم ...
خب البته نه نور ماه ... و البته نور خورشید هم نه ...
چه نوری؟!!!
معلومه ما دو تا همدیگر رو کنار میز نور دیدیم ... و عجب نوری بود ...
و از اون موقع تصمیم گرفتیم یک  زندگی مشترک رو شروع کنیم ... اما از لحظه این خیال ( ازدواج ) تا به سر انجام رسیدنش ده سال طول کشید ... و ما در سال 1381 با هم ازدواج کردیم ...
خب البته به تمام محسنات ما دو نفر ! که هنوز هیچکدومشون رو براتون نگفتم عجول بودن رو هم اضافه کنید.
از همون روزا تصمیم گرفتیم که با هم چیزهای مشترک زیادی داشته باشیم و همینطور به مشترکاتمان اضافه کنیم ، آخه قضیه این بود که فکر میکردیم فضاهای مشترک باعث میشه که ما نور زندگیمون همچین قوی تر بشه ...
خلاصه دردسرتون ندم ، قضیه اینجوری شد که الان بعد از سه سال به اضافه اون سیزده سال ما فقط یه چیز مشترک داریم ، ( الان شده دو تا ) ...
و فکر میکنید اون چی میتونه باشه ؟ !
بله ، یک مسواک مشترک ...

آخه قضیه اینه که ما هر دو از رنگ آبی حال میکنیم ، خب نتیجه اینه که هر چی می خریم آبی میشه .
و وقتی تو لیوانی در خانه شما دو تا مسواک آبی باشه چه اتفاقی میفته ؟!!!.
خب چون ممکنه حالتون بهم بخوره باقیش رو نمیگم ....
این ایده داشتن چیزهای مشترک ایده شهرام بود ...
تو زندگی ما یک اتفاق جالب دیکه هم همیشه میفته ، اونم اینه که شهرام ایده ها رو میده و بعد میره تو عالم هپروت ... و از اونجا دردسر درست میشه  ، چون من دیگه ول کن قضیه نیستم ...
ایده شهرام این بود که باید چیزای مشترکی داشته باشیم بعد منم که تو کف وبلاگ و اینها بودم ،
گفتم مثلا وبلاگ مشترک . بعد شهرام گفت باشه و رفت پی کارش . و از اون به بعد تا همین امشب من هفته ای یکبار این پیشنهاد رو مطرح میکنم .
و شهرام که غالبا  از چیزهای مشترک حال نمیکنه  سعی میکنه یادش بره ، و خب الحق هم که خوب یادش میره ...
منم میذارم حسابی که یادش رفت باهاش  دعوا و جنگ جانانه ای  راه میندازم که تو چرا یادت رفت و اصلا نباید یادت می رفت و کلی با هم می جنگیم و من قهر میکنم و شهرام میاد باهام آشتی میکنه بعد میریم سینما و تا هفته بعد ...
و دوباره ...
و اینطوری میشه که ایده های مشترک غالبا به سرانجام نمیرسد ...
و اما در مورد این یکی با سماجت های من  بعد از یک جنگ دو ساله بالاخره امشب که شهرام میخواست یک جوری من رو راضی کنه که ببرمش حوزه هنری که فیلم ببینه ، ناچار شد تن به این خفت مشترک بده و این وبلاگ را با هم راه بندازیم ...
و این جوری شد که میبنین.
 ما هنوز  نمیدونیم چی میخواهیم تو این فضای مجانی و خیالی بنویسیم ...
در واقع اینجا یک محیط گفت و گو برای من و شهرام  نیست  .
اینجا یک محیطی است که ما احساس کردیم شاید بتونیم  خیالمون را به تصویر بکشیم ...