9.22.2010

من و جنگ

این روزها، روزهای سالگرد جنگ ایران و عراق است
  رو میبینم Band of Brothers این شبها سریال
درباره جنگ جهانی دوم 
شبکه بی بی سی فارسی بیوقفه از جنگ میگوید
خاطرات جنگ به مغزم هجوم می آورند
------------------------------------------------------------

وقتی جنگ شد کلاس اول بودم
اولین صحنه جنگ که بیادم میاید آسمانی بود رنگین
احتمالا بارش ضد هوایی
هرچه بود دوستش داشتم، خطری درک نمیکردم، مادرم مرا از جا بلند کرد و من در بین زمین وآسمان دست و پا میزدم
تا دخمه مخوفی که میگفتند زیرزمین ساختمان قدیمی ماست پایین رفتیم
من از تاریکی و نمناکی میترسیدم
هنوز هم میترسم
آنقدر گریستم که مادرم مرا به آپارتمانمان برد و ما دیگر هیچگاه به پناهگاه (زیرزمین مخوف) آپارتمانمان نرفتیم
------------------------------------------------------------

دومین تصویرم از جنگ راهروی بزرگ مدرسه فیروزکوهی در شیخ هادی است
مردی که از طرف آموزش پرورش فرستاده بودند به ما یاد داد که با شنیدن صدای آژیر هرجا که هستیم روی زمین چمباتمه بزنیم
همه بچه ها باهم چمباتمه زدن را تمرین کردند
صحنه هولناکی بود
صدها بچه که روی زمین چمباتمه زده بودند
و صدای زنگ دار آژیر قرمز
 با آن صدای ماندگاری که میگفت : علامتی که هم اکنون میشنوید

فهمیدم جنگ چیز ترسناکی باید باشد
------------------------------------------------------------ 

خاله سراسیمه از اداره صنایع هواپیمایی برگشت
لباسهایش خاکی بود
موهایش آشفته بود
گفت که اداره آنها را هدف موشک قرار داده اند، یا بمب گذاشته اند
... یا نمیدانست... فقط صدای انفجارشنیده بود و لرزش و ریزش شیشه و دیوار
 و با موهایی آشفته به همراهی همکارانش فرار کرده بود
جنگ خیلی نزدیک بود
------------------------------------------------------------

امیر(برادرم) باید به سربازی میرفت
سال 60 یا 61 نمیدانم
مادرم از روزی که او دفترچه را گرفت تا روزیکه به سربازی برود، چیزی نخورد، حرفی نزد
وقتی برای بدرقه امیر به فرودگاه رفتیم مادرم فراموش کرده بود روسری سر کند
کت پدرم را بجای روسری روی سر انداخته بود
همه آنچه از آن خداحافظی به یادم مانده، شیون های مادرم است
پدرم آرام میگریست
------------------------------------------------------------

هر روز در کوچه بدنبال موتور پستچی بودم تا نامه برادرم را بیاورد
برادرم آنروزها با ارزش بود و مهربان
پستچی دیر به دیر می آمد
و گاهی بجای پستچی برادرم با لباس سورمه ای سفید نیروی دریایی که خیلی برازنده اش بود پشت در کمین میکرد تا مرا سخت در آغوش بگیرد
بوی همه مردانی را میداد که من در تلویزیون درحال جنگ دیده بودم، همان مردانی که سالها تیتراژ اخبار بودند
------------------------------------------------------------

برادر بزرگ فرشید، دوست پسر دوران نه سالگی من
انگشت شصت پایش را با اسلحه زده بود تا معاف شود
از جنگ هراس داشت
روزی که برگشت
برای ما هرچه بود، یک اسطوره بود
مادرش خوشحال بود
مادرم تا یکهفته بعد از آمدن برادر فرشید فقط به گلهای قالی نگاه میکرد
------------------------------------------------------------

چند دختر جنوبی به جمع دوستانمان در مدرسه اضافه شدند
در بدو ورود یکی از بچه های کلاس از آنها پرسید شما الان همه کس و کارتان شهید شده؟ خونتون نابود شده ؟ دخترهای جنوبی با چهره گندمگونشان سربه زیر انداختند و پاسخی ندادند
دختران دیگری آمدند ، همه گندمگون
معلم ها سرهای ما را میجوریدند
دوستان جدیدمان آلوده بودند
به جنگ، به حشرات موزی
و عجیب ساکت بودند و کم حرف
مدتها طول کشید تا ما با آنها همه سر یک میز بنشینیم
به رنگ هم عادت کنیم
و لهجه هایمان یکی شود
آنها هیچگاه از خاطرات خود نگفتند
ما هیچگاه از خاطراتشان نپرسیدیم
اما کم کم حس عجیبی همه بچه های کلاس را وادار میکرد تا علیرغم آلودگی به جنگ و حشرات، جای مناسبی برای دختران گندمگون در کنار خود باز کنند
------------------------------------------------------------

خبر مریضی برادرم رسید
مادرم راهی بیمارستان شد
عده ای از اقوام نزدیک برای دیدن برادرم به جنوب میرفتند
هیچکس با من حرفی نمیزد
خونه عجیب ساکت بود
برادرم برگشت
چند ماهی بیمار بود
و بعد معاف شد
مادرم خوشحالترین زن روی زمین شد
------------------------------------------------------------

برادر مهتاب ، دختری که کنار دستم مینشست
و در آخرین تولد مهتاب برک دنس میرقصید
مفقود شد
مهتاب روزهای متوالی در ماتم بود
معلمهای مدرسه عجیب بیشتر دوستش داشتند
یکروز فهمیدیم که برای مادرش شیشه ای از استخوانها و جعبه ای از یادگاریهای فرزندش را آورده اند
مهتاب مدتی نبود
وقتی برگشت
انگار هیچ چیزی تغییر نکرده بود
مهتاب همان مهتاب بود
ولی نگاه های ما ستایشگرانه بود و گاه کنجکاو
------------------------------------------------------------

آقای بهاری برنج فروشی سر کوچه ما که هوای همه خانواده های محل رو در روزهای بی برنجی و بی پولی داشت، دو فرزند داشت
هردو به میهمانی تولد دوستشان دعوت شدند
برادر سرش درد گرفت و نرفت
خواهرش رفت
و دیگر هرگز برنگشت
میهمانی تولد خیابان گیشا
با اصابت موشکی از هم پاشیده بود

آقای بهاری به کارش ادامه داد
پسرش افسردگی گرفت
زنش خانواده را ترک کرد

وقتی ماهها بعد خانه مورد اصابت گیشا را دیدم
هنوز بوی کیک و خون میداد
------------------------------------------------------------

از کوچه ماه رد شدیم
کوچه دوران بچگی
پارچه سیاهی آویزان بود
برادرم پیاده شد
وقتی برگشت، گفت دوست دوران کودکی اش شهید شده
کسی حرفی نزد
برادرم رانندگی میکرد و ساعتها فقط به جلو میراند
------------------------------------------------------------

با مادرم روبروی تلویزیون نشسته بودیم
اصابت موشک ها شروع شد
درهم فرورفتیم
وقتی تمام شد
حدود ده متر از تلویزیون دور شده بودیم
خطوط تلقن قطع بود
و دلشوره امانمان را بریده بود
انتظار دردناکی بود
هرتلفنی که زده میشد و هرصدایی که شنیده میشد مسکنی بود برای دلشوره های روزانه ما
------------------------------------------------------------


موشک ها در حوالی خانه ما به زمین فرود میامد
مادرم حاضر نبود خانه ای را که بزحمت خریده بود ترک کند
مادربزرگ خودسرانه آمد، اساسمان را جمع کرد
و راهیمان کرد به سمت دیار خودش
خطه شمال
موقع خروج لحظاتی به خانه خیره شدم
نمیدانستم وقتی برگردم پابرجاست یا نه
زن صاحبخانه شمال، بی وقفه از وضعیت تهران میپرسید
رامسر آرام بود
بوی جنگ نبود
اما دلتنگی بیداد میکرد
------------------------------------------------------------

ماشین به ورودی تهران که رسید
نه از هیاهوی مردم خبری بود
نه از ترافیک
همه جا بوی افسردگی میداد
تهران خلوت بود
خلوت ترین و دلمرده ترین زمان حیاتش
------------------------------------------------------------

خانم استاد محمد معلم ادبیات، وقتی برای اولین بار به کلاس اومد گفت که هیچوقت غیبت نمیکنه مگر اینکه بمیرد یا پایش بشکند
با این وجود به خاطر صلابت، تسلطش به ادبیات و شیرینی تدریسش همه دوستش داشتیم
گاهی دختر کوچکش بهارروبا خودش  به سر کلاس میاورد و کنار دست من مینشاند
دخترش آرام بود و دوست داشتنی
یک روز سه شنبه خانم استاد محمد نیومد
بچه ها میخندیدند
حتما پاهایش شکسته بود
ساعتی بعد
ناظم خبر شهادت شوهر خانم استاد محمد رو داد
فردا با بچه های کلاس به منزلش رفتیم
خانوم استاد محمد بالای اتاق نشسته بود
همه ساکت بودند
بعضی گریه میکردند
صدای هیچ زنگ تلفنی شنیده نشد
خانوم استاد محمد اما، یکهو سراسیمه به سمت گوشی هجوم برد
و شروع کرد با ناصر عاشقانه حرف زدن
همه مبهوت نگاهش میکردند
پسر نوجوانش سعی کرد، تلفن را از دست مادرش بگیرد
مادرش عصبانی اورا به روی زمین پرت کرد
اما تلفن را زمین نگذاشت و به حرف زدن ادامه داد
صدای گریه بلندتر شده بود
ما به مدرسه برگشتیم

و یکماه تعطیلی کلاس ادبیات
 بعد از یکماه خانم استاد محمد برگشت
خیلی عادی با همه بچه ها حرف زد
از احوالپرسی های بچه ها تشکر کرد
و از من خواست که بجای او از روی درس بخونم
سرش را گذاشت روی میز... و من خواندم
وقتی درس تمام شد، سکوت کردم، همه ساکت بودند
سر خانوم استاد محمد روی میز بود
دخترش بهار، مادرش رو نگاه میکرد
زنگ تفریح زده شد
بچه ها هنوز از روی صندلیها تکان نمیخوردند
خانوم استاد محمد همچنان سرش روی میز بود
زنگ شروع کلاس بعد زده شد
معلم جغرافیا با هیاهوی همیشگیش وارد کلاس شد
اول با دیدن خانوم استاد محمد شوکه شد
به ما نگاه کرد
کمی درنگ کرد
بعد از بچه ها خواست که کلاس رو ترک کنند
و خودش استاد محمد رو بیدار کرد و به دفتر برد
هر جلسه ادبیات به همین منوال گذشت
خانوم استاد محمد می آمد
یکی از روی درس جدید میخواند
گاهی بچه ها از هم درس میپرسیدند
خانم استاد محمد گاهی میخوابید
گاهی بیهوش میشد
و گاهی مات ساعتها به بیرون از پنجره خیره میشد
و بهار انگار کوچک و کوچکتر میشد
امتحانات آخر سال برگزار شد
نمره ادبیات همه خوب شد
سال بعد اما، خانوم استاد محمد معلم  ادبیات مدرسه بنت الهدی نبود
دفتردار مدرسه شده بود
زنگهای تفریح پشت پنجره دفتر می ایستاد و بچه ها رو نگاه میکرد
هروقت تلقن دستش بود احساس میکردم با ناصرش حرف میزند
بهار گاهی می آمد و آرام با هم طول حیاط مدرسه رو قدم میزدیم غالبا بدون حرف
چند سال بعد شنیدم حال خانوم استاد محمد خوب شده
مدیر همان مدرسه شده بود
خانوم استاد محمد حتما همانطورکه بهترین معلم ادبیات بود، بهترین مدیر مدرسه هم بود
------------------------------------------------------------

بنایی توی حیاط مدرسه بنت الهدی صدر منطقه 5 کوچه مهران تهران شروع شد
مدتها حیاط زیبا و بزرگ مدرسه ما محل رفت و آمد اوسا و بنا بود
سال تحصیلی داشت تموم میشد اما پناهگاه هنوز ساخته نشده بود
اواخر سال بود که یکی از دخترهای مدرسه ناپدید شد
همه سراغش رو از هم میگرفتند
یکی از دخترهای سالهای پایین تر بود
کم کم زمزمه ترسناکی توی مدرسه پیچید
به او در پناهگاه هنوزکامل نشده مدرسه ما توسط یکی از همون بناهای پناهگاه تجاوز شده بود
نمیدونستم درک کنم تجاوز واقعا چجوریه، اما حس میکردم که باید دردناک باشه
بچه ها ترسیده بودن
خیلی از مادرها و پدرها سراسیمه روزها به مدرسه می آمدند و میرفتند
 توی دفتر مدرسه هیاهو بود
ساختن پناهگاه متوقف شد
ما میترسیدم حتی ازکنارش رد شویم
دهانه پناهگاه مثل صورت یک مرد متجاوز به ما نگاه میکرد
روی درش رو چادر کشیدند
فراش مدرسه صندلیش رو از کنار در مدرسه به کنار در پناهگاه منتقل کرد
مدیر مدرسه درکنار جسد پناهگاه بچه ها رو جمع کرد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده
پدر دوست مفقود شده ما به شهرستان منتقل شده و او در سلامت کامل به همراه خانواده اش به شهر دیگری رفته
گفت که بودجه مدرسه تمام شده و ساختمان پناهگاه برای همین نیمه کاره مانده است
گفت که از این بابت متاسفه و اداره هم کاری نمیتونه برای تامین بودجه بکند
سال تحصیلی تمام شد
در تابستان پناهگاه ساخته شد
برایش یک در آهنی خاکی رنگ گذاشته بودند
اما اون در هیچوقت برای پناه دادن ما باز نشد
------------------------------------------------------------

خانم مقدم ناظم مدرسه همه را از کلاسها بیرون کشید
خوشحال بودیم که کلاسها تعطیل شده است
همه به صف شدند
ناظم بیانیه ای را خواند
رادیو را روشن کردند
چیزی به نام قطعنامه پانصد و نود و هشت امضا شده بود
ما هاج و واج به هم نگاه میکردیم
نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت
همه منتظر عکس العمل خانوم مقدم بودند
مقدم خندید
ما هم خندیدیم
------------------------------------------------------------

دوسال بعد 
همسایه جدیدی برایمان آمده بود
چندباری پسرشان را پشت یک ماشین تویوتا دیده بودم
خوش تیپ بود
صورت مهربانی داشت
وقتی از ماشینش پیاده شد اول دوعصا روی زمین فرود آمد و بعد پاهایی که روی زمین کشیده میشد
هاج و واج نگاهش کردم
آرام خندید و به داخل خانه خزید
چند روز بعد برادرم خوشحال مادرم را درآغوش کشید
گفت که رضا دوست همرزمش دیوار به دیوار ما زندگی میکند
پسر همان همسایه جدید
گفت که پاهایش را از دست داده
گفت که گاز و ترمز ماشینش دستی است
گفت که پزشکی میخواند
گفت که به او تنها احساس دین میکند
گفت که رضا اسطوره است
گفت که رضا ... و گریست
------------------------------------------------------------

یکسال بعد
دیگر زندگی عادی شده بود
همه جا آرام بود
جنگ از خاطره ما داشت که زدوده میشد
من و مادرم توی ایوان خانه نشسته بودیم و حرف میزدیم
پسر موجی همسایه روی پشت بام بود
مادرم لحظه ای نگاهش را به پشت بام دوخت و جیغ کشید و ازحال رفت
همه به سمت کوچه دویدند
پدرم چشمهایم را گرفت
کوچه شلوغ بود
باور نمیکردم
آمبولانس آمد
و چند روز بعد پارچه سیاهی برای شهید تازه کوچه ما که چند سال پس از جنگ شهید شد
مادرش بعدها گفت سعید به صدای آژیر از خود بیخود میشد
در منزل آنها تلویزیون و رادیو جز در حضور پدر و مادر برای سعید روشن نمیشد
در یک غفلت ناگهانی سعید صدای جنگ شنیده بود
وحشت زده به پشت بام فرار کرده بود
و در کسری از ثانیه خود را به خیابان انداخته بود
سعید بعد از ماهها جنگیدن در جبهه فرق سنگر و جوی خیابان را نمیدانست
تا مدتها وقتی از جلوی خانه سعید رد میشدم ، دقت میکردم پایم روی آسفالت رنگی که جای خون سعید بود را لگد نکند
------------------------------------------------------------

شش سال بعد
از محله ای به محله دیگری اثاث کشی کردیم
در خونه جدید فقط دوتا همسایه داشتیم
خانواده ص که عرب بودند و درزمان جنگ ایران و عراق به ایران پناهنده شده بودند

و خانواده الف

همه سر در خونه چراغونی شده بود
در منزل خانواده آقای الف غوغا بود
رفت و آمد و شادی
در میانه های رفت و آمدهای اسباب کشانه ما
پارچه سفیدی آویزان کردند که روی آن مقدم اسیر جنگ هشت سال دفاع مقدس به آغوش خانواده اش تبریک گفته شده بود
ناصر الف همزمان با ورود ما به آن خانه ، پس از هشت سال به وطنش برمیگشت
پدرش وکیل جدی ای بود که ازصبح روز ورود پسرش داشت باغچه را آب میداد
مادرش زن کوچک و ظریفی بود که شادی عجیبی در چشمانش بود
و بمحض دیدن مادرم همه خانواده را به صرف شام دعوت کرد

اساس ما چیده شد
سروصدا درخانه خانواده الف رو به فزونی بود
و ناگهان صدای جیغ و ولوله
مادرم نمیدانم چرا گریه میکرد
من بیصبرانه و از سر کنجکاوی تشنه دیدارش بودم
گاهی به بهانه ای به راهرو میرفتم تا شاید این موجود عجیب را ببینم
هنوز خبری نبود و ناگهان
صدای خنده و خوشامد

هنوز ناصر را ندیده بودم اما درخاطرم
مردی بود همسن برادر بزرگم ،اما ریشو، مثل بسیجی هایی که گاهی شبها جلوی ماشین من و برادرم را میگرفتند تا از نسبت ما با هم مطلع شوند
بعد ازشام من ،  پدر و مادرم با جعبه ای شیرینی به دیدارش رفتیم
برادرم خیلی جدی ازهمراهی ما انصراف داد

خانواده اسیر تازه بازگشته با گشاده رویی به پیشوازمان آمدند
چند پسر بعنوان پسرهای خانواده به ما معرفی شدند و ما نمیدانستیم پسر اسیر کدامین آنهاست

و ناگهان پسری جوان حداکثر چهار یا پنج سال ازمن بزرگتر ، لاغر با صورتی ظریف و پوستی آفتاب سوخته به دیدنمان آمد
پدرش در معرفی ناصر گفت: ایشان هم قهرمان ما
ناصر با من و پدرم دست داد
مادرم را بغل کرد
مادرم بغض داشت
و من هاج و واج به صورت جوانش نگاه میکردم
بیاد می آوردم احتمالا تمام این سالها
که در دانشکده و گالری و کوچه و خیابان بی مبالات پرسه میزدم
تمام ساعتهایی که میخندیدم و بیخیال این دنیا بودم
همه روزهایی که از کنار پرچم های رنگارنگ بازگشت اسیران به وطن بی اعتنا میگذشتم
ناصر الف، جوانی که تنها پنج سال از من بزرگتر بود حتما جایی دور، جایی مخوف
جایی سرد وتاریک و نمور
شکنجه شده، گرسنگی کشیده، تنها بوده و شاید بی پناه و نا امید
شاید فقط دلتنگ
....
چهره ناصر هیچوقت از یادم نمیرود
ناصر پسر خیلی معمولی ای بود
ناصر میتوانست برادر، همسر یا حتی خود من باشد
ناصر مثل ما، مثل من، مثل برادرم و مثل همه پسرهایی که میشناختم لباس میپوشید
عاشق فیلم بود
نقاشی میکشید
بعد از رهایی در همان دانشکده ای که من درس خوانده بودم درس هنرخواند
دوست دختر داشت
و ازهمان جنسی بود که من همیشه میشناختم
و فکر اینکه میتوانست جای ما با هم عوض شود
مرا ساعتها در خود فرو میبرد
دوست داشتم به دنیای درونش نزدیک شوم
دوست داشتم از دوران اسارتش بدانم
دوست داشتم لااقل در خاطراتش سهیم باشم
اما ناصرهیچگاه، هیچگاه حتی کلمه ای از اسارتش به هیچکس نگفت
هنوز هم اما  ناصرالف برای من اسطوره است 
------------------------------------------------------------

وقتی نوزاد بود پدرش شهید شد
مادرش هر شب جمعه مفاتیح و کمیل میخواند
چادر سیاه بسر میکند و بر کنار عکس شوهر شهیدش شمع روشن میکند
او جرعه ای از تکیلای هدیه نامزدش را سرمیکشد و با عکس پدرش مناجات میکند
با خدا کاری ندارد

مادرش نماز میخواند
یکبار برای خودش
یکبار برای شوهرش
یکبار برای او

خانه اش حس عجیب یکنوع گمگشتگی را در تو بیدار میکند
یکی به تو نوشیدنی تعارف میکند و یکی روبروی تو غرق شده در چادر سیاهش دانه های تسبیحش را به رخت میکشد
تنها نگاه آشنای آن خانه
نگاه مردیست در قاب روی دیوار که مهربانانه به همه لبخند میزند
و ته چهره اش حسرتی است تمام نشدنی
------------------------------------------------------------


پی نوشت1: همه افرادی که از آنها نام بردم واقعی هستند، همه این خاطرات واقعی به اضافه ترسها، حسرتها وافسوسها ذهنیت مرا از جنگ شکل میدهند
پی نوشت 2: نمیخواستم هیچ ذره ای ازخاطراتم از جنگ را سانسور کنم
پی نوشت 3: یکی از آرزوهای دیرینه ام این است که دنیا صلح را به همه مصیبت زدگان جنگ هدیه کند

9.18.2010

من و طوطیم

وقتی بچه بودم و به مشکلی برمیخوردم تلاش میکردم با صحبت کردن منطقی از دید خودم به مشکلم غلبه کنم
خیلی وقتها موفق میشدم
و خیلی وقتها چنان شکستی میخوردم که دردش تا مدتها باهام میموند

یادم میاد یک طوطی داشتم
چون بچه تنهایی بودم که همبازی ای نداشتم روزها میرفتم توی حیاط خونه و با طوطیم حرف میزدم



دور و بریها تعریف میکنند که گاهی ساعتها روبروی قفس طوطی مینشستم و باهاش حرف میزدم
بدون وقفه
و هیچکس هم نمیدونست به طوطیم چی میگم

یادم میاد یک روز فکر کردم چرا باید طوطیم توی قفس باشه
وقتی ساعتها به حرفهای من گوش میده ، یعنی حرف من رو میفهمه
وقتی سرش رو تکون میده یعنی درکم میکنه
پس بهتره بیارمش بیرون تا بشینه روی زانوی من و بعد با هم حرف بزنیم
حتی شاید تونستیم با هم بازی کنیم

نتیجه این استدلال این شد که یک روز صبح من به طوطی گران قیمتی که پدرم برایم هدیه گرفته بود
گفتم که دوست داری بیای بیرون با هم حرف بزنیم
طوطی بسرعت موافقت کرد

ساعتی بعد وقتی والدینم از راه رسیدند، من رو دیدن که لباسهایم رو پوشیدم و با عروسکم روی پله ها نشستیم (وقتی از چیزی عصبانی میشدم و باید تغییر میکرد همیشه همینکار رو میکردم)  که بریم و یک طوطی دیگه بخریم


چون طوطی من علیرغم ظاهرش که همیشه ادعای دوستی باهام داشت ، بمحض باز شدن درب قفس رفته بود روی درخت و پایین هم نمیومد

با وجود شکست سختی که در بچگی از این حس اعتماد خوردم ، هنوز هم آبدیده نشدم

هنوز خیلی از اوقات به آدمها به چشم دوست نگاه میکنم
اونها خیلی از اوقات بال و پری برای من تکون میدن و عنوان میکنند که من رو کاملا درک میکنند، اما وقتی بطور جدی دارم درباره یک مسئله مهم باهاشون صحبت میکنم 
درحقیقت میبنم که روی یک شاخه درخت نشستند و دارند از بالا به من نگاه میکنند

حالم از این نگاه رو به پایین آدمها به هم میخوره
و از این روی درخت پریدنشون

از همون بچگی میدونستم که آدمی چقدر تنهاست
فقط نمیخواستم باورش کنم

باور این موضوع سخته 
گاهی خیلی سخت
دشوار و باورنکردنی

اما آدم واقعا تنهاست

گاهی تو هستی و انعکاس صدای خودت
گاهی تو هستی و تصویر گنگی که از خدای خودت داری
گاهی تو هستی یک دنیا آدمهایی که روی درخت نشستند و دارند از بالا برات دم تکون میدن

...
و هنوز بعد از این همه سال هیچکس برای من طوطی ای که به حرفهایم گوش بده نخریده 

9.07.2010

مرگ در میزند

مدتهای زیادی بود که ندیده بودمش
نه اینکه دوستش نداشته باشم یا اینکه نخوام ببینمش
نه
فقط یکجورایی نشده بود
الان یادم میاد حدود دو سال پیش که بخاطر بروز مشکلی در زندگیم ، ناامید و بیمار بودم ، یکبار بهم زنگ زد
صداش مهربون بود، شاید هم الان اینطوری بخاطرم میاد
بهم گفت که مواظب خودم باشم
و بهم گفت که پدرم خیلی نگرانمه و اینکه اوهم دلش برایم شور میزند
درتمام مدتی که صدایش را میشنیدم، بغض دردناکی گلویم را گرفته بود، نمیدانم بخاطر مهربانی او بود یا بخاطر گره های ناگشوده زندگیم
حدود بیست روز پیش ساعت 11 شب تلفن زنگ خورد
پدرم سراسیمه از خانه رفت
بعد که برگشت، فهمیدیم او سکته کرده است
نود سال داشت
اما با غرور با عصای همسرش که هفده سال پیش مرده بود راه میرفت
چندروزی توان رفتن به بیمارستان را نداشتم
دوست نداشتم یکبار دیگر شاهد بستری شدن و بعد از دست رفتن مادربزرگی دیگر بر روی تخت بیمارستان باشم
اما نمیشد
چشم انتظار بود
وقتی با موهای سفید و صورت بادکرده روی تخت بیمارستان زیر لوله های ریز و درشت بود، دلم گرفت
خیلی زیاد
وقتی صورتم را دید ، شروع کرد به حرف زدن
دستهایم رو تو دستهایش محکم گرفته بود
و تند تند حرف میزد
حرفهایش نامفهوم بود
بعد که دولا شدم صورتش رو ببوسم ، اصرار کرد که من صورتم را جلو ببرم تا او مرا ببوسد
از زیر لوله ای که در دهانش بود امکان نداشت، جدا از مساله بهداشت، دوست نداشتم با جابجایی لوله ها اذیتش کنم
اما اصرار میکرد و من نمیتوانستم مقاومت کنم
صورتم را به لبش چسباندم
بوسه مهربانانه ای بود

بیست روز با بیماری سرکرد
همیشه از تاریکی و بیماری و بیمارستان میترسید
یادم میاد
وقتی که یک مادربزرگ جوانی بود، همیشه صبح به صبح میرفت حموم
وقتی از حموم میومد با دقت به چشمهایش سرمه میکشید و بعد عطر کریستندیور میزد و بیگودی موهایش را باز میکرد و یک کاسه آب یخ که توش یک سیب و چند گل یاس که از گلدان حیاط چیده بود میگذاشت و کتاب دعایش را برمیداشت و مطالعه میکرد تا پدربزرگم غذای ظهر را آماده کند
آشپزی بلد نبود ، حتی برنج درست کردن هم نمیدونست
کارهای خونه را هم پدر بزرگم میکرد
فکر کنم حتی یکبار هم کار خونه نکرده بود
با اینحال خونش خیلی تمیز بود
همیشه فرشهای خونش برق میزد
عصر به عصر با خانومای دوستش جلسه داشت
جلسه قرآن ، و هیچوقت نفهمیدم در این جلسه چیکار میکردند
مهم هم نبود
مهم این بود که او راضی بود و لذت میبرد
وقتی پدر بزرگم مرد، انگار جبروت او هم یکجوری رفت
نحیف شده بود
ده سالی تنها زندگی کرد و بعد که دیگه خیلی فرتوت شده بود خونش رو فروختند
این اواخر دوتا دخترش ازش نگهداری میکردند
گاهی که بهش نگاه میکردم، احساس میکردم چقدر دلش برای خونش و پدربزرگم تنگه
مردی که همیشه خانوم کوچولو صداش میکرد
او هم با یک عشوه گری خاصی میگفت: بله پسر عمو
از یک خانواده ثروتمند بود که در نعمت و خوشی بزرگ شده بود
اما با مرگ پدرش یکبار همه چیز فروریخته بود و بعد هم با مرگ همسرش دوباره تنها و بیکس شده بود

چند روز آخر دیگه هیچکس رو نمیشناخت
بعدش هم کاملا بیهوش شد
وقتی نگاهش میکردم احساس میکردم داره نماز شبش رو میخونه
که خیلی اینکار رو دوست داشت

و... بالاخره او هم رفت
آخرین مادربزرگی بود که برام مونده بود
مادر مادرم  سه سال پیش فوت شد
 پدر پدرم هفده سال پیش
و پدر مادرم رو هم هیچوقت ندیده بودم

و اوهم که ... رفت
شاید بهش خیلی سر نمیزدم
شاید بخاطر مسائل عقیدتی ای که با هم داشتیم براش خیلی نوه عزیزی نبودم
اما هر چی که بود مهربون بود و بودنش برام یک گرمای خاصی داشت
اما نموند

یکهفته از مرگش گذشته
الان احتمالا در بهشته
ولی گاهی که به سالهای گذشته و تصویر او و پدربزرگم نگاه میکنم و یاد بازیهای دوران کودکیم و منزلشان با حیاط و باغچه خوشگلش میفتم یادش بدجوری زنده میشه
اینکه پدر بزرگم برام فسنجون شیرین درست میکرد ، بعد با آبلیمو ترشش میکرد
و چون من زرشک پلو دوست داشتم ، زرشک پلو میپخت و اشتباهی به جای زرشک ، دونه های انار رو تفت میداد و با زعفرون میریخت روی برنج و بعد خانوم کوچولو که اصلا آشپزی بلد نبود ازش ایراد میگرفت

یاد اینکه هروقت قرار بود میهمانی بره ، اول دوساعت موهایش را بیگودی میپیچید ، عطر میزد ، سرمه میکشید ، رژ میمالید و بعد یکجوری چادر رو روی سرش میکشید که فقط یک چشمش پیدا بود

و بوی عطر گل یاس سجاده نمازش و اون کاسه آب پراز یخش دلم را به درد میاورد
دردی همراه با خوشی
خوب زندگی کرد
همه بچه هایش رو به ثمر رساند و نوه و نتیجه هایش رو هم دید
و همه نماز شبهاش رو خوند
و شاید هزاران بار قرآن را ختم کرد
و همیشه خوشحال بود از اینکه پدرش اورا به مکتب فرستاده که سواد داشته باشه و بتونه قرآن را خودش هرقدر که دوست داره و هروقت که دوست داره برای خودش بخونه

دلم براش تنگ شده
و بغض امونم نمیده

امیدوارم هر چهارتاشون الان خوشحال و راضی در کنار هم باشند