11.23.2010

همه افسوس من برای او که دیگر نیست

چند روزه که صفحه 8 مجله تندیس با تیتر درشت غمناکش روی میز اتاقم باز مانده و من هروقت از کنارش میگذرم احساس میکنم یک چیزی در درون دلم فرو میریزد.
بعضی حس ها رونمیتوان بیان کرد.
شاید هم بیان کردنش در توان من نیست.
هفده، هیجده سال پیش بود
سال 1371 یکی از روزهای مهر صبح خیلی زود بود که برای اولین بار پا به دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز! گذاشتم.
فقط من بودم، ارمغان نجفی و دربان دم در دانشکده.
تازه بعد از دو ساعتی روی صندلی نگهبانها نشستن،آن هم  دم در دانشکده، فهمیدیم که اولین کلاس ورودی های جدید ساعت 5 بعدازظهر تشکیل میشود با استاد مجسمه سازی حمیدالله رضایی.
یادم نیست تا پنج بعدازظهر چکار کردم، اما به یاد دارم کلاس  در یکی از زیرزمین های نمناک و مخوف ساختمان قدیمی سر چهارراه ولیعصر تشکیل شد، یکی از همان کلاسهایی که بعدها با همان فضای مخوفش شد قشنگترین و لطیفترین مکان روی زمین.
حدود بیست نفری دختر و پسر جوان بودیم که اولین کلاس دانشکده را میگذراندیم.
دیگران را نمیدانم، اما من یک حس عجیبی داشتم.
درست مثل بچه کوچکی که برای اولین بار فیلمی سه بعدی از زندگی دایناسورها نشانش میدهند.
همانقدر هیجان و دلهره
استاد رضایی آمد.
سن و سال الان مرا داشت،  که آنوقتها برای من رقم زیادی محسوب میشد J
موهایش گندمی بود، ته لهجه کرمانی داشت ...
و کلاس یکجوری شروع شد و روی غلتک افتاد که اصلا به یادم نماند  اول کلاس کلی دلهره داشتم.
و در عرض یکساعت جهان بینی من نسبت به هنر واژگون شد.
اغراق نمیکنم
اغراق کردن را دوست ندارم
و از اسطوره ساختن از آدمها بیزارم (این کار مرا یاد طرفداران مرتاضان هندی و در حالتی پیش رفته تر یاد طرفداران حکومتهای دیکتاتوری میاندازد)
اما دانش کم من که با گذراندن دو، سه ترم نقاشی رئالیستی و چند صباحی چرخ زدن در آتلیه مکعب شده بودم دانشجوی هنر از یکطرف و تبحر استاد رضایی در تفهیم آنچه به آن به عنوان هنر مدرن اعتقاد داشت و در حقیقت نبض هنرش و دانشجویانش را در دست داشت، باعث شد، خیلی زود به تغییر رویه در دید هنری خودم فکر کنم.
کلاس مجسمه سازی از ساعت پنج بعد از ظهر تا ساعت 9 شب ادامه داشت.
تکلیف من در کلاس دفرمه کردن یک بزکوهی بالدار بود.
گاه گاهی وسط دفرمه کردن سر و تن بز کوهی و شکل و شمایل جدید ساختن از آن،  استاد میگفت دلتون تو این سرما و بغل این بخاری چایی نمیخواد؟
و یکی دو نفر از ما با روپوشهای سفید و دستهای پوشیده از گچ و گل مسئول آوردن چای میشدند.
فکر کنم گاهی خودش هم فکر نمیکرد که کارهای دانشجویانش به یکباره از طراحی های ناپخته، به فرم و فیگورهایی بدیع تبدیل شود.
این را گاهی در نگاهش وقتی به طراحیهایمان چشم میدوخت میفهمیدم. با دیدن کار بچه ها گاه گاهی برقی در چشمانش حس میکردم.
انسان آرام و آگاهی بود، و متین.
و کلاسش همیشه کلاس مجسمه سازی نبود، مثل همه اسلاف و استادان هم نسل و هم فکر خودش، گاهی سر صحبت به زندگی و جامعه کشیده میشد.
و برایم عجیب است که زنگ صدایش، لحن مهربانش، و چشمهایش که نمیتوانم توصیفی برای مهربانی آن پیدا کنم هنوز به وضوح در یاد و خاطرم مانده است.
و افسوس میخورم که چرا تجربه زندگیم آن زمان آنقدر کم بود که به من اجازه نداد تا بیشتر و بیشتر از او یاد بگیرم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم و دنبال اتفاقی میگردم که مرا در مسیری که الان دوستش دارم و برایش احترام قائلم انداخت ، بدون شک استاد رضایی در این مسیر نقش بسیار پررنگی داشته است.
شاید برای اولین بار چشمانم از دریچه نگاه و تفکر او به روی هنر به طور جدی دوخته شد.
تا این اواخر در کلبه هنر درس میداد و در دانشگاه هم.
گاه گاهی یادش میافتادم و دوست داشتم برای دیدنش به آتلیه اش بروم.
و هر بار نمیشد، اما همینکه میدانستم هست و کار میکند ، برایم زیبا بود و دلگرم کننده، ...
صفحه هشت مجله تندیس باز است، از میان چشمهایم که از اشک تار شده است این جمله تلخ تیتروار بالای صفحه دیده میشود:
درفقدان استاد رضایی
و همه افسوس من برای استاد هنرمندی که دیگر نیست، و این نکته تلخ که گاهی برای دیدار با کسانی که دوستشان داری، تعلل میکنی در حالیکه نمیدانی گاهی خیلی زود دیر میشود.
Photo: http://www.iransculpture.ir/news/fa/nfa107-1.htm                   

10.17.2010

یک طراح گرافیک فوق لیسانس بیکار

سه شب است که نخوابیده ام
شاید در هر 24 ساعت 2 یا 3 ساعت
از وقتی پروژه ای کار میکنم ، بساط زندگی همین بوده است
-------------------------------------------------------
جمعه شب با دوستان و جمعی از فامیل دور هم جمع شده ایم
میگویند وای فردا باید بریم سر کار
خوش به حالت تو سر کار نمیری
با خونسردی میگویم بله من فردا صبح سر کار نمیروم، وقتی برسم خونه از ساعت 11 همین امشب میرم سرکار
ابرو در هم میکشند و میگویند بابا دست خودته دیگه ، حالا یک روز دیرتر تحویل بده چیزی نمیشه ... خوش به حالته واقعا
------------------------------------------
اهل چونه زدن نیستم
به خانه بر میگردیم و من بجای رختخواب به سمت کامپیوتر میروم ، با یک لیوان آب پرتقال و کورن فلکس رژیمی، توشه شبم
تا صبح بیدار میمانم
ساعت 5 صبح امانم میبرد
میخوابم تا 8 و ساعت 8 دوباره به سمت کامپیوتر لعنتی یورش میبرم
خانوم خوش تیپ فامیل زنگ میزند
عزیزم میای بریم پاساژ ؟؟؟ من میخوام مانتو بخرم ...
من: نه من کلی کار دارم سه شنبه تحویل پروژه دارم
خانوم خوش تیپ:
بابا تو هم که همش کار داری ، تو که همش تو خونه ای ول کن این کارای بیخود رو بیا بریم یک چرخی بزنیم هوا بخوری
...
بالاخره راضی میشود دست از سرم بردارد و من به کارم برسم
دو ساعت بعد
بچه یکی از بستگانم زنگ میزند و با لحن یک زن چهل ساله میگوید:
هاله خونه ای، من مامانم میخواد بره آرایشگاه دوست ندارم تنها بمونم
مامانم گفت هاله که بیکاره میتونه یک دو ساعتی لااقل از تو مواظبت کنه خیلی بیکاری بهش خوش نگذره (مامان مزبور روزی چهار ساعت فروشندگی میکند و با پولی که در میاورد باقی روز را در آرایشگاه  سپری میکند)
از عصبانیت نمیفهمم به بچه بیچاره و همه کس و کار خودم و خودش چی گفتم که منصرف شد
به سر کارم بر میگردم و تصمیم میگیرم به تلفن جواب ندهم
--------------------------------------------
دو نوجوان نوگل فامیل تصمیم میگیرند شبی را در خانه ما بگذرانند
با خیالی خوش برای شام دعوتشان میکنم
می آیند
منتظرم شام بخورند و بروند ، و من به کارهایم برسم که هر دو با هم تصمیم میگیرند چون من در خانه هستم ، آنها هم شب بمانند و فردا بروند
فردا صبح به ظهروظهر به عصر و عصر  ... کش پیدا میکند و من از پای کامپیوتر به آشپزخانه و بالعکس قل میخورم
دیسکم بیرون زده ، کارفرما از کار راضی نمیشود و من دوباره و دوباره اتود میزنم در حالیکه منتظر رفتن نوگلان و سکوت هستم تا در آسایش به کارم برسم
...
قوم همسر زنگ میزنند
صبح است گوشی تلفن را ناخواسته برمیدارم
میگویند : ای وای تو هنوز بیکاری؟؟؟
میگویم : نه من پروژه ای کار میکنم
میگویند: از خونه بیرون میری؟
میگویم : نه کارها را اینترنتی برایشان میفرستم
و توضیح میدهم که سه شب است نخوابیده ام و کار کرده ام
صدا از آن طرف تلفن میگوید
پس تو استراحت میکنی و اشوم( حضرت همسر) کار میکنه
دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم و بمیرم
طی یک جلسه خصوصی با پدر و همسر و مادر تصمیم میگیرم به همه ملت نادانی که معنای کار پروژه ای را هنوز نمیدانند، بگویم که سر کار میروم و به تلفنها در طول روز و ساعت کاریم جواب ندهم

برای مدتی شر همه کم شده است(البته با کلی دلخوری و حرف و حدیث)
بعد از یک پروژه احمقانه چند روزه و بیخوابی و گود رفتگی پای چشم، به یک میهمانی دعوت میشوم
تصمیم میگیرم برای تنوع هم که شده اول به میهانی بروم و بعد کارهایم را بفرستم
در میهمانی مزبور همسرو والدین تصمیم میگیرند در جلوی همه کسانیکه با کلی تمهید شرشان را از سرم کم کرده بودم بگویند که تو بری یکجا کار کنی که سنگین تری
لا اقل مثل آدم ساعت چهار میای خونه مثل آدم هم حقوق میگیری
نه اینکه 24 ساعت کار کنی بدون استراحت در آخر هم شش ماه  بعد پولت رو بدن
که همه یکهو به طرف من برمیگردند و میگویند :آخی هنوز کار پیدا نکردی ، طفلکی با فوق لیسانس
عجب مملکت خراب شده ایه
حالا البته خوش به حالته ، عوضش فردا صبح که ما بدبختها میریم سر کار تو میخوابی واسه خودت

دلم میخواهد اینبار سر همسرو والدین را بیخ تا بیخ ببرم
شب به خانه بر میگردیم و من به سرعت سعی میکنم کارها رو بفرستم که لااقل یک شب مثل بچه آدم بخوابم
اینترنت وصل میشود و یکسره به صفحه لایزر میرود با این مضمون که مشترک گرامی اعتبار شما تمام شده
احساس مرگ میکنم ، چاره ای نیست باید کارها را تا فردا بفرستم، نمیخواهم بد قول باشم و ازهمه مهتر دوست دارم کار زودتر تمام شود تا زودتر به پولم برسم
به لایزر زنگ میزنم و دو ساعت اینترنت میگیرم که کارم رو بفرستم
و تا این قضیه به خیر تما م شود ساعت چهار صبح است
ساعت 6 صبح با اس ام اس آقای برنامه نویس از خواب میپرم که نوشته
ساعت هشت صبح با آقای کارفرما (که به قول خودش شبا ساعت هشت میخوابه و صبحها از بعد از نماز میاد سرکار) قرار ملاقات داریم، دیر نکنی

بلند میشوم
یک ادویل نوش جان میکنم
به جلسه کذایی پیرمردهای ثروتمندی که رنگهایی که من در طراحیهایم استفاده میکنم در نظرشان بیروح و مرده است میروم
و در راه فکر میکنم
خدایا من چه گناهی کرده ام که بیکارم

9.22.2010

من و جنگ

این روزها، روزهای سالگرد جنگ ایران و عراق است
  رو میبینم Band of Brothers این شبها سریال
درباره جنگ جهانی دوم 
شبکه بی بی سی فارسی بیوقفه از جنگ میگوید
خاطرات جنگ به مغزم هجوم می آورند
------------------------------------------------------------

وقتی جنگ شد کلاس اول بودم
اولین صحنه جنگ که بیادم میاید آسمانی بود رنگین
احتمالا بارش ضد هوایی
هرچه بود دوستش داشتم، خطری درک نمیکردم، مادرم مرا از جا بلند کرد و من در بین زمین وآسمان دست و پا میزدم
تا دخمه مخوفی که میگفتند زیرزمین ساختمان قدیمی ماست پایین رفتیم
من از تاریکی و نمناکی میترسیدم
هنوز هم میترسم
آنقدر گریستم که مادرم مرا به آپارتمانمان برد و ما دیگر هیچگاه به پناهگاه (زیرزمین مخوف) آپارتمانمان نرفتیم
------------------------------------------------------------

دومین تصویرم از جنگ راهروی بزرگ مدرسه فیروزکوهی در شیخ هادی است
مردی که از طرف آموزش پرورش فرستاده بودند به ما یاد داد که با شنیدن صدای آژیر هرجا که هستیم روی زمین چمباتمه بزنیم
همه بچه ها باهم چمباتمه زدن را تمرین کردند
صحنه هولناکی بود
صدها بچه که روی زمین چمباتمه زده بودند
و صدای زنگ دار آژیر قرمز
 با آن صدای ماندگاری که میگفت : علامتی که هم اکنون میشنوید

فهمیدم جنگ چیز ترسناکی باید باشد
------------------------------------------------------------ 

خاله سراسیمه از اداره صنایع هواپیمایی برگشت
لباسهایش خاکی بود
موهایش آشفته بود
گفت که اداره آنها را هدف موشک قرار داده اند، یا بمب گذاشته اند
... یا نمیدانست... فقط صدای انفجارشنیده بود و لرزش و ریزش شیشه و دیوار
 و با موهایی آشفته به همراهی همکارانش فرار کرده بود
جنگ خیلی نزدیک بود
------------------------------------------------------------

امیر(برادرم) باید به سربازی میرفت
سال 60 یا 61 نمیدانم
مادرم از روزی که او دفترچه را گرفت تا روزیکه به سربازی برود، چیزی نخورد، حرفی نزد
وقتی برای بدرقه امیر به فرودگاه رفتیم مادرم فراموش کرده بود روسری سر کند
کت پدرم را بجای روسری روی سر انداخته بود
همه آنچه از آن خداحافظی به یادم مانده، شیون های مادرم است
پدرم آرام میگریست
------------------------------------------------------------

هر روز در کوچه بدنبال موتور پستچی بودم تا نامه برادرم را بیاورد
برادرم آنروزها با ارزش بود و مهربان
پستچی دیر به دیر می آمد
و گاهی بجای پستچی برادرم با لباس سورمه ای سفید نیروی دریایی که خیلی برازنده اش بود پشت در کمین میکرد تا مرا سخت در آغوش بگیرد
بوی همه مردانی را میداد که من در تلویزیون درحال جنگ دیده بودم، همان مردانی که سالها تیتراژ اخبار بودند
------------------------------------------------------------

برادر بزرگ فرشید، دوست پسر دوران نه سالگی من
انگشت شصت پایش را با اسلحه زده بود تا معاف شود
از جنگ هراس داشت
روزی که برگشت
برای ما هرچه بود، یک اسطوره بود
مادرش خوشحال بود
مادرم تا یکهفته بعد از آمدن برادر فرشید فقط به گلهای قالی نگاه میکرد
------------------------------------------------------------

چند دختر جنوبی به جمع دوستانمان در مدرسه اضافه شدند
در بدو ورود یکی از بچه های کلاس از آنها پرسید شما الان همه کس و کارتان شهید شده؟ خونتون نابود شده ؟ دخترهای جنوبی با چهره گندمگونشان سربه زیر انداختند و پاسخی ندادند
دختران دیگری آمدند ، همه گندمگون
معلم ها سرهای ما را میجوریدند
دوستان جدیدمان آلوده بودند
به جنگ، به حشرات موزی
و عجیب ساکت بودند و کم حرف
مدتها طول کشید تا ما با آنها همه سر یک میز بنشینیم
به رنگ هم عادت کنیم
و لهجه هایمان یکی شود
آنها هیچگاه از خاطرات خود نگفتند
ما هیچگاه از خاطراتشان نپرسیدیم
اما کم کم حس عجیبی همه بچه های کلاس را وادار میکرد تا علیرغم آلودگی به جنگ و حشرات، جای مناسبی برای دختران گندمگون در کنار خود باز کنند
------------------------------------------------------------

خبر مریضی برادرم رسید
مادرم راهی بیمارستان شد
عده ای از اقوام نزدیک برای دیدن برادرم به جنوب میرفتند
هیچکس با من حرفی نمیزد
خونه عجیب ساکت بود
برادرم برگشت
چند ماهی بیمار بود
و بعد معاف شد
مادرم خوشحالترین زن روی زمین شد
------------------------------------------------------------

برادر مهتاب ، دختری که کنار دستم مینشست
و در آخرین تولد مهتاب برک دنس میرقصید
مفقود شد
مهتاب روزهای متوالی در ماتم بود
معلمهای مدرسه عجیب بیشتر دوستش داشتند
یکروز فهمیدیم که برای مادرش شیشه ای از استخوانها و جعبه ای از یادگاریهای فرزندش را آورده اند
مهتاب مدتی نبود
وقتی برگشت
انگار هیچ چیزی تغییر نکرده بود
مهتاب همان مهتاب بود
ولی نگاه های ما ستایشگرانه بود و گاه کنجکاو
------------------------------------------------------------

آقای بهاری برنج فروشی سر کوچه ما که هوای همه خانواده های محل رو در روزهای بی برنجی و بی پولی داشت، دو فرزند داشت
هردو به میهمانی تولد دوستشان دعوت شدند
برادر سرش درد گرفت و نرفت
خواهرش رفت
و دیگر هرگز برنگشت
میهمانی تولد خیابان گیشا
با اصابت موشکی از هم پاشیده بود

آقای بهاری به کارش ادامه داد
پسرش افسردگی گرفت
زنش خانواده را ترک کرد

وقتی ماهها بعد خانه مورد اصابت گیشا را دیدم
هنوز بوی کیک و خون میداد
------------------------------------------------------------

از کوچه ماه رد شدیم
کوچه دوران بچگی
پارچه سیاهی آویزان بود
برادرم پیاده شد
وقتی برگشت، گفت دوست دوران کودکی اش شهید شده
کسی حرفی نزد
برادرم رانندگی میکرد و ساعتها فقط به جلو میراند
------------------------------------------------------------

با مادرم روبروی تلویزیون نشسته بودیم
اصابت موشک ها شروع شد
درهم فرورفتیم
وقتی تمام شد
حدود ده متر از تلویزیون دور شده بودیم
خطوط تلقن قطع بود
و دلشوره امانمان را بریده بود
انتظار دردناکی بود
هرتلفنی که زده میشد و هرصدایی که شنیده میشد مسکنی بود برای دلشوره های روزانه ما
------------------------------------------------------------


موشک ها در حوالی خانه ما به زمین فرود میامد
مادرم حاضر نبود خانه ای را که بزحمت خریده بود ترک کند
مادربزرگ خودسرانه آمد، اساسمان را جمع کرد
و راهیمان کرد به سمت دیار خودش
خطه شمال
موقع خروج لحظاتی به خانه خیره شدم
نمیدانستم وقتی برگردم پابرجاست یا نه
زن صاحبخانه شمال، بی وقفه از وضعیت تهران میپرسید
رامسر آرام بود
بوی جنگ نبود
اما دلتنگی بیداد میکرد
------------------------------------------------------------

ماشین به ورودی تهران که رسید
نه از هیاهوی مردم خبری بود
نه از ترافیک
همه جا بوی افسردگی میداد
تهران خلوت بود
خلوت ترین و دلمرده ترین زمان حیاتش
------------------------------------------------------------

خانم استاد محمد معلم ادبیات، وقتی برای اولین بار به کلاس اومد گفت که هیچوقت غیبت نمیکنه مگر اینکه بمیرد یا پایش بشکند
با این وجود به خاطر صلابت، تسلطش به ادبیات و شیرینی تدریسش همه دوستش داشتیم
گاهی دختر کوچکش بهارروبا خودش  به سر کلاس میاورد و کنار دست من مینشاند
دخترش آرام بود و دوست داشتنی
یک روز سه شنبه خانم استاد محمد نیومد
بچه ها میخندیدند
حتما پاهایش شکسته بود
ساعتی بعد
ناظم خبر شهادت شوهر خانم استاد محمد رو داد
فردا با بچه های کلاس به منزلش رفتیم
خانوم استاد محمد بالای اتاق نشسته بود
همه ساکت بودند
بعضی گریه میکردند
صدای هیچ زنگ تلفنی شنیده نشد
خانوم استاد محمد اما، یکهو سراسیمه به سمت گوشی هجوم برد
و شروع کرد با ناصر عاشقانه حرف زدن
همه مبهوت نگاهش میکردند
پسر نوجوانش سعی کرد، تلفن را از دست مادرش بگیرد
مادرش عصبانی اورا به روی زمین پرت کرد
اما تلفن را زمین نگذاشت و به حرف زدن ادامه داد
صدای گریه بلندتر شده بود
ما به مدرسه برگشتیم

و یکماه تعطیلی کلاس ادبیات
 بعد از یکماه خانم استاد محمد برگشت
خیلی عادی با همه بچه ها حرف زد
از احوالپرسی های بچه ها تشکر کرد
و از من خواست که بجای او از روی درس بخونم
سرش را گذاشت روی میز... و من خواندم
وقتی درس تمام شد، سکوت کردم، همه ساکت بودند
سر خانوم استاد محمد روی میز بود
دخترش بهار، مادرش رو نگاه میکرد
زنگ تفریح زده شد
بچه ها هنوز از روی صندلیها تکان نمیخوردند
خانوم استاد محمد همچنان سرش روی میز بود
زنگ شروع کلاس بعد زده شد
معلم جغرافیا با هیاهوی همیشگیش وارد کلاس شد
اول با دیدن خانوم استاد محمد شوکه شد
به ما نگاه کرد
کمی درنگ کرد
بعد از بچه ها خواست که کلاس رو ترک کنند
و خودش استاد محمد رو بیدار کرد و به دفتر برد
هر جلسه ادبیات به همین منوال گذشت
خانوم استاد محمد می آمد
یکی از روی درس جدید میخواند
گاهی بچه ها از هم درس میپرسیدند
خانم استاد محمد گاهی میخوابید
گاهی بیهوش میشد
و گاهی مات ساعتها به بیرون از پنجره خیره میشد
و بهار انگار کوچک و کوچکتر میشد
امتحانات آخر سال برگزار شد
نمره ادبیات همه خوب شد
سال بعد اما، خانوم استاد محمد معلم  ادبیات مدرسه بنت الهدی نبود
دفتردار مدرسه شده بود
زنگهای تفریح پشت پنجره دفتر می ایستاد و بچه ها رو نگاه میکرد
هروقت تلقن دستش بود احساس میکردم با ناصرش حرف میزند
بهار گاهی می آمد و آرام با هم طول حیاط مدرسه رو قدم میزدیم غالبا بدون حرف
چند سال بعد شنیدم حال خانوم استاد محمد خوب شده
مدیر همان مدرسه شده بود
خانوم استاد محمد حتما همانطورکه بهترین معلم ادبیات بود، بهترین مدیر مدرسه هم بود
------------------------------------------------------------

بنایی توی حیاط مدرسه بنت الهدی صدر منطقه 5 کوچه مهران تهران شروع شد
مدتها حیاط زیبا و بزرگ مدرسه ما محل رفت و آمد اوسا و بنا بود
سال تحصیلی داشت تموم میشد اما پناهگاه هنوز ساخته نشده بود
اواخر سال بود که یکی از دخترهای مدرسه ناپدید شد
همه سراغش رو از هم میگرفتند
یکی از دخترهای سالهای پایین تر بود
کم کم زمزمه ترسناکی توی مدرسه پیچید
به او در پناهگاه هنوزکامل نشده مدرسه ما توسط یکی از همون بناهای پناهگاه تجاوز شده بود
نمیدونستم درک کنم تجاوز واقعا چجوریه، اما حس میکردم که باید دردناک باشه
بچه ها ترسیده بودن
خیلی از مادرها و پدرها سراسیمه روزها به مدرسه می آمدند و میرفتند
 توی دفتر مدرسه هیاهو بود
ساختن پناهگاه متوقف شد
ما میترسیدم حتی ازکنارش رد شویم
دهانه پناهگاه مثل صورت یک مرد متجاوز به ما نگاه میکرد
روی درش رو چادر کشیدند
فراش مدرسه صندلیش رو از کنار در مدرسه به کنار در پناهگاه منتقل کرد
مدیر مدرسه درکنار جسد پناهگاه بچه ها رو جمع کرد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده
پدر دوست مفقود شده ما به شهرستان منتقل شده و او در سلامت کامل به همراه خانواده اش به شهر دیگری رفته
گفت که بودجه مدرسه تمام شده و ساختمان پناهگاه برای همین نیمه کاره مانده است
گفت که از این بابت متاسفه و اداره هم کاری نمیتونه برای تامین بودجه بکند
سال تحصیلی تمام شد
در تابستان پناهگاه ساخته شد
برایش یک در آهنی خاکی رنگ گذاشته بودند
اما اون در هیچوقت برای پناه دادن ما باز نشد
------------------------------------------------------------

خانم مقدم ناظم مدرسه همه را از کلاسها بیرون کشید
خوشحال بودیم که کلاسها تعطیل شده است
همه به صف شدند
ناظم بیانیه ای را خواند
رادیو را روشن کردند
چیزی به نام قطعنامه پانصد و نود و هشت امضا شده بود
ما هاج و واج به هم نگاه میکردیم
نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت
همه منتظر عکس العمل خانوم مقدم بودند
مقدم خندید
ما هم خندیدیم
------------------------------------------------------------

دوسال بعد 
همسایه جدیدی برایمان آمده بود
چندباری پسرشان را پشت یک ماشین تویوتا دیده بودم
خوش تیپ بود
صورت مهربانی داشت
وقتی از ماشینش پیاده شد اول دوعصا روی زمین فرود آمد و بعد پاهایی که روی زمین کشیده میشد
هاج و واج نگاهش کردم
آرام خندید و به داخل خانه خزید
چند روز بعد برادرم خوشحال مادرم را درآغوش کشید
گفت که رضا دوست همرزمش دیوار به دیوار ما زندگی میکند
پسر همان همسایه جدید
گفت که پاهایش را از دست داده
گفت که گاز و ترمز ماشینش دستی است
گفت که پزشکی میخواند
گفت که به او تنها احساس دین میکند
گفت که رضا اسطوره است
گفت که رضا ... و گریست
------------------------------------------------------------

یکسال بعد
دیگر زندگی عادی شده بود
همه جا آرام بود
جنگ از خاطره ما داشت که زدوده میشد
من و مادرم توی ایوان خانه نشسته بودیم و حرف میزدیم
پسر موجی همسایه روی پشت بام بود
مادرم لحظه ای نگاهش را به پشت بام دوخت و جیغ کشید و ازحال رفت
همه به سمت کوچه دویدند
پدرم چشمهایم را گرفت
کوچه شلوغ بود
باور نمیکردم
آمبولانس آمد
و چند روز بعد پارچه سیاهی برای شهید تازه کوچه ما که چند سال پس از جنگ شهید شد
مادرش بعدها گفت سعید به صدای آژیر از خود بیخود میشد
در منزل آنها تلویزیون و رادیو جز در حضور پدر و مادر برای سعید روشن نمیشد
در یک غفلت ناگهانی سعید صدای جنگ شنیده بود
وحشت زده به پشت بام فرار کرده بود
و در کسری از ثانیه خود را به خیابان انداخته بود
سعید بعد از ماهها جنگیدن در جبهه فرق سنگر و جوی خیابان را نمیدانست
تا مدتها وقتی از جلوی خانه سعید رد میشدم ، دقت میکردم پایم روی آسفالت رنگی که جای خون سعید بود را لگد نکند
------------------------------------------------------------

شش سال بعد
از محله ای به محله دیگری اثاث کشی کردیم
در خونه جدید فقط دوتا همسایه داشتیم
خانواده ص که عرب بودند و درزمان جنگ ایران و عراق به ایران پناهنده شده بودند

و خانواده الف

همه سر در خونه چراغونی شده بود
در منزل خانواده آقای الف غوغا بود
رفت و آمد و شادی
در میانه های رفت و آمدهای اسباب کشانه ما
پارچه سفیدی آویزان کردند که روی آن مقدم اسیر جنگ هشت سال دفاع مقدس به آغوش خانواده اش تبریک گفته شده بود
ناصر الف همزمان با ورود ما به آن خانه ، پس از هشت سال به وطنش برمیگشت
پدرش وکیل جدی ای بود که ازصبح روز ورود پسرش داشت باغچه را آب میداد
مادرش زن کوچک و ظریفی بود که شادی عجیبی در چشمانش بود
و بمحض دیدن مادرم همه خانواده را به صرف شام دعوت کرد

اساس ما چیده شد
سروصدا درخانه خانواده الف رو به فزونی بود
و ناگهان صدای جیغ و ولوله
مادرم نمیدانم چرا گریه میکرد
من بیصبرانه و از سر کنجکاوی تشنه دیدارش بودم
گاهی به بهانه ای به راهرو میرفتم تا شاید این موجود عجیب را ببینم
هنوز خبری نبود و ناگهان
صدای خنده و خوشامد

هنوز ناصر را ندیده بودم اما درخاطرم
مردی بود همسن برادر بزرگم ،اما ریشو، مثل بسیجی هایی که گاهی شبها جلوی ماشین من و برادرم را میگرفتند تا از نسبت ما با هم مطلع شوند
بعد ازشام من ،  پدر و مادرم با جعبه ای شیرینی به دیدارش رفتیم
برادرم خیلی جدی ازهمراهی ما انصراف داد

خانواده اسیر تازه بازگشته با گشاده رویی به پیشوازمان آمدند
چند پسر بعنوان پسرهای خانواده به ما معرفی شدند و ما نمیدانستیم پسر اسیر کدامین آنهاست

و ناگهان پسری جوان حداکثر چهار یا پنج سال ازمن بزرگتر ، لاغر با صورتی ظریف و پوستی آفتاب سوخته به دیدنمان آمد
پدرش در معرفی ناصر گفت: ایشان هم قهرمان ما
ناصر با من و پدرم دست داد
مادرم را بغل کرد
مادرم بغض داشت
و من هاج و واج به صورت جوانش نگاه میکردم
بیاد می آوردم احتمالا تمام این سالها
که در دانشکده و گالری و کوچه و خیابان بی مبالات پرسه میزدم
تمام ساعتهایی که میخندیدم و بیخیال این دنیا بودم
همه روزهایی که از کنار پرچم های رنگارنگ بازگشت اسیران به وطن بی اعتنا میگذشتم
ناصر الف، جوانی که تنها پنج سال از من بزرگتر بود حتما جایی دور، جایی مخوف
جایی سرد وتاریک و نمور
شکنجه شده، گرسنگی کشیده، تنها بوده و شاید بی پناه و نا امید
شاید فقط دلتنگ
....
چهره ناصر هیچوقت از یادم نمیرود
ناصر پسر خیلی معمولی ای بود
ناصر میتوانست برادر، همسر یا حتی خود من باشد
ناصر مثل ما، مثل من، مثل برادرم و مثل همه پسرهایی که میشناختم لباس میپوشید
عاشق فیلم بود
نقاشی میکشید
بعد از رهایی در همان دانشکده ای که من درس خوانده بودم درس هنرخواند
دوست دختر داشت
و ازهمان جنسی بود که من همیشه میشناختم
و فکر اینکه میتوانست جای ما با هم عوض شود
مرا ساعتها در خود فرو میبرد
دوست داشتم به دنیای درونش نزدیک شوم
دوست داشتم از دوران اسارتش بدانم
دوست داشتم لااقل در خاطراتش سهیم باشم
اما ناصرهیچگاه، هیچگاه حتی کلمه ای از اسارتش به هیچکس نگفت
هنوز هم اما  ناصرالف برای من اسطوره است 
------------------------------------------------------------

وقتی نوزاد بود پدرش شهید شد
مادرش هر شب جمعه مفاتیح و کمیل میخواند
چادر سیاه بسر میکند و بر کنار عکس شوهر شهیدش شمع روشن میکند
او جرعه ای از تکیلای هدیه نامزدش را سرمیکشد و با عکس پدرش مناجات میکند
با خدا کاری ندارد

مادرش نماز میخواند
یکبار برای خودش
یکبار برای شوهرش
یکبار برای او

خانه اش حس عجیب یکنوع گمگشتگی را در تو بیدار میکند
یکی به تو نوشیدنی تعارف میکند و یکی روبروی تو غرق شده در چادر سیاهش دانه های تسبیحش را به رخت میکشد
تنها نگاه آشنای آن خانه
نگاه مردیست در قاب روی دیوار که مهربانانه به همه لبخند میزند
و ته چهره اش حسرتی است تمام نشدنی
------------------------------------------------------------


پی نوشت1: همه افرادی که از آنها نام بردم واقعی هستند، همه این خاطرات واقعی به اضافه ترسها، حسرتها وافسوسها ذهنیت مرا از جنگ شکل میدهند
پی نوشت 2: نمیخواستم هیچ ذره ای ازخاطراتم از جنگ را سانسور کنم
پی نوشت 3: یکی از آرزوهای دیرینه ام این است که دنیا صلح را به همه مصیبت زدگان جنگ هدیه کند

9.18.2010

من و طوطیم

وقتی بچه بودم و به مشکلی برمیخوردم تلاش میکردم با صحبت کردن منطقی از دید خودم به مشکلم غلبه کنم
خیلی وقتها موفق میشدم
و خیلی وقتها چنان شکستی میخوردم که دردش تا مدتها باهام میموند

یادم میاد یک طوطی داشتم
چون بچه تنهایی بودم که همبازی ای نداشتم روزها میرفتم توی حیاط خونه و با طوطیم حرف میزدم



دور و بریها تعریف میکنند که گاهی ساعتها روبروی قفس طوطی مینشستم و باهاش حرف میزدم
بدون وقفه
و هیچکس هم نمیدونست به طوطیم چی میگم

یادم میاد یک روز فکر کردم چرا باید طوطیم توی قفس باشه
وقتی ساعتها به حرفهای من گوش میده ، یعنی حرف من رو میفهمه
وقتی سرش رو تکون میده یعنی درکم میکنه
پس بهتره بیارمش بیرون تا بشینه روی زانوی من و بعد با هم حرف بزنیم
حتی شاید تونستیم با هم بازی کنیم

نتیجه این استدلال این شد که یک روز صبح من به طوطی گران قیمتی که پدرم برایم هدیه گرفته بود
گفتم که دوست داری بیای بیرون با هم حرف بزنیم
طوطی بسرعت موافقت کرد

ساعتی بعد وقتی والدینم از راه رسیدند، من رو دیدن که لباسهایم رو پوشیدم و با عروسکم روی پله ها نشستیم (وقتی از چیزی عصبانی میشدم و باید تغییر میکرد همیشه همینکار رو میکردم)  که بریم و یک طوطی دیگه بخریم


چون طوطی من علیرغم ظاهرش که همیشه ادعای دوستی باهام داشت ، بمحض باز شدن درب قفس رفته بود روی درخت و پایین هم نمیومد

با وجود شکست سختی که در بچگی از این حس اعتماد خوردم ، هنوز هم آبدیده نشدم

هنوز خیلی از اوقات به آدمها به چشم دوست نگاه میکنم
اونها خیلی از اوقات بال و پری برای من تکون میدن و عنوان میکنند که من رو کاملا درک میکنند، اما وقتی بطور جدی دارم درباره یک مسئله مهم باهاشون صحبت میکنم 
درحقیقت میبنم که روی یک شاخه درخت نشستند و دارند از بالا به من نگاه میکنند

حالم از این نگاه رو به پایین آدمها به هم میخوره
و از این روی درخت پریدنشون

از همون بچگی میدونستم که آدمی چقدر تنهاست
فقط نمیخواستم باورش کنم

باور این موضوع سخته 
گاهی خیلی سخت
دشوار و باورنکردنی

اما آدم واقعا تنهاست

گاهی تو هستی و انعکاس صدای خودت
گاهی تو هستی و تصویر گنگی که از خدای خودت داری
گاهی تو هستی یک دنیا آدمهایی که روی درخت نشستند و دارند از بالا برات دم تکون میدن

...
و هنوز بعد از این همه سال هیچکس برای من طوطی ای که به حرفهایم گوش بده نخریده 

9.07.2010

مرگ در میزند

مدتهای زیادی بود که ندیده بودمش
نه اینکه دوستش نداشته باشم یا اینکه نخوام ببینمش
نه
فقط یکجورایی نشده بود
الان یادم میاد حدود دو سال پیش که بخاطر بروز مشکلی در زندگیم ، ناامید و بیمار بودم ، یکبار بهم زنگ زد
صداش مهربون بود، شاید هم الان اینطوری بخاطرم میاد
بهم گفت که مواظب خودم باشم
و بهم گفت که پدرم خیلی نگرانمه و اینکه اوهم دلش برایم شور میزند
درتمام مدتی که صدایش را میشنیدم، بغض دردناکی گلویم را گرفته بود، نمیدانم بخاطر مهربانی او بود یا بخاطر گره های ناگشوده زندگیم
حدود بیست روز پیش ساعت 11 شب تلفن زنگ خورد
پدرم سراسیمه از خانه رفت
بعد که برگشت، فهمیدیم او سکته کرده است
نود سال داشت
اما با غرور با عصای همسرش که هفده سال پیش مرده بود راه میرفت
چندروزی توان رفتن به بیمارستان را نداشتم
دوست نداشتم یکبار دیگر شاهد بستری شدن و بعد از دست رفتن مادربزرگی دیگر بر روی تخت بیمارستان باشم
اما نمیشد
چشم انتظار بود
وقتی با موهای سفید و صورت بادکرده روی تخت بیمارستان زیر لوله های ریز و درشت بود، دلم گرفت
خیلی زیاد
وقتی صورتم را دید ، شروع کرد به حرف زدن
دستهایم رو تو دستهایش محکم گرفته بود
و تند تند حرف میزد
حرفهایش نامفهوم بود
بعد که دولا شدم صورتش رو ببوسم ، اصرار کرد که من صورتم را جلو ببرم تا او مرا ببوسد
از زیر لوله ای که در دهانش بود امکان نداشت، جدا از مساله بهداشت، دوست نداشتم با جابجایی لوله ها اذیتش کنم
اما اصرار میکرد و من نمیتوانستم مقاومت کنم
صورتم را به لبش چسباندم
بوسه مهربانانه ای بود

بیست روز با بیماری سرکرد
همیشه از تاریکی و بیماری و بیمارستان میترسید
یادم میاد
وقتی که یک مادربزرگ جوانی بود، همیشه صبح به صبح میرفت حموم
وقتی از حموم میومد با دقت به چشمهایش سرمه میکشید و بعد عطر کریستندیور میزد و بیگودی موهایش را باز میکرد و یک کاسه آب یخ که توش یک سیب و چند گل یاس که از گلدان حیاط چیده بود میگذاشت و کتاب دعایش را برمیداشت و مطالعه میکرد تا پدربزرگم غذای ظهر را آماده کند
آشپزی بلد نبود ، حتی برنج درست کردن هم نمیدونست
کارهای خونه را هم پدر بزرگم میکرد
فکر کنم حتی یکبار هم کار خونه نکرده بود
با اینحال خونش خیلی تمیز بود
همیشه فرشهای خونش برق میزد
عصر به عصر با خانومای دوستش جلسه داشت
جلسه قرآن ، و هیچوقت نفهمیدم در این جلسه چیکار میکردند
مهم هم نبود
مهم این بود که او راضی بود و لذت میبرد
وقتی پدر بزرگم مرد، انگار جبروت او هم یکجوری رفت
نحیف شده بود
ده سالی تنها زندگی کرد و بعد که دیگه خیلی فرتوت شده بود خونش رو فروختند
این اواخر دوتا دخترش ازش نگهداری میکردند
گاهی که بهش نگاه میکردم، احساس میکردم چقدر دلش برای خونش و پدربزرگم تنگه
مردی که همیشه خانوم کوچولو صداش میکرد
او هم با یک عشوه گری خاصی میگفت: بله پسر عمو
از یک خانواده ثروتمند بود که در نعمت و خوشی بزرگ شده بود
اما با مرگ پدرش یکبار همه چیز فروریخته بود و بعد هم با مرگ همسرش دوباره تنها و بیکس شده بود

چند روز آخر دیگه هیچکس رو نمیشناخت
بعدش هم کاملا بیهوش شد
وقتی نگاهش میکردم احساس میکردم داره نماز شبش رو میخونه
که خیلی اینکار رو دوست داشت

و... بالاخره او هم رفت
آخرین مادربزرگی بود که برام مونده بود
مادر مادرم  سه سال پیش فوت شد
 پدر پدرم هفده سال پیش
و پدر مادرم رو هم هیچوقت ندیده بودم

و اوهم که ... رفت
شاید بهش خیلی سر نمیزدم
شاید بخاطر مسائل عقیدتی ای که با هم داشتیم براش خیلی نوه عزیزی نبودم
اما هر چی که بود مهربون بود و بودنش برام یک گرمای خاصی داشت
اما نموند

یکهفته از مرگش گذشته
الان احتمالا در بهشته
ولی گاهی که به سالهای گذشته و تصویر او و پدربزرگم نگاه میکنم و یاد بازیهای دوران کودکیم و منزلشان با حیاط و باغچه خوشگلش میفتم یادش بدجوری زنده میشه
اینکه پدر بزرگم برام فسنجون شیرین درست میکرد ، بعد با آبلیمو ترشش میکرد
و چون من زرشک پلو دوست داشتم ، زرشک پلو میپخت و اشتباهی به جای زرشک ، دونه های انار رو تفت میداد و با زعفرون میریخت روی برنج و بعد خانوم کوچولو که اصلا آشپزی بلد نبود ازش ایراد میگرفت

یاد اینکه هروقت قرار بود میهمانی بره ، اول دوساعت موهایش را بیگودی میپیچید ، عطر میزد ، سرمه میکشید ، رژ میمالید و بعد یکجوری چادر رو روی سرش میکشید که فقط یک چشمش پیدا بود

و بوی عطر گل یاس سجاده نمازش و اون کاسه آب پراز یخش دلم را به درد میاورد
دردی همراه با خوشی
خوب زندگی کرد
همه بچه هایش رو به ثمر رساند و نوه و نتیجه هایش رو هم دید
و همه نماز شبهاش رو خوند
و شاید هزاران بار قرآن را ختم کرد
و همیشه خوشحال بود از اینکه پدرش اورا به مکتب فرستاده که سواد داشته باشه و بتونه قرآن را خودش هرقدر که دوست داره و هروقت که دوست داره برای خودش بخونه

دلم براش تنگ شده
و بغض امونم نمیده

امیدوارم هر چهارتاشون الان خوشحال و راضی در کنار هم باشند


8.06.2010

مد زدگی

واقعا گاهی نمیتونم بفهمم در دل مردم شریف وطنم چه میگذره
واقعا چطور ممکنه که آدم ها اینقدر زود ایدئولوژی و نگاهشون به زندگی تغییر کنه و رنگ دیگری بخود بگیره
شاید باید واضحتر بنویسم

تازگیها به خیلی از آدمهای ناز و نایسی!!! بر میخورم که خیلی راحت اظهار میکنند که فلان چیز را قبل از اینکه دیگران بدونند چیه تجربه کردند و تا ته آن رفته اند و حالا آن چیز مثل توالت عمومی شده است و آنها حالشان به هم میخورد

قضیه از اینجا شروع شد که پنجشنبه در یک جمع کوچکی یکی از دوستان از من پرسید آیا فال گرفتن را دوست دارم یا نه ؟
من که حس میکردم جمع خیلی خودمونی و دوستانه است و قراره همه راست بگیم ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و شروع کردم به اظهار فضل .
من اصولا از فال گرفتن یک کم میترسم
چون دوست ندارم بعضی حرف ها رو بشنوم.
در روح و روانم رسوخ میکنه و من را از اصل زندگیم دور میکنه
بعلاوه احساس میکنم خیلی کم آدمهایی پیدا میشن که فال گرفتن بلد باشن و این حس قوی را داشته باشن
اما در آن جمع مطرح کردم که از یی چینگ خوشم میاد و دو دلیل هم دارم یکی اینکه مراسم و مناسک اجرای یی چینگ خیلی هنری و خوبه و دیگر اینکه یی چینگ هیچوقت راجع به اتفاق خاصی صحبت نمیکنه ، بلکه مجموع شرایط را در قالب جملاتی معنادار برایت بیان میکنه ، به عبارت دیگه یک فضای کلی را پیش روت میگذاره، یک حالت کلی رو بیان میکنه و تقریبا برای من مثل نقاشی آبستره میمونه یا نهایتا گوشه ای به سمبلیست داره

من البته در آن جمع فقط گفتم که به یی چینگ علاقه دارم، که ناگهان یکی از دوستان گفت ،بله من دو سه سال پیش یی چینگ میگرفتم، اصلا هم البته سخت نیست میخونی میبینی چی گفته و کلی یوگا کار میکردم و مدیتیشنم میکردم و کلا یک مرتاض به تمام معنا بودم و یکجورایی تا ته قضیه رفتم ، البته اون موقع که هنوز هیچکس نمیدونست یی چینگ چیه . بعد کمی که گذشت اشباع شدم و نه الان دیگر اصلا باهاش حال نمیکنم ، خیلی چیپه ، دیگه هر کی رو میبینید داره یی چینگ میگیره و یوگا میکنه ، اینه که من گذاشتمش کنار.

یا در مورد دیگری آدمی رو دیدم که میگفت ، اون وقتی که هیچکس نمیدونست سیاست چیه من تا ته سیاست رفته بودم حالا دیگه از این جغولک !!! بازی ها حالم به هم میخوره ، جنبش و مبارزه و ... و  چندی بعد که من یک خبر سیاسی رو در فیس بوک به اشتراک گذاشته بودم ، چون بنده خدا من رو خیلی به خودش نزدیک میدید اومد برام نوشت که هاله تو هم ، ای بابا از تو این بچه بازیا بعیده ، تو که اینطوری نبودی

یا یک بار به یک بنده خدایی گفتم که ما دور هم جمع میشویم و گاهی فیلم میبینم یکهو گفت وای چه بیکارین شماها ، چقدر وقت دارین ما اونوقتا که همه دور هم جمع میشدن تخته بازی میکردن ، با هم قرار فیلم دیدن میگذاشتیم ، الان دیگه از این وقتا نداریم .


و من واقعا معنی این حرفها رو نمیفهمم
آیا واقعا ارزش یی چینگ یا مدیتیشن یا یوگا به اینست که چند نفر در حال حاضر در جامعه به آن توجه میکنند؟ اگر تعدادشان کم بود اوکی همه آنها خوب است و اگر تعداد آدمهای علاقمند زیاد بود دیگه دم دستی شده و باید از این فعالیت فاصله گرفت

سیاسی بودن و به برنامه های سیاسی توجه نشون دادن در مورد یک آدم بسته به جو جامعه فرق خواهد کرد
چون یک زمانی همه تخته بازی میکردن ، دور هم جمع شدن و فیلم دیدن هنر بزرگی بوده ، اما الان دیگر از مد افتاده شده است

من در اینکه بعضی چیزها در جامعه ای که ما زندگی میکنیم خیلی زود به لجن کشیده میشود بحثی ندارم
در اینکه خیلی از آدمها فقط بخاطر کم نیاوردن از دیگران و فقط بخاطر اینکه با جریان روز حرکت کنند خلاف عقیده  و علاقه شخصی خودشون کاری رو انجام میدن اصلا خوب نیست، اما اینکه ما هم بخاطر دیگران مکتب یا اصولی را بطور کلی زیر سوال ببریم و به این فخر بفروشیم که زمانی که هیچکس بفکرشم نمیرسید ما فلان کار رو تا تهش رفتیم الان دیگه حالمون بهم میخوره را نمیفهمم
مگه میشه آدم ایدئولوژیش سال به سال  و بنا به جو جامعه فرق کنه

البته خوب که با خودم فکر میکنم میبینم وقتی در یک کشوری سران سیاسی و فکری و جامعه روشنفکری یک روز چپ هستند فردا به چپ ها فحش میدن ، یک دقیقه بعد دموکراتند ، چند صباحی دیگه از ارزشهای فلان دفاع میکنند و فردا همون ارزشها رو به نقد میکشند ، دیگه از مردم چه انتظاری میشه داشت


پی نوشت: باید بگم که معنی همه اینها این نیست که آدما نباید اگر یک عقیده غلطی داشتن در همان موضع بمانند ، به هرحال همه به سوی جلو حرکت میکنند و هر کس حق اصلاح خودش را دارد ، اما وقتی ارزشهای ما با جو جامعه و روز به روز تغییر میکنه ، معلومه که یک جای کار یک گیری دارد

7.03.2010

کافه ایکس، ده سال پیش





با حسین قرار کاری داشتم
بهترین جایی که میشد دوساعتی نشست و درباره کار و طرح حرف زد ، یک کافی شاپ خلوت بود
اما کجا؟؟؟
نمیدونم چی شد که قرار افتاد به کافه سراهای گاندی
سالها بود که گذارم اونجا نیفتاده بود
و اون سالها هم که دو ، سه باری رفته بودم ...خوب


آخرین بار با سین. ف (اسم مستعار) یکی از دوستان دوران دانشگاه در کافه ایکس گاندی قرار داشتم
تقریبا پاتوق همیشگی بروبچ بود
من در دوران جوانی دچار یک جنون احمقانه عشقی شده بودم
از اون مدلها که فکر میکنی دیگه نمیشه این عشق دوباره تکرار بشه و تو باید هر جوری هست حفظش کنی
کسی که من عاشقش بودم در حلقه دوستانی گره خورده بود که من فکر میکردم بهترین دوستان من هم هستند
همه اهل ادبیات ، فرهنگ و هنر
همه روشنفکر
همه اهل مطالعه
همه اهل شعر و شاعری
و همه اهل کافه رفتن و دود کردن و نیچه خوندن

دو ساعتی که با سین.ف  حرف میزدم باعث شد 
یک دنیای جدیدی در جلوی روی من گشوده بشه ، که تا اون موقع نشده بود
یک دنیای نو
یک دنیای کثیف ، اما واقعی

اینکه دنیا همینه
آدمای قشنگ و روشنفکر
آدمهایی که شعر میگن، پیپ میکشن، سیگاررو خیلی هنرمندانه دود میکنند
آدمایی که فلسفه و نیچه میخونند
به کافی شاپ میرن
قهوه رو خیلی تلخ میخورن
غالبا هنرمند هستند
خیلی وقتها موهای پریشون دارند
پشیزی برای تو که داری زور میزنی آدم باشی ارزش قائل نیستند ، چون تو نیچه نمیخونی
و خیلی راحت برای خیانت ها یا پنهان کاریهایشان توجیه فلسفی پیدا میکنند
و خوب دود سیگار کمک میکنه که توجیهشون منطقی به نظر برسه

داشتم زور میزدم و از سین.ف  میخواستم کمکم کنه که بفهمم چطوری بهترین دوستان دانشگاهم
همه اونها که بهشون اعتماد داشتم
همه اونهایی که مانیفست دوستیشون  در جستجوی قطعه گمشده سیلوراستاین بود
اینهمه به من دروغ گفتن
و موضوعات خیلی مهمی رو در این عشق و دوستی که گرفتارش بودم از من پنهان کردند

که جواب سوالم این بود

هاله تو باید فراسوی نیک و بد نیچه را بخونی
تا بزرگ بشی
و بفهمی


من گیج به اطرافم نگاه میکردم
دختری بود که داشت سیگار میکشید و تقریبا نافش پیدا بود و درباره ادبیات فوق پست مدرن یا همچین چیزی که من به عمرم نشنیده بودم صحبت میکرد
و به نفر روبه روییش که پسر ریشو و مو بلند و تقریبا ماتی بود میگفت که
تعهد من اینه که با فارسی ای داستان بنویسم که مردم یادشون رفته و اصلا باید به این آدمای عادی اول از هم فارسی یاد بدم

و جملاتش در دود غلیظ سیگاری گم شد

و من فکر کردم باید صبر کنم تا این خانوم اول به من فارسی یاد بده
تا من لااقل بتونم فراسوی نیک و بد نیچه را به فارسی بخونم

سالها از اون زمان گذشته
من هنوز فارسی بلد نیستم
هنوز فراسوی نیک و بد نیچه را باوجودی که دوجلد ازش در کتابخونه کوچیکم وجود داره نخوندم

اما اون روز فهمیدم که من در دنیای اشتباهی قدم گذاشتم
دنیایی که متعلق به یک عده خاص کافه نشین و کافه روست که مختص جوونای تازه به تهران آمده ایه که به دنبال خودشون تو کتابای نیچه میگردن
و بزرگی در فرهنگ لغت اونها متفاوته
و عشق معنای دیگه ای داره
الهه عشق ، آناهیتا و آفرودیت اونها ، الهه ایست که در دود سیگار غرق شده و جوری حرف میزنه که اونا نفهمن، درست مثل نیچه
و پرومتئوس در دنیای اونها کسی نیست که آتش را به انسان هدیه داد

بلکه مردیست بیکار
که از صبح تا شب در وصف معشوقش دود آتش را (از نوع سیگاری) به صورت الهه اش فوت میکند و شعر میسراید

و عجیب این است که پس از ده سال گذشتن از آن ماجرا وقتی دوباره از کنار کافه ایکس گذشتم
درست جایی که من و سین.ف  نشسته بودیم، مرد و زنی نشسته بودند که در دستان مرد کتابی از نیچه بود

این شوخی زمانه است
یا ادبیاتی که من نمیشناسم


اما دلم طعم واقعی یک قهوه تلخ میخواهد در یک کافی شاپی که واقعا کافی شاپ باشد نه حرمسرا



پی نوشت

دو، سه کافی شاپ استثنا در تهران وجود داره که برای به لجن کشیده نشدنشون اسمشون را فاش نمیکنم که فقط خودم بدونم کجاست

سین.ف  و پسری که من عاشقش شده بودم ، هردو همزمان بدون اینکه بدونند عاشق یک دختری شده بودند که ادبیات رو خیلی خوب میفهمید و نیچه را از بر بود اون خانوم میدونست که این دوتا با هم دوستند ، اما اون دوتا نمیدونستند که عاشق یک نفر هستند و باقی ماجرا و جالب ترین قسمت این بود که هر دوتاشون خیلی مات به اون خانوم نیگا میکردند

اینکه من اون وسط چیکاره بودم ، هنوز نمیدونم، تنها فکری که الان به ذهنم میرسه اینست که چندماهی سرکار بودم و خوب نتیجه همه ماجرا برای من آنقدر زیبا و بزرگ بود که به سرکار بودنم در چند ماه خیلی میارزید

از اون ماجرا سالها گذشته ، هیچ کدورتی از هیچکدومشون تو دلم نیست، و فکر میکنم بزرگترین اشتباه رو در اون ماجرای عشقی خودم کرده بودم که نیچه نخونده بودم

برای هر دو نفرشون آرزوی خوشبختی میکنم از صمیم قلب