11.28.2006

زندگی (1)

یه روز داشتم از کوه برمیگشتم خونه که سر کوچه عمو و برادرمو تو ماشین دیدم. از لابلای حرفهای عموم که با گریه همراه بود و معلوم نبود چی میگه فهمیدم که برای پدر بزرگم اتفاقی افتاده. به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه و فهمیدم پدر بزرگم از دنیا رفته. ما و پدر بزرگ و مادر بزرگم در یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونا طبقه بالا بودند. ظهر که برادر کوچکم رفته بود بالا دیده بود پدر بزرگم روی صندلی نشسته و یه قطره خون از دماغش اومده. پیرمرد ظهر چلوکبابشو خورده بود و نشسته بود کنار پنجره که هوا بخوره...



 

رام


No comments: