11.28.2006

زندگی (2)



حدود 10 ماه از فوت پدر بزرگ میگذشت. مادر بزرگ اعصاب درست و حسابی نداشت. همش فکر میکرد که بچه هاش میخوان حتی فرش زیر پاشو  ازش بگیرن. کم کم دچار توهم شده بود و به هیچ کس روی خوش نشون نمیداد. بیماری قندیش هم باعث شد تا کلا در توهم به سرببره. من شبها یا بهتر بگم بیشتر نصف شبها میرفتم بالا پیشش میموندم. شبها خواب نداشت و همش با خودش حرف میزد.بعضی اوقات هم به بچه هاش فحش میداد که کم کم بدل شد به همه اوقات. بچه ها هم هر چند وقت میامدند و یه خورده فحش میل میکردند و میرفتند، البته پدرم تقریبا هر روز فحشهای آب دار میل میکرد. این وسط نمیدونم چرا با من میونه اش خوب بود، بهم فحش نمیداد و حرفمو گوش میداد. اما کم کم دیگه از توهم در نیومد وضعف هم بهش اضافه شد. تا اینکه کل توانشو از دست داد و یه روز از فحش دادن خسته شد و توی بغل من از دنیا رفت.

رام

No comments: