یه روز با بابام رفتم کوه ،ارتفاعات کلکچال، تقریبا دنبالش میدویدم. من خیلی وقت بود که تو لاک تنبلی بودم و کوه نرفته بودم و نفس نفس زنان داشتم خودمو دنبال بابام میکشوندم. من بیست و چند سالم بود و بابام پنجاه و چند سال.
تازه از وسطهای راه از اون راه سخت تره رفتیم و من دیگه حسابی حالم جا اومد.تازه باید بگم که وقتی رسیدیم اون بالا بابام بنا کرد به ورجه ورجه کردن و نرمش کردن و من عین یه غورباغه گنده و لخت، مهمترین کارم خندیدن بود.
اومدیم پایین و سر راه رفتیم دو تا ماءالشعیر زدیم و خلاصه پدر و پسر، رفاقت خوبی راه انداختیم.
وقتی هم رسیدیم خونه تاره ساعت نه و نیم بود و ملت داشتن تازه از خواب پا میشدن و من هم که از ورزش اومده بودم و کلی هم از ارتباطات پدر و پسری انرژی گرفته بودم، باقی روز رو به خوبی گذروندم.
. . .
از اون موقع نزدیک به یک دهه میگذره. مادرم از دنیا رفت و من و دو تا برادرام رو با پدری که از پدر بودن خسته شده بود تنها گذاشت. پدر دوباره ازدواج کرد،البته قبل از من. پدر به پایان رسید و من هم از خونه رفتم. برادر دومم هم داره میره، داره ازدواج میکنه. و سومی هم از همون زمانها در دنیایی که خودشم نمیشناسدش گم شده.
فکر کنم چیزی که تو ذهن پدرها وجود داره کلا غلطه و بچه ها هم به همون غلطها عادت میکنن و روابط پدرها و پسرها بر همین گمراهی ها استوارند.
رام
No comments:
Post a Comment