1.20.2007

زندگی( 3 )

امروز جمعه بود. بعد از غروب داشت برف میومد، دیگه شب شده بود که صدای گریه و ضجه از واحد همسایه پهلویی شنیدم. یه کم دقت کردم، انگار یه آقایی برای یکنفر که الان مرده گریه میکرد.

آره مثل اینکه یه نفر فقط چند متر اونطرفتر مرده. خانم هال گفت: مرگ خیلی به آدم نزدیکه. فکر کردم: چند نفر آدم معروف هم همین جمله رو گفتن. آره مرگ به آدم نزدیکه، به نزدیکی زندگی. صدا قطع شد. اورژانس اومد و رفت و سکوت.

خانم هال با مادرش تلفنی درباره این واقعه حرف زدن و بعد درباره کادویی که مهمون برامون آورده بود. من داشتم ظرفهای کثیفو تو ماشین ظرفشویی میذاشتم.

جمعه 22 دی 85

 



No comments: