2.02.2008

رنگ یک لبخند

آن وقتها ، که من می رفتم پیشش وقتی تو کره ماه زندگی می کردیم .

وقتی که روی آسمان را یک پرده آبی روشن گرفته بودو چشمهای خدا از لای ابرها یواشکی ما ها رو دید می زد.

بهش که فکر می کردم میفهمید یک جا همان نزدیکی ها منتظرش ایستاده ام .

اون وقتا توی کوله پشتی ای که از سه نسل قبل از یک جای سرد مثل قطب شمال به من به ارث رسیده بود و من داده بودم به اون چیزای خوبی می ریخت و با خودش می آورد پیش من.

تو کوله پشتیش همیشه هر چی که بود یک فندک هم بود نه برای روشن کردن سیگارش ، چون که اون هیچوقت به خاطر سردردهای میگرنی من سیگار نمی کشید ، اون فندک را داشت چون همیشه ما عادت داشتیم که در زیر سایه هم گم بشیم ، اونوقت اون فندکش را روشن می کرد و دستای همیشه سرد من را میگذاشت توی آستین کاپشن سورمه ایش که چرک شده بود و گرمم می کرد.

وقتی منتظرش بودم نگاهم این انتظار را هوار می زد و پاهام به زمین کوبیده می شد و اون انگار می فهمید من از انتظار بیزارم، زود می اومد و وقتی که می اومد یک لبخند رو لباش بود.

اون لبخند لبای خودش نبود ، اون لبخندی بود که از چند نسل قبل از یک جایی مثل قطب جنوب بهش به ارث رسیده بود.

لبخندش به پاکی و معصومیت لبخند کودکی بود که انگار تازه و همین الان از رحم گرم و مقدس مادرش بیرون اومده ، شاید واقعیت هم همین بود اون اونقدر به مادرش نزدیک بود که همه خوبیهایی را که مادرش داشت در خودش جمع کرده بود.

اون اینقدر این خوبی ها را بی دریغ در اختیارت می گذاشت که کمبود مادر اون، مادر خودت و کمبود هیچ مادری رو حس نمیکردی

اون بوی مادرش را میداد بوی خوب یک مادر خوب که دل همه آدما همیشه می خواهد این مادر رو داشته باشند.

وقتی لبخند می زد ابرها کنار می رفتند و همه خدا را میدیدی، خدا رو بی واسطه میدیدی خدا رو مهربون میدیدی

یک خدایی میدیدی که همه عشق به بنده هایش را داره با نگاهش نثار تو میکنه ... یک خدا ، خود خود خدا

و اون با اون لبخند جادوییش به سمتت می آمد... و تو اون وقتا اینقدر کوچیک بودی که اون خنده گرمت می کرد اما باخودت تعجب می کردی و می گفتی چرا گرم شدم.

اما حالا بزرگ شدم و در زمستانم همین زمستان ،این زمستان سرد شده ، سرد سرد، اون دیگه تو کره ماه زندگی نمی کنه ، یک عده مامور از یک جهان دیگر اومدند و سر اون همون بلا رو آوردند که سر آدما تو داستان باورنکردنی و عجیب استعمار میرا اومد و سر من شاید همون بلایی بیاد که سر ارندیرا در داستان عجیب و باورنکردنی ارندیرا و مادربزرگ سنگدلش اومد.

ارندیرا منم و دنیا همون مادربزرگ سنگدل که ارندیرا داشت.
hallen

No comments: