11.16.2009

دلتنگيهاي يك هاله

پريشانم و دلتنگ
به اندازه يك دنيا
در سردرگمي مطلق به دنبال گمشده ام ميگردم
از سالهاي پيش شروع مي كنم
و لابلاي خاطراتم را مي جويم
اين روزها ، روزهايي است كه در خانه نشسته ام به تنبيه خود
كه تكاني بخورم
كه از جايي كه سالهاست در آن در جا زده ام به در آيم
كه كسي ديگر باشم
نه اين خود كسل آلود غم زده
و انگار نمي شود كه بشود
همه چيز لخت است
همه چيز سست است
قلم موهايم را برميدارم
ميكشم
تمام روز
و در نهايت
هيچ نيست
جز كاغذ رنگي بيهوده اي كه حسي را منتقل نميكند
به سراغ دست نوشته هايم ميروم
به دنبال سوژه اي ميگردم
و شخصيت هايي را خلق مي كنم
به پايان نزديك مي شوم
به اول صفحه برميگردم
مي خوانم
چهره شخصيت هاي داستانم سياه است
به من دروغ مي گويند
پاره اشان مي كنم
و به سوخته هايشان در ميان شعله هاي آتش نگاه ميكنم
كتاب زبان ايتاليايي ام را باز ميكنم
ميخواهم حس حال حاضرم را به زبان ايتاليايي بگويم
هيچ كلمه اي براي روح غمزده يادم نمي آيد
كتاب را پرت مي كنم به يك گوشه دور
خداحافظ گاري كوپر را بازميكنم
انتشارات نيلوفر
يك صفحه ميخوانم
هيچي نمي فهمم
كتاب خداحافظ گاري كوپر انتشارات اميركبير
هيچ فرقي با هم ندارند
سالهاست كه تشنه خواندن اين كتابم
و هميشه سرخورده تر از پيش رهايش كرده ام
به سراغ ماهواره مي روم
كانال هاي اخبار يك و دو و سه و چهار و ... همه ديوار برلين را نشان ميدهند
ديواري كه نمادين فرو ميريزد و مردم سرخوشند
به كوچه نگاه مي كنم
گل ياسم زرد شده است
يك هفته است كه به آن آب نداده ام
احساس ميكنم دورتادور سرم ديواري فراختر از ديوار برلين كشيده اند
به سراغ مجموعه فيلم هايم ميروم
بسته بندي فيلمهاي اميركاستاريكا را برميدارم
هميشه توان ديدن فيلم هايش را داشته ام
زبت را ميگذارم
همه پلان ها را از حفظم
معركه است
بينظير است
اما من توان ديدن ندارم
احساس در آشوبگي ميكنم
سعي ميكنم به زور عق بزنم
هيچي نيست
جز تلخابه اي كه حال روحيم را وخيم تر ميكند
مي خواهم به دوستي براي گردشي دو ساعته زنگ بزنم
نازيلا حتما دانشگاه است
سوسن زيادي شلوغ است و من گنجايشش را ندارم
پرستو راهش خيلي دوراست
ليلا بچه دارد
حرف زهره را نميفهمم
فلاني را به ياد مي آورم
دختر محجبه و مومني كه در هر فرصتي آيه اي از قرآن را برايم مثال مي آورد
الان در اروپا با دوست پسرش كه همخانه هم هستند ، ميچرخد و لابد در خلال عشق بازي با جوانك فرنگي آيتالكرسي زمزمه مي كند
به ياد فلاني ميفتم
همان دزد معروف بن ساركه محبت گدايي ميكرد و آخر خودش را نيز انكار كرد
به ياد پسرك گيس بلندي ميفتم كه شعر ميگويد و روزگاري از عشق به من ميگفت
عشق به من را انكار كرد و شعرهايش را نمي دانم
شايد روزي آنها را نيز انكار ميكند
تلاش ميكنم ذهنم را ازانسانهاي فروريخته به انسانهاي فرهيخته سوق دهم
در ته ذهنم مي گردم
نامهاي آشنايي هستند
اما .... من تنها تر از آنم كه حال مرا درك كنند
به هلي هالن پناه مي آورم
و همه اينها را مينويسم
موزيك فدو گوش ميكنم
و تلاش ميكنم تا در اين نوشته خود واقعيم باشم
اما . خسته تر از آنم كه خود را تحمل كنم
.....
به تو فكر ميكنم
به تو
به تو كه ميدانم
روزي
روزي نه چندان دور
از در خانه خواهي آمد
با لبخند
با همان لبخند هميشگي و مهربان
با همان نگاه آشنا
و همان خواهي بود
همانكه من مي خواهم
و همان خواهي كرد
همانكه من در آرزوي آنم

No comments: