11.30.2009

سی و چندسالگی

چند روز است که سی و چند ساله شده ام
و این سی و چندسالگی خیلی غریب است
نمیدانی هنوز جوانی یا میانسال یا شاید هم آخرین روزهای عمرت باشد
مینشینی و نگاه میکنی به اینکه هنوز کلی کارنکرده داری و دانه دانه کارها را از جلوی چشمانت عبورمیدهی
کتابهای نخوانده ات را ردیف میکنی و فیلمهای ندیده ات را پشت سرهم میگذاری و دیدنی های ندیده و شغل نداشته و آینده مبهم و اینکه هنوز دراین میل مبهم هوس بچه داشتن یا نداشتن سرگردانی و به والدینت فکر میکنی و اینکه باید استقلالت را بالاخره یک روزی از چنگالشان در بیاوری و بعد به یادت میفتد که چقدر پیر و رنجورشده اند و دل نازک
به همسرت نگاه میکنی و فکر میکنی چندبار تورا رنجانده و کدام بار در دلت طوفان خون به پا کرده و تو پس تو چرا کوله پشتی ات را نمیاندازی و نمی روی تا گم شوی و بعد دوباره راهت را پیدا کنی
نکند باید شغلت را عوض کنی و چرا هنوز هزاران چیز است که نمیدانی و از فلانی و فلانی و فلانی همچنان عقبی و از فردا سخت شروع خواهی کرد
و این آخرین روزهایی است که هدر میدهی و خسته ای از اینکه الان یکسال است ایتالیایی میخوانی و هنوز که هنوز است نمیتوانی حتی یک کلمه بدون غلط با آنتلا زن ایتالیایی معلمت حرف بزنی و پی میبری که چقدر بی استعداد و خرفت و کودنی و اصلا نمیدانی برای چه زنده مانده ای به سر تا ته وبلاگت نگاه میکنی و میفهمی که حتی برای نوشتن وبلاگت هم دچار سردرگمی و فلاکتی و .... پس با عصبانیت به خودت و وبلاگت و همه جهان ناسزا میگویی و ... و میروی تا ساعاتی خودرا با هدایای تولدت سرگرم کنی

No comments: