1.24.2011

دلنوشته

وقتی خسته ای
وقتی از همه طرف مورد تهاجم قرار میگیری
وقتی برای یک کار ساده که میتونه تنهاییت رو به شکل ابتذال آمیزی که اتفاقا برای عموم مردم عادیه بگذرونی و دیگران بلافاصله توبیخت میکنند

وقتی میترسی خیلی زیاد
از حالا
از آینده
حتی از گذشته ات
وقتی دلت میخواد پنجره رو بازکنی و فریاد بزنی اما نمیتونی
وقتی دلت میخواد یک شونه قوی پیدا کنی و سرت رو بگذاری روش و فقط و فقط برای نیم ساعت گریه کنی و کسی نپرسه چرا

وقتی ... وقتی دلت میخواد یکی دستت رو برای ده دقیقه توی دستاش بگیره و احساس کنی یکی هست که تو رو با تمام اشتباهاتت دوست داره

وقتی دلت میخواد یک نفر و فقط یک نفر تو این دنیا باشه که یادت نیاد هیچوقت اذیتت کرده باشه و همیشه برات باشه

وقتی اینقدر بغض تو گلوته که صدای هق هق گریه ات مثل ناله یک پرنده بال شکسته تو برفای زمستونه

وقتی سه تا کلردیازپوکساید میخوری و بازم دلت میخواد همه دنیا رو پاره کنی

وقتی دنبال گمشده ات میگردی و میفهمی که تو این دنیا نیست و شاید هم تو هیچ دنیای دیگه ای نباشه
وقتی اونقدر تنهایی که تمام چهارستون بدنت از این تنهایی به رعشه میفته

وقتی هیچی به وفق مرادت نیست

وقتی ... خسته ای خیلی خسته
...
باید چیکار کنی

واقعا باید چیکار کنی

این بغض رو کجا باید خالی کنی
این فریاد رو کجا باید بزنی

چجوری باید بگی اینقدر خسته و دلمرده ای که دوست داری دنیا نباشه و تو نباشی و هیچکس

این فریاد رس کجاست

1 comment:

غریبه said...

حس وازدگی و دل زدگی رو خیلی خوب انتقال داده بودی،حسش کردم.شاید فریادرس به اون معنا که می خواهی،یعنی اون جور جامع ، پیدانشه ولی همیشه کسی هست که سرروی شونه ش بذاری ، درکت کنه ، دستاتو توی دستاش بگیره و.....ولی افسوس!!اون قدر کمیابه که هی باید بگردی وبگردی...ووقتی پیداش می کنی ، هم خیلی دیره وهم اون قدر تجربه های بدداری که ذهنت پراز بدبینیه و نمیتونی از هم دردی اون هم بهره ای ببری وازمهر اون لذتی.ا