6.01.2012

تکرار ... دلتنگی

چفدر دلم برای اینجا تنگ شده بود ... این وقت شب، برایم مثل خانه ای قدیمی درخاطره هایم میماند که سیاه وسفید است و تار عنکبوت ها درها را به هم چفت کرده اند، خانه بوی نا میدهد و یک من خاک روی قاب عکس های چوبی روی میز گرد را گرفته است و کلی بوی نوستالژی که دماغت را پر کرده است، بعضی عکسهای را با دقت و آه و افسوس نگاه میکنی و یکی دو قاب را با خشم روی میز میخوابانی تا حتی یاد و دیدار مجازی بعضی کسان آزارت ندهد و یاد آور دوران سخت تنهایی و غمزدگیت نباشد.
پرده را با ترس از جانواران ریز و موذی کنار میزنی و ناگهان هرم نور چشمانت را نشانه میگیرد و سر میدزدی و دلت طاقت نمی آورد، چشمانت را کمی تار میکنی و به حیاط نگاه میکنی و اقاقیهای پژمرده و سروهای خشک شده و حیاط مفروش از خاک و برگهای زرد کهنه و ... پنجره خانه روبرویی ، همانجا که هر روز میعادگاه تو بود و عشق نافرجامت ... و به یاد میاوری ساعتهای متوالی را که زیر این پنجره خاک گرفته کتاب به دست میگرفتی که اندیشمند نمایانده شوی برای معشوقی که هیچگاه تو را ندید و تو سالها عاشق نگاهش بودی که از دیدگان تو عاشقانه تو را میپایید و ... چکمه های پلاستیکی سیاه که لوگوی همه باغچه های دوران کودکیت بود و حوض بی آب، که زردی دیواره اش تا لب باغچه نشت کرده و شاخه خشک شده گل کوکبی که الان عکسی در کنار آن از آن عزیز از دست رفته در آلبومت داری و دستشویی قدیمی کنار باغچه و تو که میدوی از این سو به آن سو به دنبال سرنوشتت، همان آنی که در آن زندگی میکنی و آنگاه نمیدانستی که چه زود آینده میشود و چه زود خیلی چیزها دیر میشود و چه زود بزرگ میشوی و چه زود همه چیز ، همان آنی که در آن نفس میکشی گذشته ای میشود حسرت خوردنی و به یاد ماندنی ...
و دوباره میخواهی که تکرار کنی ... این بار مصمم تر و چرایش را نمیدانی ...
شاید به امید آنکه دوباره روزگاری برگردی و خاطرات خاک گرفته دوران نزدیکتری را مرور کنی ...
هر انگیزه ای که باشد این حس را دوست دارم و به احترامش نوشتم ... باشد که چند صباحی ادامه یابد ...

No comments: