8.19.2006

شام عروسی

به یک عروسی دعوت شدیم .

تهران نه ، یک جای خیلی دور در باغی در غرب تهران.

تصمیم گرفتیم با هیچکدام از دوستانمان نباشیم و بنده و همسر با هم تنها برویم (اصلا نمیدونستیم این باغ مرموز خارج از شهر چه جورجاییه )

خلاصه پس از کلی بزک دوزک ساعت 9 تازه ازتهران حرکت کردیم .راستش این سبزالملوک خانوم خیلی تلاش میکرد تند بره اما بیچاره پاهاش دیگه قدرت سابق رو ندارند (سبزالملوک رنوخانوم سبز بنده است).

البته شاید بی انصافم فکر کنم سبزالملوک مشکلی نداره این ماشینهای قلدر دیگه هستند که عفت حالیشون نیست همینطور میگازن .

خلاصه تلک تلک بسمت باغ مذکور رفتیم یک جاده خلوت ، و خالی از سکنه .

حسابی ترسیده بودیم .درهای ماشین را قفل کردیم و من سعی میکردم از درو دیوار بگم تا زودتر برسیم .

البته امان از دست این همسر گل گلی نمیدونم چرا بعضی کارها رو دوست نداره انجام بده نه دوست داره خودش انجام بده نه اجازه میده من انجام بدم.

و هیچوقت هم علتش را نمیگه .

چند بار بهش گفتم گلکم آدرس رو از هرکس که سر راه دیدی بایست و بپرس اما آق مهندس تا چشمش به آدمیزادگان میافتاد تندتر میرفت .هرچه خواستم ندیده بگیرم نشد .

آخر دوتا جیغ بنفش کشیدم تا بالاخره از دونفر سوال کردو ما به مقصد رسیدیم .

بابا یکی به من بگه این اخلاقای مردانه چیه که ا ینقدر بده آخه

به ما که از بچگی یاد دادن نپرسیدن بد نیست ندانستن بد است .

خدا به من صبر بدهاد .

خلاصه رفتیم عروسی .

من پیش خودم فکر کردم مگه چند تا خل پیدا میشه که این همه راه را بیاد برای یک عروسی .

اما وقتی تعداد میهمانها را دیدم امیدوار شدم که هنوز ما در خلیت یکه تاز نیستیم بلکه بسیار همتا داریم .

فکر کنین این مردم بیچاره برای این که با هم باشند و عروسی مثل مسجد زنانه مردانه نداشته باشه مجبورا چقدر از شهر دوربشند تا دست کسی بهشون نرسه .

عروسی از اون عروسی های بزرگ واعیانی !!!  بود . ما با تعدادی از دوستان سر یک میز بودیم .

همه خیلی خانوم بزرگی نشسته بودند و بنابراین ما هم خیلی نتونستیم شیطنت کنیم .

خوب تو عروسی هم یا باید رقصید یا باید خورد .

چون الحمدالله هیچ کار بهتری باقی نمی ماند .

بنابراین ما هم منتظر خوردن شدیم و سر میز ما جز بحث خوردن حرف دیگری نبود .

آقایان همراه ما دوسه باری رفتن تا از شام سر در بیاورند اما نشد .

خلاصه  به شام دعوت شدیم .

میز شام دیدنی بود .

اسکلت های چند حیوان که خیلی بزرگ بودند اما نفهمیدم چه بودند در اطراف میز بود در حالیکه گوشت بیچاره ها به استخوانشان آویزون بود .

منظره چندش آور وحشتناکی بود در حالیکه همه مدعوین به سمت این حیوانات در حال دویدن بودند .من و همسر فرار کردیم و به یک دیس پر از نخود و لوبیا و کلم پناه بردیم .

به هر حال سبزیجات مطبوعی بود .

ما دو تا گیاه خوار نیستیم اساسا .

اما واقعا نمیفهمم چرا گاهی باید کارهایی کنیم  که ما را به انسانهای اولیه شبیه میکنه .

واقعا چهره یک اسکلت بره بدبخت که گوشتهاش ازش آویزونه اصلا منظره قشنگی نیست. :(

من آدم نوستالژیکی نیستم خیلی هم از یادآوری گذشتگان حال نمیکنم .

اما بعضی عروسی های کوچک خودمانی که همه همدیگر را میشناسند و اگر دوست داشتند میرقصند یا آشنایان با هم گپ میزنند و بعد شام مختصری ... اینها چه اشکالی داره ...

اما عجیبه من همه این حرفها رو گاهی تو وبلاگها میخونم گاهی هم از آدمها میشنوم اما جدیدا هر عروسی ای که رفتم همینطوری بوده ...

بعضی وقتها اطلاعات جالبی هم گيرم می آمد

 

 مثلا:

خارجی شب حیاط یک عروسی در خارج ازشهر وسط یک بیابان  سال ۸۳

نمای مدیوم شات از یک خانوم و آقای خوشگل و مامانی

آقای الف  : عکاس فلانی رو میشناسی ؟

خانوم ب : آره چطور مگه ؟

آقای الف  : میدونی چقدر میگیره برای یک عروسی ؟

خانوم ب : نه چقدر ؟

آقای الف  : شنیدم 7 میلیون میگیره ولی کارش محشره ....

کات به کلوز آپی از  دهان باز باز باز من

به هر حال عروسی خوبی بود .امیدوارم خوشبخت باشند و اینکه هر دو هم عروس هم داماد خیلی خوشگل و مامانی بودند. 

هال

 

 

 

 

 

 

No comments: