4.20.2008

فردا بر من چگونه خواهد گذشت؟

بهار است اما هرگز بهار به این بی بویی نبوده است احساس نمی کنم که نوروز را پشت سر گذاشته ام


مدتهاست که می خواهم درباره سفرهای نوروزم به شوش و بوشهر بنویسم و کلمات جاری نمی شوند ...


هوا سخت است.


هوا سنگین است .


در این سنگینی نمی توان نفس کشید


نمی توان زندگی کرد.


مدتهاست که باورها به آسمان تاریک پر کشیده اند و در غبار شهر ما گم شده اند


مدتهاست که چهره ها در پشت نامرادی ذهن ها پنهان شده است


روزهاست که شانه ام در زیر بار سنگین چراها و نمی دانم ها خم شده است


مدتهاست که دیگر هیچ لبخندی آشنا نیست


گاه یاد دوستی به یادم می آید و بودن و نبودنش در سایه شک و دو دلی هایم برای شنیدن پندهایش و شنیده شدن حرفهای تلخم به جدال بر می خیزند.


در کنار ریتم آهن پاره های ساختمان های نیمه کاره صدای اذان نالان به گوش می رسد


خواسته های دلم برای رسیدن به خدا صف می کشند و در نفیر لا اله الا الله دعا گوی مسجد محو می شوند و به ابرها هم نمی رسند.


هوا تاریک است ، سنگین است.


دستهایم توانی برای نوشتن ندارند ، کلمات آشنا و زیبا را در هزارتوهای مغزم گم کرده ام.


دلتنگم ، برای دوستانم ، برای کودکیم ، برای مادرم که اندوهم را از لابلای نگاهم می شناخت و با ترفندی از عمقش می کاست و اکنون نگاه اندوهناکش را به نگاهم می دوزد ودر دل با هم و برای هم می گرییم


پدرم در زیر آسمان تیره شهرمان راه می رود با دستی به قلبش که دیگر به صراحت گذشته نمی نوازد و زیر لب نجو می کند و گاه گاه آه می کشد از سوز دل ، از سختی روزگار واز اندوهی که بر قلب ضعیف و نالانش سنگینی می کند


دستهایم را به زیر چانه نوزاد تازه از راه رسیده برادرم می کشم و اندوهم را در شیرینی لبخندش حل می کنم ، انگشتم را برای همراهی با اندوه من آنچنان در مشت های کوچکش می فشارد که احساس می کنم تمام نیرویش را به من می بخشد.


هوا گرفته است


احساس تنهایی می کنم


و با خود می اندیشم که هر لحظه زندگی را چگونه بگذرانم


و در این اندیشه ام که چرا باید صبر کنم برای فردایی دیگر که نمی دانم چگونه مرا در آغوش خواهد فشرد

No comments: