9.07.2010

مرگ در میزند

مدتهای زیادی بود که ندیده بودمش
نه اینکه دوستش نداشته باشم یا اینکه نخوام ببینمش
نه
فقط یکجورایی نشده بود
الان یادم میاد حدود دو سال پیش که بخاطر بروز مشکلی در زندگیم ، ناامید و بیمار بودم ، یکبار بهم زنگ زد
صداش مهربون بود، شاید هم الان اینطوری بخاطرم میاد
بهم گفت که مواظب خودم باشم
و بهم گفت که پدرم خیلی نگرانمه و اینکه اوهم دلش برایم شور میزند
درتمام مدتی که صدایش را میشنیدم، بغض دردناکی گلویم را گرفته بود، نمیدانم بخاطر مهربانی او بود یا بخاطر گره های ناگشوده زندگیم
حدود بیست روز پیش ساعت 11 شب تلفن زنگ خورد
پدرم سراسیمه از خانه رفت
بعد که برگشت، فهمیدیم او سکته کرده است
نود سال داشت
اما با غرور با عصای همسرش که هفده سال پیش مرده بود راه میرفت
چندروزی توان رفتن به بیمارستان را نداشتم
دوست نداشتم یکبار دیگر شاهد بستری شدن و بعد از دست رفتن مادربزرگی دیگر بر روی تخت بیمارستان باشم
اما نمیشد
چشم انتظار بود
وقتی با موهای سفید و صورت بادکرده روی تخت بیمارستان زیر لوله های ریز و درشت بود، دلم گرفت
خیلی زیاد
وقتی صورتم را دید ، شروع کرد به حرف زدن
دستهایم رو تو دستهایش محکم گرفته بود
و تند تند حرف میزد
حرفهایش نامفهوم بود
بعد که دولا شدم صورتش رو ببوسم ، اصرار کرد که من صورتم را جلو ببرم تا او مرا ببوسد
از زیر لوله ای که در دهانش بود امکان نداشت، جدا از مساله بهداشت، دوست نداشتم با جابجایی لوله ها اذیتش کنم
اما اصرار میکرد و من نمیتوانستم مقاومت کنم
صورتم را به لبش چسباندم
بوسه مهربانانه ای بود

بیست روز با بیماری سرکرد
همیشه از تاریکی و بیماری و بیمارستان میترسید
یادم میاد
وقتی که یک مادربزرگ جوانی بود، همیشه صبح به صبح میرفت حموم
وقتی از حموم میومد با دقت به چشمهایش سرمه میکشید و بعد عطر کریستندیور میزد و بیگودی موهایش را باز میکرد و یک کاسه آب یخ که توش یک سیب و چند گل یاس که از گلدان حیاط چیده بود میگذاشت و کتاب دعایش را برمیداشت و مطالعه میکرد تا پدربزرگم غذای ظهر را آماده کند
آشپزی بلد نبود ، حتی برنج درست کردن هم نمیدونست
کارهای خونه را هم پدر بزرگم میکرد
فکر کنم حتی یکبار هم کار خونه نکرده بود
با اینحال خونش خیلی تمیز بود
همیشه فرشهای خونش برق میزد
عصر به عصر با خانومای دوستش جلسه داشت
جلسه قرآن ، و هیچوقت نفهمیدم در این جلسه چیکار میکردند
مهم هم نبود
مهم این بود که او راضی بود و لذت میبرد
وقتی پدر بزرگم مرد، انگار جبروت او هم یکجوری رفت
نحیف شده بود
ده سالی تنها زندگی کرد و بعد که دیگه خیلی فرتوت شده بود خونش رو فروختند
این اواخر دوتا دخترش ازش نگهداری میکردند
گاهی که بهش نگاه میکردم، احساس میکردم چقدر دلش برای خونش و پدربزرگم تنگه
مردی که همیشه خانوم کوچولو صداش میکرد
او هم با یک عشوه گری خاصی میگفت: بله پسر عمو
از یک خانواده ثروتمند بود که در نعمت و خوشی بزرگ شده بود
اما با مرگ پدرش یکبار همه چیز فروریخته بود و بعد هم با مرگ همسرش دوباره تنها و بیکس شده بود

چند روز آخر دیگه هیچکس رو نمیشناخت
بعدش هم کاملا بیهوش شد
وقتی نگاهش میکردم احساس میکردم داره نماز شبش رو میخونه
که خیلی اینکار رو دوست داشت

و... بالاخره او هم رفت
آخرین مادربزرگی بود که برام مونده بود
مادر مادرم  سه سال پیش فوت شد
 پدر پدرم هفده سال پیش
و پدر مادرم رو هم هیچوقت ندیده بودم

و اوهم که ... رفت
شاید بهش خیلی سر نمیزدم
شاید بخاطر مسائل عقیدتی ای که با هم داشتیم براش خیلی نوه عزیزی نبودم
اما هر چی که بود مهربون بود و بودنش برام یک گرمای خاصی داشت
اما نموند

یکهفته از مرگش گذشته
الان احتمالا در بهشته
ولی گاهی که به سالهای گذشته و تصویر او و پدربزرگم نگاه میکنم و یاد بازیهای دوران کودکیم و منزلشان با حیاط و باغچه خوشگلش میفتم یادش بدجوری زنده میشه
اینکه پدر بزرگم برام فسنجون شیرین درست میکرد ، بعد با آبلیمو ترشش میکرد
و چون من زرشک پلو دوست داشتم ، زرشک پلو میپخت و اشتباهی به جای زرشک ، دونه های انار رو تفت میداد و با زعفرون میریخت روی برنج و بعد خانوم کوچولو که اصلا آشپزی بلد نبود ازش ایراد میگرفت

یاد اینکه هروقت قرار بود میهمانی بره ، اول دوساعت موهایش را بیگودی میپیچید ، عطر میزد ، سرمه میکشید ، رژ میمالید و بعد یکجوری چادر رو روی سرش میکشید که فقط یک چشمش پیدا بود

و بوی عطر گل یاس سجاده نمازش و اون کاسه آب پراز یخش دلم را به درد میاورد
دردی همراه با خوشی
خوب زندگی کرد
همه بچه هایش رو به ثمر رساند و نوه و نتیجه هایش رو هم دید
و همه نماز شبهاش رو خوند
و شاید هزاران بار قرآن را ختم کرد
و همیشه خوشحال بود از اینکه پدرش اورا به مکتب فرستاده که سواد داشته باشه و بتونه قرآن را خودش هرقدر که دوست داره و هروقت که دوست داره برای خودش بخونه

دلم براش تنگ شده
و بغض امونم نمیده

امیدوارم هر چهارتاشون الان خوشحال و راضی در کنار هم باشند


1 comment:

غریبه said...

مدت هاست که نوشته هایتان را می خوانم واحساس می کنم از معدود آدم های این سرزمینی که چندان بغض و غرض و عقده ای نداری. حرف هایت صادقانه ست واز اداهای روشنفکری به دور.قلمت شیوا ست و پشتکارت درنوشتن خوب.این نوشته ات اما با بقیه متفاوت بود: خصوصی وبسیار بیشترازدل یرآمده تاازاندیشه کردن.شاید به همین خاطر سوزی درخودداشت که پس از قریب به یک سال مرا به نوشتن برروی متنت ترغیب کرد.